مادران پارک لاله (مادران عزادار ایران) گوشه هایی از مبارزات و زخم های مادران
Kategorie: Nachricht
ما فرزندان مان را از چنگال شاه در آوردیم ولی خمینی آنان را به وحشیانه ترین شکل ممکن کشت!
دی ماه سال 1357 بود. هنوز فرزندان مان در زندان بودند. تعدادی از مادران تصمیم گرفتیم برای آزادی فرزندان مان در دادگستری متحصن شویم. حدود 15 الی 20 مادر بودیم. آن موقع آقای متین دفتری(داماد مصدق) به ما خیلی کمک کرد و گفت باید اتاق های دادگستری را به مادرها بدهند. آخر شب سربازها ما را تهدید کردند و گفتند باید بیرون بروید. ما می خواستیم بدانیم چرا بچه های ما را آزاد نمی کنند. آنها گفتند شما را از پنجره به بیرون پرت می کنیم و با این تهدید خیلی ها رفتند و حدود هشت نفر ماندیم، بعد به دکتر متین دفتری خبر دادیم و او اعتراض کرد و گفت دادگستری خانه مردم است و هیچ کس حق ندارد مادرها را از خانه شان بیرون کند. ما مدت دو هفته در آنجا ماندیم و طبقه سوم سرسرا را گرفته بودیم.
یک روز که در دادگستری بودیم، دیدیم تعدادی از مردم کشان کشان سر مجسمه شاه را با خود به طبقه سوم می آورند تا به ما نشان دهند که شاه هم رفت. ما آنقدر خوشحال بودیم که قابل توصیف نیست. این اتفاق ها همه در دی ماه سال 57 بود. اول تعداد ما خیلی کم بود ولی بعد مادران و دیگر دوستان به دیدارمان می آمدند و برایمان گل و شیرینی و غذا می آوردند و برخی نیز به ما ملحق می شدند. تمام سرسرا و اتاق هایش پر شده بود. توی سرسرا روزنامه پهن می کردیم و غذا می خوردیم. شب ها نان بربری و پنیر و خرما می خوردیم و همه یبوست و دل درد گرفته بودیم. خانمی سبوس را در آب حل کرده و در پارچ ریخته و لیوان لیوان به ما می داد تا وضعیت مزاجی مان بهبود یابد.
کم کم مادرها به ما پیوستند و پس از چند روز شمشیری از بازار برای ما چلوکباب می آورد. بعد وکلای دادگستری و نویسندگان به ما پیوستند. دو نفر نماینده انتخاب کردیم و آن دو نفر نزد آقای بختیار رفتند. بختیار به مادران گفته بود: " اینها زندان ابد شاهی هستند" و مادران به او گفتند: " تا بچه هایمان را تحویل نگیریم از اینجا بیرون نخواهیم رفت." بختیار قول داده بود تا پس فردا زندانیان را آزاد کنند و آزاد شدند. پس از دو روز زندانیان را از اوین به زندان قصر و از قصر روی دست های مردم به دادگستری آوردند. زندانیان سرود خوانان نزد ما آمدند و ما آنقدر شور و شوق داشتیم که در پوست خود نمی گنجیدیم. فرزندان مان یک شب با ما در دادگستری ماندند و قطعنامه ای صادر کردند. آن شب حدود 30 الی 40 نفر تا صبح بیدار بودیم و روز بعد با همدیگر به خانه بازگشتیم. مردم در کوچه و خیابان با همدلی بسیار از ما استقبال می کردند و خیابان و کوچه ها را گل باران کرده بودند.
