آن بوی لعنتی

نشریه شماره 12 تشکل زنان 8 مارس

آن بوی لعنتی

 تذكر: هرگونه شباهت ميان مرد اين قصه با مردان ديگر اتفاقی است!

همه چی از آن روز لعنتی و آن بوي لعنتی شروع شد. آن روز سرد زمستونی و آن بوی لعنتی. تازه يك سال از ازدواجمون ميگذشت و پری شش ماهه حامله بود. طبق گفته خودش اونروز صبح داشت كف آشپزخونه را با وايتكس مي شست. پيرهنش بو گرفته بود. از سر كار كه برگشتم متوجه بو شدم. داشت عذابم می داد. دل و روده مو به هم ريخته بود. راسشو بگم فكرمو به هم ريخته بود. آخرش نتونسم جلو خودمو بگيرمو حرف دلمو زدم: «پري بوي اسپرم ميدی. با كسي خوابيدی؟» چشاش داشت از حدقه ميومد بيرون. مثل گربه براق شد و تقريبا جيغ كشيد: «يعني چی؟ چرا مزخرف ميگي؟» خيلي جلوي خودمو گرفتم كه داد و بيداد نكنم. اما  نمي دونم چرا از وقتي حامله شده بود از چش ام افتاده بود. يه جورايي بهش بد دل شده بودم. آخه اصلا نفهميدم  چطوري حامله شد. نميدونسم اون بچه مال خودمه يا نه. به همين خاطر سر بچه دوم با خود پري برنامه ريزي علمي كردم. دومي مطمئنا مال خودمه. حرفي درش نيست. بيخودي منو به شك نندازين. اما هنوزم كه هنوزه پس از گذشت چند سال در مورد اولي هنوز شك دارم. كاش اصلا بدنيا نيومده بود. خلاصه اينكه از اون روز زندگي زهر مارم شد. هزار بار قسم اش دادم، دعواش كردم، ازش خواهش كردم كه راسشو بگه. اما اصلا زير بار نرفت و كوتاه نيومد. گفت اگر شك داري بريم آزمايش بديم. گفت پزشكي اينقدر پيشرفت كرده كه اين چيزها رو بشه فهميد. اما از كجا معلوم كه اين دكترهای قرمساق راست بگن. به اينا كه مدام زنهای مردم رو ديد مي زنند نميشه اطمينان كرد. از كجا بفهمم كه باهاشون رو هم نريخته و دست به يكی نكرده.چرا ميخندين؟ فكر ميكنين ديگه شورشو در اوردم. باور كنين خودمم بعضی وقتا به اين فكر مي افتم كه بی خيال بشم. به خودم ميگم بسه ديگه! حرفشو باور كن و خلاص. اما بابام نميذاره. نه. ديوونه نشدم. ميدونم بابام دهساله مرده. ميدونم. صبر كنين توضيح بدم. بابام مرده ولي حرفاش كه نمرده. هنوز تو گوشم زنگ ميزنه: پسر! آدم جلوي زن جماعت سر هيچي نبايد كوتاه بياد. مرد اگه يه بار كوتاه بياد ديگه كارش زاره. اينقدر بهم نگين تلاش كن! من خيلي مايه گذاشتم. خيلي سعي كردم. هر چي آيه و حديث و كتاب علمي و اخلاقي سر لزوم وفاداري زن و مرد به هم ديگه بود رو جمع كردم و واسش خوندم. بهش گفتم: پري! بيا صادقانه برخورد كن. گفتم: يادته وقتي با مادرم اومدم خواستگاري و تو قبول كردي؟ يادته ازت پرسيدم چرا اينقدر زود قبول كردی؟ و جواب دادی : چون از تو صداقت ديدم. ديدم كه سه سال زندان بودنت رو قايم نكردي. آره! من صادق بودم. اون سالها كي ميومد زن يه زندوني سياسي بشه. همه ميترسيدن. اما من به پري گفتم. رك و راست بهش گفتم سه سال اون تو بودم. آخ كه چقدر خر بودم. صداقت يعني خريت! پري از همون اولش با من صادق نبود. آخ همين حالا هم كه فكرش ميفتم آتيش ميگيرم. ميدونين چي شد؟ همون شب اول، همون شب اول، پري بهم گفت كه مدتي با يه پسره دوست بوده. چند باری هم ماچ و بوسه اي داشتن. به جون شما راست ميگم. خودش گفت. من خرو باش كه فكر ميكردم زنم آفتاب مهتاب نديده. جوش اورده بودم. اما  كاريش نميشد كرد. تو خانواده و در و همسايه آبروريزي ميشد. همش بهمن جلوي چشم ميومد كه بعد زندان رفت زن رفيقشو كه كشته شده بود رو گرفت. فرداي عروسي، زنش بهش گفته بود ياد احمد افتاده. بهمن هم با مشت خوابونده بود تو دهنش و خونين و مالينش كرده بود تا ديگه از اين حرفا نزنه . باور كنين منم چند بار دستم مشت شد اما جلوي خودمو گرفتم. بهمن خيلي آبرو ريزی كرد. ديگه هيچي از خودش تو بچه ها باقي نذاشت. من كه نميخواسم مثل اون بشم. ولي عذاب ميكشيدم. فكر اينكه دست يه مرد ديگه به تنش خورده زجرم مي داد. بيخواب شده بودم. بذارين يه چيزي رو رك بهتون بگم: من پري رو نمي شناسم. نميدونم به مردهاي ديگه راه ميده يا نميده. اما خودمونو خوب مي شناسم. مي دونم كه مردها راحت به هر زني بند مي كنن و خوار و مادر نمي شناسن. خودمونيم اين آخوندا هم خودشونو و ما رو سر كار گذاشتن كه ميگن زنها كشتزار شما هستن ها! آخه اين چه كشتزاريه؟ بابا! مزرعه خوبيش اينه كه صاحابش ميتونه بفهمه چه موقع كشت شده و چه كسي اونو كاشته.  اما هيچ جوري نميشه فهميد كه زنه به يكي ديگه راه داده يا نداده. حالا فهميدين چرا آدم شكاك ميشه. آخ! كاش مادرم زنده بود. اين سالهاي آخرو  پيش ما زندگي ميكرد. اينجوري خيالم راحت بود. ميدونسم حواسش هست و پری رو مي پاد. هر چي باشه پسرش بودم و ميدونس چي اعصابمو خورد ميكنه. با پري حرف ميزد. نصيحتش ميكرد. نميذاشت كارهايي بكنه كه من آتيش بگيرم. اما اون بيچاره عمرشو داد به شما و رفت. از اون موقع ديگه كله پا شدم. انگار زير پام خالي شده. ديگه هر حركت پري برام سئوال برانگيز شده. حرف زدنش، لباس پوشيدنش، راه رفتنش، حمام رفتنش، خنديدنش. تحمل ندارم  باهاش بيرون برم. همه اش داره به اين و اون نخ ميده. آره! علنی! بايد ببينين! حالا خوبه من يه كاري كردم كه پاي مردهاي فاميل از خونه مون به كلي قطع شده. تا من هستم جرات نميكنن اينطرفا پيداشون بشه. اما من كه هميشه خونه نيستم. خودش كه ميگه فقط با خانومايي كه دوستشن رفت و اومد داره. اما از كجا معلوم كه اونا آدمهاي درستي باشن. دو سه تاشون كه طلاق گرفتن. چند تاشون هم كه اهل محل پشتشون خيلي چيزا ميگن. نميخوام بدبين باشم. ولي از وقتي با اينها دوست شده پرروتر از قبل شده. اون روز دو كلمه ازش سئوال كردم. گفتم نترس! صادقانه همه چيو بهم بگو. يهو داد كشيد: «ديوانه! تا كي ميخواي توي كله ات از هيچي مساله بسازي؟ يه خورده درست فكر كن.» هي اومدم بهش بگم مگه من زنم كه ساده فكر كنم؟ مرد اگه پيچيده فكر نكنه كه شما زنها سرش كلاه ميذارين. ديگه دارم قاطي ميكنم. اين روزا خيلي ياد زندون ميفتم. اونجا راحتتر بودم. حداقل اين فكر و خيالا رو نداشتم. شايد هم داره راستشو ميگه. ميدونين از چی ميسوزم؟ بهم ميگه : «تو زندوني بودي يا زندانبان؟» به مني كه اينهمه بازجويي پس دادم ميگه بازجو. ميفهمين؟ ميگه: «بدبخت! نميدوني بدون! اينا جسمتو انداختن زندون تا ارزشها و طرز فكرشونو بهت بچپونن و موفق هم شدن.» ها! چرا اينجوری بهم نگا ميكنين؟ نكنه ميخواين بگين راست ميگه؟ نه جون من. اين حرفا رو كه قبول ندارين؟ من كه به خودم شك ندارم. من واقعا نميخواسم كارمون به اينجا بكشه. نميخواسم اذيتش كنم. من كه بازجو نيستم. شكنجه گر نيستم. زندانبان نيستم. من فقط يه مردم. باور كنين!