مورگان با روشی که معمول امروزی بین سوسیو بیولوژیست ها است با این مسئله برخورد می کند: با قاطی کردن سطوح انتخاب و تاریک نمودن تمایز بین فاکتور های برنامه ریزی شده بیولوژیک و فاکتورهای فرهنگی در جوامع بشری. او بطور قطع بیان می کند که تنها روش بررسی پیدایش تکامل یائسگی در زنان بعلت مفید بودن شان برای "قبیله به مثابه کل" بوده است. زیرا که ماده های مسن نازا "منبع تجربه و خرد" (در زمینه های مواظبت از پرستاری و مراقبت از بچه ها، برای نمونه مردان منبع تجربه و دانش شکار بودند). بنابراین از نظر مورگان "جهش یائسگی" می تواند " برای موجودات به مثابه کل، انطباقی" و در خدمت انتخاب طبیعی قرار گیرد.
با در نظر گرفتن این که این کتاب نمیتواند وارد بحث و انتقاد نسبت به جزئیات این تئوریها شود، اما لازم به ذکر است که همه این تئوریها نبود استراس- دورهای که ماده آمادگی بیشتری برای رابطه جنسی دارد- را به عنوان یک انطباق تکامل یافته در نظر میگیرند و همگی تمایل دارند تا خطوط منشاء بیولوژیکی این پدیده و پیامدهای احتمالی ناشی از آن را برای ساختارهای اجتماعی و فرهنگی انسانها و روابط بین جنسها را محو کنند (برای نمونه ساختار خانواده).
دردناک است که یک فمینیست که ظاهراً درگیر مبارزه با ستم بر زنان است، مجبور است چنین انحرافات اجباری را تحلیل کند تا نهایتا طرح بیوترمینیستی (زیست- جبر گرایانه – مترجم) دیگری ارائه دهد که آن هم امکان تغییر در جوامع بشری، از جمله در روابط بین زن و مرد را بالاجبار محدود میکند.
مسئله تملایات جنسی انسان را در نظر بگیرید؛ با وجودی که او به درستی فرضیه های عام و بدون اثبات و سندی در مورد سینه و باسن زنان، و از بین رفتن دوره پذیرش جنسی ۸ و تعویض آن با رابطه جنسی بروی شکم، که تماما «برای لذت بردن مردها» و برای «اتصال محکم تر زوج ها زمانی که مردها به شکار می رفتند» و غیره تکامل یافته است را به سخره می گیرد.
اما مورگان اصلا این واقعیت را که هر خصوصیتی، حتی بر حسب انتخاب طبیعی، میتواند توضیحات متعددی داشته باشد، حتی در نظر هم نمیگیرد. برای مثال وی همه آن خصوصیات ما که به اصطلاح «آب زیستانی» هستند را به طور قطع «خصائل آب زیستانی» میپندارد.
چیزی که کتاب مورگان را جالب توجه میکند آن است که قصه وی در واقع نسخه نتراشیده و نخراشیده از اشکالاتی است که در چند ده دهه گذشته گریبان گیر بخش بزرگی از بیولوژی تکاملی «جدی» بوده است؛ اشکالاتی که فشردهتر از هر جا در متدولوژی بیولوژیستهای جامعهشناس به چشم میخورد.
مفهوم انتخاب طبیعی این است که اگر کنش و واکنش یک فنوتیپ مشخص با محیط پیرامونش چنان باشد که محصول تولید مثل آن فنوتیپ نسبت به فنوتیپهای دیگر در همان محیط دوام و بقای بیشتری داشته باشد، ترکیب مشخص ژنهای آن در کل آن جمعیت ازدیاد خواهد یافت.
در طی قرون متمادی، انسانها اسطورههای (افسانههای) ایدهآلیستی حیرتانگیزی درباره منشاء بشر ساختهاند. تقریبا هستهی مرکزی همه این افسانهها یکچیز است: مرد (و پس از آن زن بهمثابه محصول جانبی مرد) توسط یک دست نامرئی، یک موجود با قدرت عالیتر، خدا با خدایانی، آفریده شدهاست.
مهناز متین و ناصر مهاجر در پیشگفتار این کتاب دو جلدی مینویسند: «به رغم اینکه خیزش زنان در اسفند ۱۳۵۷ در حافظهى جمعى ما زنده است – دست کم در میان كنُشگران حقوق زن- و پيوسته به آن استناد میشود، اما هنوز تاریخچهای از آن در دست نداریم.تاريخچهاى استوار بر پژوهشی بیش و کم جامع و پُردامنه كه بتواند سویههای گوناگون این خیزش را در برابر چشمها بگستراند.»
خواندن این کتاب به ما کمک میکند تا بفهمیم، چرا این یورش انجام گرفت و چرا این مقاومت هنوز ادامه دارد؛ و اینکه چرا نیروهای چپ به زنان پشت کردند و این اشتباه تاریخی را تکرار کردند که خطر عمده امپریالیسم است نه رهایی زنان. خواندن این کتاب باید این هشدار را به روشنفکران و فعالان سیاسی بدهد که اهمیت زنان را بهعنوان یک نیروی بسیار مهم انقلابی درک کنند مخصوصاً در دوران اخیر و پس از خیزش انقلابی مردم خاورمیانه و مخصوصاً نقش زنان ایران در پیشبردِ مبارزه علیه پاتریاکی مذهبی و اسلامی.»