روزهای خوش خیلی زود به پایان رسید و باز فرزندان مان تحت تعقیب قرار گرفتند و دستگیر شدند. خیلی از مادران با چند اتوبوس در سال 62 برای اعتراض به زندانی کردن فرزندان مان به دیدار آقای منتظری در قم رفتیم. وقتی به قم رسیدیم چند نماینده انتخاب کردیم و آنها به داخل خانه رفتند. نمایندگان روی زمین نشستند و گفتند: " ما مادر هستیم و فرزندان مان با شما زندان بوده اند. مگر شما نگفتید دیگر نبایستی زندانی وجود داشته باشد و باید زندان ها را به آتش کشید، حال چه شده که فرزندان مان که در حکومت شاه با شما زندان بوده و به دست مردم آزاد شده اند، باز دوباره دستگیر شده اند؟" آقای منتظری جوابی نداشت و می گفت: " من متاسفم و دیگر اختیاری ندارم." آری شاید بچه های ما دقت کافی نکردند زیرا همان موقع در زندان هم این آقایان خامنه ای و رفسنجانی و ... با فرزندان ما هم کاسه نمی شدند و می گفتند اینها نجس هستند. شاید اگر بچه های ما بیشتر توجه می کردند متوجه می شدند که نبایستی به اینها اینقدر اعتماد کنند. آقای منتظری یک نامه اعتراضی به دادستانی نوشت و از آنها توضیح خواست که چرا اشخاصی که در زمان شاه مبارزه کرده اند حال بایستی دوباره به زندان بروند.
باری دیگر اواخر سال 62 حدود 100 نفر از مادران و خانواده ها جلوی دادگستری جمع شدیم و روی زمین نشستیم. آنها می گفتند: "اینجا چه کار دارید" ما می گفتیم:" از بچه هایمان بی خبر هستیم و نمی دانیم کجایند." آنها گفتند:"بروید لوناپارک" ما حدود یک ساعت همان جا نشستیم و نامه ای نوشتیم و امضا کردیم و به دادستانی دادیم. روزی دیگر به لونا پارک رفتیم، آن موقع حاج کربلایی مسئول زندان بود. ما رفتیم لونا پارک و باز جوابی نگرفتیم و آنها هم می گفتند ما نمی دانیم و دوباره باز می گشتیم به دادگستری و ...
بالاخره بچه هایمان را در زندان یافتیم و برنامه های ملاقات برقرار شد. برخی از خانواده ها مجبور بودند برای ملاقات از شهرستان بیایند. در این ملاقات ها بر ما چه گذشت خود داستان هایی مفصل دارد.
آخرین ملاقات اواخر تیرماه سال 67 بود. از مرداد دیگر ملاقات ها قطع شد و به ما گفتند: " می خواهیم زندان را تعمیر و تمیزکاری کنیم" و ما هم ابتدا باور کردیم، چه خوش خیال بودیم، آنها می خواستند تمیزکاری کنند ولی نه زندان را از کثافات اش، بلکه زندان را از بهترین و عاشق ترین فرزندان کشورمان، آنها با قساوتی وصف ناشدنی و در کمترین زمان ممکن این پاکسازی را انجام دادند. شاید از زمان قطع ملاقات ها تا کشته شدن عزیزان مان کمتر از یک ماه و نیم طول نکشید و در این مدت کوتاه تمامی زندانیان را دوباره در دادگاه های چند دقیقه ای محاکمه و بسیاری را کشتند و برخی را آنقدر شکنجه و تحقیر کردند که پس از آزادی نیز سال ها نمی توانستند لب به سخن بگشایند. همه چیز تمام شد! این همه تلاش، این همه مبارزه، این همه فداکاری، این همه همراهی با حاکمانی که دم از مبارزه با امپریالیسم می زدند، به یک باره و با یک فرمان دود شد و به هوا رفت، وای بر ما که به این راحتی می توانند فریب مان دهند. ولی امروز خوشحالم که برخی از آزاد شدگان، آنقدر شهامت و صداقت و شرافت دارند که حاضرند اقرار کنند که برخی شرایط جمهوری اسلامی را پذیرفتند تا زنده بمانند و افشاگری کنند و این کار را نیز به خوبی انجام داده و می دهند. ولی از آنهایی گله مندم که ماندند و سکوت اختیار کردند. من و دیگر مادران فرزندان خود را از دست دادیم، ولی از زنده ماندن دوستان فرزندانمان خوشحالیم، زیرا می دانیم آنها شاهدانی هستند که می توانند افشاگری کنند و در دادگاه های آینده شهادت دهند.
چگونه از کشته شدن آنها خبر دار شدیم، ساک گرفتیم، مراسم برگزار کردیم و چگون خاوران را یافتیم و چه بلایایی بر سرمان آوردند، جای خود دارد که بارها گفته شده ولی هر چه گفته شود کم است و بایستی تمامی زوایای آن روشن شود.
