وجدان برای فروش، آدم برای فروش
سلین شکوهی
یکی می خرد و یکی می فروشد. حاکم، میزانی را که هیچ وقت رأی ملت نبود می فروشد و مردم امکان اصلاحی را که نیست می خرند. بازار مکاره انتخابات بازار خرید و فروش وجدان است. چه اهمیتی دارد که در بازار اقتصادی، کرایه یک کودک ۱۵ هزار تومان است و گیلاس وارداتی ۱۰۰ هزار تومان. چه اهمیتی دارد که وسط این معرکه، دار و ندارِ ناچیز نیم میلیون آواره و کارتون خواب به آتش کشیده شود. چه فرقی می کند که اسید صورت چند زن را نشانه گرفته باشد. اصلاً چه اهمیتی دارد که رژیمی که قرار بود مستضعفین را آقا کند سگ های هارش را تعلیم می دهد تا اعتراض را در نطفه خفه کند. اصلاً مگر مهم است آن دختربچه ۵ ساله را چه کسی خریده است؟ خب چه اهمیتی دارد که ۳۷ سال چه کسانی حکومت کرده اند و چگونه؟ آنچه وانمود می شود اهمیت دارد روزنه های دروغینی است که طبقات میانه، آینده پررونق خود را از درون آن چشم اندازی میکنند. در پسِ این بازار وجدان فروشی، جلاد به تیز کردن ساطور قصابی اش مشغول است و رژیم پایه های قدرت خود را تداوم می بخشد. زمین و آب و آینده مردم را پیش کش اشتهای سیری ناپذیر سرمایه داری جهانی می کند تا جان تازه ای بدمد به حاکمیتِ قشرِ انگلی، پوسیده و فاسد حاکم.
***
حراجش کردند! به دویست هزار تومن. درست وسط بازار شعبده ی امید و تغییر. کودکی ۵ ساله که کلمه نمی دانست و آواهای بریده بریده اش زخم اضطرابی بی امان بر دل داشت. کسی او را خرید. کسی او را فروخت. کسی او را خرید تا مثل هزار کودک دیگر برایش سودی داشته باشد. با گدایی، با جا به جایی مواد، با اذیت و آزار و با تقدیم کردن بدن کوچکش به مردان، به معتادان و آوارگان و ارتش انسان های مسخ شده ای که از سر و کول شهر بالا میروند.
خودش را وسط بازار آتش زد! عادت کرده ایم نه؟ فریاد زد. هیچی ندارم. دست کرد توی جیبش و مشتی پول خرد بیرون کشید و پرت کرد وسط خیابان. از کجا بیارم خدا تومن رشوه بدم تا دست از سرم بردارید. کل بساطم نیم متر هم نمی شود. نفسم بالا نمی آید. ندارم. داشتم هم نمی دادم. حق ندارید بساطم را ببرید. و کبریت را می کشد. درست وسط بازار.
بازار، اما توهم ندارد. برایش مهم نیست که راضی هستی یا نه! ترحمی در کارش نیست. گوشت تنت را به بهای قرضی که داری می برد و همواره قانون و حق را پشت خود می یابد. همه چیز را خرید و فروشی کرده است. حتا وجدان و حافظه را.
میتینگ های شاد و شنگول انتخاباتی با پشت زمینه سبز، لجن می کشد بر صورت تاریخ پر از داغ و درفش. همان مردمی که روزی شعار می دادند و خیابان را به آتش کشیده بودند سر از صندوق های امید حاکمان درآورده اند. همان خیابان های داغ و سرخ را هم با سبزاللهِ نورچشمی امام به گند کشیده بودند. بازار داغ و پرتضادی که افسارش دست حاکم بود و ماند. حالا هم صف کشیده اند تا رأیشان را پس بگیرند. منافع، این بار شفاف تر از قبل ظهور کرده است.
اینجا بازار است. هر کی زورش بیشتر باشه سهم بیشتری از درایت و تدبیر دولت می بره! و حاکم خرسند از گرمی بازار توهمی که به راه انداخته با چماق و پنجه بوکس از منافع هم پیمانانش حمایت می کند.
