از گام های اولیه تا جهش های بعدی
در باره پیدایش انسان، سرچشمه ستم بر زن و راه رسیدن به رهائی
نویسنده: آردیا اسکای بریک
برگردان: نسترن قهرمان
بخش دوازدهم:
این دیدگاه از رژیم غذایی احتمالی شکلهای انتقالی، نه تنها توسط عادات غذایی نزدیکترین میمونهای موجود به ما، بلکه توسط بقایای فسیلی انسانها که نشان دهنده وابستگی شدید به غذاهای گیاهی است، تایید میکند این مسئله با این واقعیت تقویت بیشتر میگردد که در غیاب نیروهای مولده توسعه یافته، انسانهای امروزی اغلب در جوامع جمع آوری کنندگان- شکارچیان سازماندهی شدهاند که منحصراً با رژیم غذایی از غذاهای گیاهی جمعآوری شده مانند ریشه ها، میوه ها، آجیل و غیره و با اضافه کردن خاکشیر، موریانه، حلزون، ملخ، عسل، تخممرغ و غیره و هم چنین هرازگاهی مارمولکها، جوندگان کوچک یا سایر حیوانات کوچک که به راحتی با دست قابل شکار بودند، زندگی میکردند. گاهی اوقات نیز فرصتی برای قصابی حیوان بزرگی که مرده یا در گِل و لای رودخانه یا دریاچه گیر کرده بود، پیش میآمد. اما حتی همین اجتماع شکارچی- گردآورنده، با تمام ویژگیهای جسمی و روانی که مشخصه گونههای امروزی ما است را دارا بودند، از سلاحهای نسبتاً پیچیدهای مانند تیر و کمان، تیغههای مختلف، تله ها، سموم گیاهی و غیره استفاده میکنند و دارای امکانات فرآوری گوشت و پخت و پز برای هضم بیشتر آن، هنوز از شکار برای تامین غذای خود، بمثابه یک عامل درجه دوم متکی میباشند. (۱۵)
این تا حد زیادی به این علت است که شکار فعالیتی بسیار غیرقابل پیشبینیتر از جمعآوری است: گونههای قابل شکار، متحرک و اغلب کمیاب و پراکنده هستند و در صورت یافتن به سختی میتوان آنها را گرفت و کشت. این امر در مورد بیشتر پرندگان، میمونها و هر نوع طعمه نسبتاً کوچک و بیخطر و حتی بیشتر از آن برای پستانداران چرنده بزرگ ساوانا و طعمههای بالقوه مختلف که قادر به دفاع از خود میباشند، صادق است. از این جهت با در نظر گرفتن پوچ بودن دیدگاه مشترک ما از اولین گونههای انتقالی انسان که از حالتی عمدتاً چهارپا و گیاه خوار پدیدار شدهاند و به طور ناگهانی از کشتن پستانداران بزرگ ساوانا جان سالم به در بردهاند نیز وفق میکند. گونه پستاندارانی که به احتمال زیاد توسط اجدادان ما که به طرز ناشیانه چوب تراشی میکردند (که احتمالاً به سختی میتوانستند چند شاخه پرتاب کنند) با آنها روبرو میشدند، یا آن قدر تعدادشان زیاد بود که نمیتوانستند آنها را بگیرند و یا به احتمال زیاد آنها قادر بودند اجدادمان را به غذای خود تبدیل نمایند. در واقع به نظر میرسد برخی از قدیمیترین فسیلهای پیدا شده انسان نما بقایای شامهای پلنگها باشند.
بنابراین همه چیز به این دیدگاه اشاره دارد که اولین اشکال انتقالی که از میمونها جدا میشدند، به طور عمده به غذاهای گیاهی، تکمیل شده توسط حشرات و غیره ادامه دادند. اما توزیع طبیعی منابع غذایی در محیطهای ساوانای جدید، مشکلات مهم دیگری را به همراه داشت: در زیستگاههای جنگلی سابق، میوهها، برگها و غیره نسبتا فراوان و یکنواخت و پخش شده وجود داشتند. امرار معاش میتوانست، مانند میمونهای موجود آفریقایی، با جستوجوی علوفه در فواصل نسبتاً محدود، معمولاً در زیر پوشش و حفاظ درختان، تضمین شود. آنها میتوانستند کلیه مواد غذایی مورد نیاز را در محل، در حین جستوجو، مصرف کنند. در چنین شرایطی، سازمان اجتماعی میتواند ساختار بسیار ضعیفی داشته باشد، شاید کاملاً شبیه به شامپانزههای جنگلی امروزی باشد که در میان جنگلها در گروههای کوچکی از ترکیبهای متغیر و بدون سلسله مراتب دقیق حرکت میکنند. اشتراک غذا احتمالاً بسیار نادر است، مگر بین مادر و نوزاد وابسته به او، زیرا هر بزرگسال میتواند به راحتی نیازهای تغذیهای خود را برآورده کند. باز هم، مانند نزدیکترین خویشاوندان زنده و موجود ما، میتوان تصور کرد که درجاتی از استفاده از ابزار و حتی اصلاح ابزارهای اولیه وجود داشته است، مانند کندن برگها از شاخهها و استفاده از شاخهها برای کاوش منظم و بیرون کشیدن غذا از لانه حشرات. کندن میوه از درختان و غیره (رفتارهایی که معمولاً توسط شامپانزهها نشان داده میشود.) اما میمونهای اجدادی ما میتوانستند بدون استفاده از ابزار دیگر یا انباشت مواد غذایی با وجود منابع غذایی نسبتاً فراوان، قابل اعتماد و قابل پیشبینی، کاملاً قادر به زنده ماندن و تولید مثل باشند.