سال 68 جمهوری اسلامی موافقت کرد که نماینده ویژه سازمان ملل برای بررسی وضعیت زندان ها به ایران بیاید. زمانی که گالیندو پل آمد، مدارک زیادی جمع آوری کردیم از جمله اینکه چند سال در این حکومت و زمان شاه زندان بودند و نامه هایی که به دادستانی داده بودیم و تحصن در دادگستری به همراه عکس های بچه ها و به خیابان جردن رفتیم و دیدیم حدود 300-200 نفر خواهران زینب از اتوبوس پیاده شدند و به ما حمله کردند و بر علیه ما شعار می دادند. آنها زیر چادر سیخ های کباب و جگر در دست داشتند و به تن ما فرو می کردند. یکی از مادرها از تنش خون بیرون زد و افتاد زمین، عقبمان کردند و کیف ها و کفش ها به یک طرف افتاد. دویدیم عقب دوستان و همه فرار می کردند. یک جایی دیدیم کلی کیف و کفش افتاده است. به کوچه ای وارد شدم دیدم مادری نشسته گریه می کند، گفتم پاشو بیا اینجا گفت چادر و کفش ندارم، او را با خود به خانه بردم و تسلی اش دادم. تمام مدارک را از دستمان گرفتند و از بین بردند، غافل از اینکه این مدارک در گوشه گوشه قلب ما حک شده است. چندین بار جلوی دفتر سازمان ملل جمع شدیم. هر بار قرار بعدی را روی کاغذ می نوشتیم و در جیب همدیگر می گذاشتیم تا شاید آنها خبردار نشوند.
بعد شنیدیم گالیندوپل قرار است جمعه دیگر به خاوران برود، ما مادران گل گرفتیم ولی از افسریه راه را بسته بودند و تمامی ماشین ها را می گشتند و همه را برگرداندند و گفتند آنجا یک سری کار اداری داریم. ما هم گل ها را روی خیابان ریختیم. هفته بعد فهمیدیم که خاوران را زیر و رو کرده اند و به گالیندوپل گفته اند آنجا یک زمین زراعی است.
بچه هایمان را در سال 57 از زندان آزاد کردیم ولی چندی نگذشت که آنها را گرفتند و برایشان پرونده سازی و به حکم های طولانی محکوم شان کردند. در طی این سال ها بر ما و فرزندان و خانواده هایمان چه گذشت خود داستان های دردآور بسیاری دارد که اگر تنها گوشه هایی از آن را باز گوییم، کتاب ها می شود. ما پس از سال ها تلاش و پیگیری و بی خبری، فرزندان مان را باز در زندان ها یافتیم، ولی به این دل خوش بودیم که این بار نیز آنها را به دامان خود باز می گردانیم و به این امید، بدترین شرایط زندان فرزندان مان و تحقیرآمیزترین برخورد زندان بانان با خود را تحمل می کردیم شاید روزی ... ولی این آرزو را به گور بردیم و تابستان سال 67 از راه رسید و به دستور خمینی آنها را به وحشیانه ترین شکل ممکن بی خبر کشتند و با بی حرمتی بسیار در گورهای جمعی خاوران و خاوران ها چال کردند و ما را در شوکی غریب باقی گذاشتند و چه و چه و چه ...
آیا فریاد ما روزی به کشف حقیقت منجر خواهد؟
آیا بالاخره عدالت خانه ای واقعی در این کشور ستم زده برقرار خواهد شد؟
آیا آن روز را خواهیم دید که دادگاهی مردمی و عادلانه تشکیل شود و تمامی جنایت کاران افشا شوند؟
آیا روزی را خواهیم دید که بتوانیم آزادانه سخن بگوییم و در یک شرایط دموکرتیک و عادلانه زندگی کنیم؟
برای رسیدن به آن روز مبارزه خواهم کرد، اگر تمامی دندان هایم بریزد، استخوان هایم کوچک شود و نتوانم کمر راست کنم، ولی تا زمانی که قلبم در سینه می تپد و مغزم کار می کند، تلاش خواهم کرد و مسلم می دانم که آن روز فرا خواهد رسید اگر همه ما بخواهیم!
یک مادر داغدار
دهم شهریور 1390
منبع: گزارشگران