گوشه خیابان روی سکوی یک ساختمان دولتی روی زمین نشسته است. به پهنای صورتش می گرید. صورتی سیاه و چروک خورده. نزدیکش می شوم. چند تیکه پلاستیک جمع کرده. متوجه من نمی شود. برمی گردم و یک بطری آب معدنی می گیرم. جلو می روم. «چیزی شده پدر؟» صورتش را لای دست های زمخت و سختش پنهان می کند. «کمکی از من برمیاد؟» دست هایش می لرزد. رد اشک روی صورت سیاهش خط انداخته است. نگاهم نمی کند. خودش را جمع می کند. بلند می شوم. بطری آب را می گذارم روی سکو و می گویم گور پدر این وضع. راه که می افتم زیر لب می گوید….این وضع!
سال ۸۸ همینجا بود که یک عده دختر و پسر جوان دست به دست هم قطار درست کرده بودند برای تبلیغ نورچشمی امام که از «حصر» به سلامتی نظام رأی به صندوق انداخت. همینجا بود که با ماشین نیروی انتظامی از روی جوانی رد شدند! همینجا بود که مردم یک مشت ضد شورش را خفت کرده بودند و می گفتند بگویید گه خوردیم. روبروی همین اداره بود که چند روز پیش صف کشیده بودند برای رأی. رأی به هاشمی قاتل! رأی به ری شهری قاتل! … امید به دست های بخشنده جلاد که دشنه اش را با رحمت بیشتری پایین آورد. امید به نانی که شاید سر سفره بیاید. امید به آرامشی که شاید به خواب بیاید. امیدی لزج و افسرده که هر بار با تصویرسازی استادانه حاکمان و با کمکِ سخاوتمندانه ی طبقه میانه و با رواج افسارگسیخته ی تاریک اندیشی دین در میان بی چیزان، جانی دوباره می گیرد.
پدر و مادر از هم جدا شده اند و او از ۲۱ سالگی در خیابان بزرگ شده است. ۷۱ سالگی به جرم دزدی دو سال حبس خورده و با ضربه های شلاق بدرقه شده است. دندان هایش خورد شده است. سه روز است که خوابیده روی زمین. یکی کنارش نشسته و آرام آرام غذا در دهانش می گذارم. با نیمه جانی که برایش مانده دارد برای او تعریف می کند. با چند نفر از رفقایش ضبط ماشین دزدیده. آن ها فرار کرده اند و او گیر افتاده است. دنده ها و دندانش بهای لو ندادن رفقایش است. گفتند لو بدهی اوضاعت بهتر می شود. اما کور خوانده اند من همان دله دزدهای بیچاره خیابانی را به هزار وعده وعید این سگا نمی فروشم. و نفروخته بود.
شغال و سگ و گرگ هم آوا شده اند و بازار وعده ها را داغ می کنند: اوضاع قرار است بهتر شود. تورم کنترل شود. بیکاری مهار شود. دست دزدان کوتاه شود. سپاه و خامنه ای از مردمی که رأی دادند و جامه ی مطالبات، زندگی و آینده شان را به قامت نظام بریدند تشکر می کند. طبقه میانه ای که ترس از سقوط، محافظه کارترش کرده بازار حاکمان را گرم می کند: اقتصاد که کمرش راست شد گور پدر لجنی که جرعه جرعه سر می کشیم. الان وقت درایت و تدبیر است نه هیجان! از یک جایی به بعد دیگر حتی نیاز نیست حاکم هیزم بر این آتش بگذارد، خود به خودیِ مأیوس توده ها کار خودش را می کند و آن ها به توهم امید مدبرانه دولتی ها وارد بازی می شوند.
اگر این بازی بی رحمانه بر هم نخورد، اگر این بازار وهم و تاریک اندیشی زیر و رو نشود و سر این قلدران خیره سر زالو صفت بر سنگ کوبیده نشود، فردایی می رسد که کابوس امروز در مقایسه با آن لنگ بیندازد. واقعیت با تمامی پیچیدگی و سخت جانی اش باید جایگزین این اوهام شود. وعده ها و ترفندها چیزی را عوض نخواهد کرد. آهای آدم ها: شک کنید به ترانه ای که حاکم و محکوم با هم زمزمه می کنند!
به نقل از آتش ۵۳ – فروردین ۹۵
atash1917@gmail.com