اما ساوانا متفاوت بود. در حالی که بسیار متنوعتر و پر از زندگی از آن چیزی است که بسیاری از مردم تصور میکنند، این ساواناهای باستانی، مانند ساواناهای امروزی، توزیع منابع غذایی بسیار نا پیوستهتر و پراکندهتری را برای این جمعیتهای پیشگام و عمدتاً گیاهخوار ارائه میدادند. وجود نا همگونیهای جوی، زمانی و مکانی با تفاوتهای فصلی مشخصتر به این معنی است که در دسترس بودن بسیاری از میوهها، آجیلها و غیره نوسانات شدیدتری نسبت به سایرجنگلها و فضایی بستهتر خواهد داشت، زیرا مساحت نسبتاً زیادی از علفزارهای باز، تودههای درختان یا نوارهای باریک جنگلهای رودخانهای را از هم جدا میکرد، جایی که اشکال انتقالی احتمالاً بخش عمدهای از غذای خود را در آن جا جستجو میکردند. بنابراین غذا خوردن، دیگر صرفأ کمی حرکت بیشتر در میان درختان نبود. جستجوی علوفه زمان بیشتری میبرد و غیر قابل پیش بینیتر بود. آن دستههایی که انعطاف رفتاری کافی برای انطباق با این شرایط جدید از خود نشان نمیدادند، به احتمال زیاد به جنگلها عقب نشینی مینمودند یا به سادگی میمیرند. اما در میان این جمعیتهای پیشگام اولیه، احتمالا آنانی وجود داشتهاند که توانستهاند انعطافپذیری لازم را به گونهای از خود نشان دهند که بتوانند به بقا، و تولیدمثل و به طور دائمی در محیط جدید باقی بمانند، حتی تا حدی که از نظر تولیدمثلی از جمعیت میمون های اجدادی جدا شوند. این آغاز پروسه گونهزایی بود که در تکامل خود سرانجام به انسان مدرن منتهی شد.
این پلاستیسیته از چه عواملی تشکیل یافته بود؟ مطمئناً بعلت برخورداری از افزایش ظرفیت مغز نیست. علیرغم این واقعیت که نسلهای دانشمندان پس از داروین بر خلاف تمام امیدها، امیدوار بودند کشف کنند که ویژگی کلیدی که واگرایی از میمونها را تضمین میکرد، ظهور یک مغز بزرگ و پیچیده بوده است، اما پیشینههای فسیلی تاکنون بهترین رویاهای آنان را بر باد داده است: اکنون کاملاً واضح است که وضعیت کاملاً ایستاده بدن (و همراه با آن، آزاد شدن دست ها) قبل از هر گونه انبساط قابل توجه مغز، تکامل یافته است.
همان طور که قبلاً اشاره شد، فرض منطقی این است که جمعیت میمونهای اجدادی که باعث پیدایش شامپانزهها، گوریلها و خود ما شدهاند، میتوانستند گهگاهی روی دو یا سه پا راه بروند، حتی اگر بند بازی از میان درختان شکل رایج حرکت بوده باشد، اما کماکان کمی راه رفتن، مبنایی برای آزاد کردن گاه به گاه یک یا دو دست، که قبلاً در قلاب کردن کاملاً ماهر بودند و بر این اساس به طور بالقوه میتوانستند برای حمل مورد استفاده قرار گیرند. بر این اساس تانر (Tanner) پیشنهاد میکند که این باید مبنایی برای آن چه که او بمثابه بحرانیترین تحول در گذار از میمون به انسان بوده باشد: نوآوری در جمعآوری. در تأیید این موضوع، تانر شواهدی را از چندین مناطق گردآوری و ربط آنها را بررسی میکند: سابقه فسیلی، که نشان میدهد انسانهای اولیه دارای دندانهای گیاهخوار بوده و تغییرات اسکلتی کلیدی را برای حالت ایستادهتر انجام دادهاند. بازسازی محیطهای خارجی که در آن این اشکال انتقالی وجود داشته، نشان میدهد که این مناطق ماهیت ناهمگون و ناپیوسته زیستگاههایی را که آنها از آن بهره برداری میکردند را داشته است. ویژگیهای مورفولوژیکی و رفتاری میمونهای آفریقایی موجود که از همان اجداد میمونها جدا شدهاند و (مشخصأ ویژگیهای شامپانزههایی که به ما بیشتر از دیگران مرتبط هستند)، سرنخهایی را در مورد پایگاههای بیولوژیکی از قبل موجود ارائه میدهد که میتوانستد نقش داشته و به بستری برای واگرایی خط گونه انسانی باشند. و سرانجام، رژیمهای غذایی، روشهای به دست آوردن غذا، و شیوههای زندگی عمومی انسانهای امروزی که جوامع گردآورنده و شکارچی در محیطهای حاشیهای برای هزاران سال بدون کشاورزی گسترده یا اهلی کردن حیوانات زندگی کردهاند، سرنخهایی را در مورد احتمالات ممکن به خوبی ارائه دهند که میتوانند اولیهترین شکل سازمان اجتماعی انسانها بوده باشند (۱۶).
همه این اطلاعات به این نتیجه اشاره دارد که، اولین جهش کیفی بزرگ جهت دور شدن از میمونهای اجدادی، زمانی رخ داد که در مواجهه با نیازهای جدید تحمیل شده توسط منابع غذایی پراکنده و غیر متمرکز، آن دسته از افرادی که به بهترین وجه قادر به زنده ماندن و تولیدمثل بودند، افرادی بودند که قادر به ایستادن و راه رفتن روی پاهای خود بودند. چرا؟ نه به این دلیل که این امر آنها را قادر میساخت تا افق بیشتری را برای منابع غذایی احتمالی دورتر و هم چنین شناسایی شکارچیان خود را بهتر اسکن کنند، (اگرچه این هم ممکن است نقشی در این پروسه داشته باشد)، بلکه به این دلیل که هرچه دستهای آنها بیشتر آزاد میشد، بهتر میتوانستند کاوش کنند. هر غذایی که پیدا میشد را بردارند و بشکنند و زمین را بکنند و یا به جاهای دیگر ببرند. با نوآوری حمل دیگر نیازی نبود که فرد هرچه میتواند در همانجا بخورد و به راه خود ادامه دهد، زیرا وعده غذایی بعدی او در این محیط نا همگون، غیرقابل پیشبینی بود. اما او اکنون میتوانست ریشهها و سایر مواد غذایی را از علفزارها جمع، و احتمالا به پناهگاهی در میان درختان برای مصرف ایمنتر حمل کند و یا آنها را برای مصرف بعدی ذخیره نماید و یا به سادگی در جستجوی غذای بیشتر و در وسعتی بزرگتر در محیط پرداخته و آنها را حمل نماید.
زیر نویس:
۱۵- این الگو برای اکثریت قریب به اتفاق جوامع عمدتأ علوفهیاب صادق است، به ویژه در مناطق گرمسیر یا نیمه گرمسیری که در آن غذاهای گیاهی میتواند به راحتی در طول سال جمع آوری شود. در مناطق سردتر دسترسی به غذاهای گیاهی تا حد زیادی کاهش مییابد. در بخشهایی از سال، به نظر میرسد که شکار اهمیت بیشتری پیدا میکرد. به عنوان مثال، برای برخی از قبایل سرخپوستان آمریکای شمالی چنین بود، اگرچه در این جا نیز قومشناسان در بازسازیهای مردمی به طور سنتی، یک جانبه بر اهمیت شکار تأکید کرده و بر اهمیت جمع آوری غذاهای گیاهی، صدفها و غیره در تهیه مواد اولیه غذایی را کم اهمیت جلوه داده اند. علاوه بر این، بسیاری از قبایل سرخپوستان آمریکای شمالی دارای پایگاههای اقتصادی پیشرفتهتری نسبت به علوفهجویان واقعی بودند و وسایلی برای ذخیرهسازی غذاهای اضافی (مانند غلات، ماهیهای خشک یا شور و غیره) را توسعه داده بودند. در نواحی جنوبیتر، قبایل برای امرار معاش بیشتر به غذاهای گیاهی وابسته بودند تا شکار، و برخی از آنها سیستمهای باغبانی پیشرفتهای داشتند (مانند پوئبلوس جنوب غربی). حتی قبایل در مناطق سردتر، که بیشتر به شکار برای تامین مواد غذایی خود وابسته بودند، اغلب زمینهای باغ فصلی داشتند که معمولاً توسط زنان نگهداری میشد. برای مثال، ایروکوئیها، که معمولاً فقط بهعنوان شکارچیان یا جنگجویان سرسخت به تصویر کشیده میشوند، زمینهای باغی را کشت میکردند و سیستم اجتماعی پیچیدهتر و طبقهبندیشدهتری نسبت به جوامع ساده معمولی داشتند.
۱۶- برای مثال، مردم کونگ سان که بطور گردآوری-شکار در منطقه دوبه در صحرای کالاهاری آفریقا زندگی میکنند، بیش از ۱۱۰۰۰ سال است که به طور مداوم توسط مردمان شکارچی- گردآورنده مورد سکونت قرار گرفته است. مارجوری جی. شوستاک، انسانشناسی که جوامع کونگ را مورد مطالعه قرار داده، مینویسد: «جمع آوری و شکار به عنوان یک روش زندگی اکنون تقریباً ناپدید شده است، این روشی بود که تخمین زده میشود، نزدیک به ۹۰ درصد از صد هزار سال زندگی بشر با این روش بوده است. با افزودن تاریخچه تکاملی اجدادان ما، دورهای نزدیک به سه میلیون سال و رقمی نزدیک به ۹۹ درصد به دست میآید. از این جهت شیوه زندگی بشریت بطور عام این گونه بوده است تا این که کشاورزی که فقط برای حدود ده هزار سال، یا تولید صنعتی، که فقط برای حدود دویست سال وجود داشته است (شستاک۱۹۸۱ ص ۴).
با این حال، این نویسنده با دیدگاه شوستاک که یک پایه است، موافق نیست. «شخصیت انسانی» در طول هزارهها شکل گرفت، زمانی که روشهای گردهمایی-شکار غالب شد، این دیدگاهی است که در میان زیستشناسان اجتماعی رایج است. این دیدگاه شیوههای نگرش انسانها به اشیا را از روابط تولیدی و دیگر روابط اجتماعی جوامع خاص که در حال حرکت و تکاملاند را جدا کرده و علاوه بر آن، نشان میدهد که مشکلات اجتماعی کنونی منعکسکننده ناسازگاریهای این شخصیت فرضی اولیه با دنیای امروز است. علاوه بر آن، باید بیان نمود که آن حدودأ سه میلیون سال اول، احتمالاً از نظر روابط اجتماعی بین انسانها و یا خود انسانها نمیتوانست دورهای واحد، غیر متمایز و کاملاً ایستا بوده باشد و بدون شک باید تغییرات کمی و کیفی مهمی را در بر داشته است. انواع تحولات اجتماعی (برای یک حدس و گمان سرگرم کننده و نه کاملاً غیرقابل قبول در شکل بدیع از فعالیتهای احتمالی و تعاملات اجتماعی کرومانیونها و نئاندرتالها در حدود ۵۰۰۰۰ سال پیش، از جمله تلاش ناموفق برای اهلی کردن حیوانات و معرفی طبقات، رجوع کنید به رمان رقص ببر از Björn Kurtén.)
با این وجود، ارقامی که شوستاک به آنها اشاره میکند دو نکته را مورد تأکید قرار میدهد: جوامع اجتماعی ردهبندی شده بر اساس مناسبات طبقاتی که مبتنی بر انقیاد کل بخشهای بشریت است، پدیدههای نسبتاً تازهای هستند و قطعاً نمیتوانند بخشی تغییر ناپذیر از زندگی اجتماعی بشر باشند. تغییرات عمده اجتماعی به شکل تلسکوپیک شکل گرفته و در مسیر جهشهای پرشتاب در پایههای تولیدی جوامع بشری، با سرعت فوقالعادهای در طول تاریخ بشر رخ داده است. روابط اجتماعی بین انسانها مطمئناً هرگز کاملاً ایستا نبوده و شگرفترین تحولات اقتصادی و اجتماعی تنها در چند صد سال اخیر متمرکز شده است. از این جهت دلایل زیادی وجود دارد که نشان دهد که این امر زمینهای بمراتب بیشتر برای تغییرات اجتماعی گسترده در مقیاس جهانی در آینده نسبتا نزدیک فراهم نموده است.
برگرفته از نشریه هشت مارس شماره ۶٣
نوامبر ۲٠۲۴ – آبان ١۴٠٣