شیرین! دعا كن همينطور ايستاده بمانيم
نوشتهای از یک همبندی سابق
شب بود، آمدند دنبال شيرين، همه مات مانده بودند كه كجا ميبرندش. بيلباس. بيوسيله، تا بچهها به خودشان بيايند، شيرين را از در بند بردند بيرون و در بسته شد. بچهها، مستأصل و نگران، پشت ميلههاي در بند، سرك ميكشيدند، داد ميزدند. خبري از شيرين ميخواستند. يك چيزي انگار توي دل همه چنگ ميانداخت. ته چشمهاي همه، يك حرف بود. كسي دلش نميخواست حدسي بزند. كسي دلش نميخواست فكر كند كه شيرين را كجا بردهاند. دل توي دل كسي نبود. هي راهرو را ميرفتند تا دم در بند، در ميزدند. كسي باز نميكرد. بر ميگشتند توي اتاق. چند نفري كتابهاي دعايشان را بيرون آورده بودند. توي صورت همه، يك حس ناگفتني بود. ترس، اضطراب. چيزي كه نميشد توصيفش كرد. كسي دلش نميخواست حرف بزند. شيرين را برده بودند.
زندانيهاي مالي، با برو بيايي كه داشتند. در به در به دنبال خبر بودند. هيچكس ، آن شب توي بند نخوابيد. بعضيها توي راهرو نشسته بودند و تسبيح دستشان بود. برخي ديگر توي حمام سيگار ميكشيدند. زندانيهاي مالي آن شب، پشت به پشت بچههاي سياسي ايستادند و نخوابيدند و دعا كردند و خواب به چشمشان نيامدند. اين شب لعنتي.. تمام نميشد. هيچكس خبري از شيرين نميداد.
يكي از بچههاي مالي كه توي دفتر رفت و آمد داشت؛ آمد و گفت كه بردنش انفرادي.
بعضيها يواشكي گريه ميكردند. تمام ترس عالم انگار توي دل بچههاي اين بند بود. نكند شيرين برنگردد . هيچكس دلش نميخواست، حتي فكر كند. بچهها به خودشان اميدواري ميدادند كه هنوز حكمش توي ديوان است. هنوز قطعي نشده است. نميشود كه حكم قطعي نشده را اجرا كنند. آن شب لعنتي. تمام نميشد.
راهروي بند را وجب كرديم زير پاهايمان آن شب تا صبح.
و صبح ديگر كسي اميدي نداشت به بازگشت شيرين. يك بغض بود توي گلوي همه. بغضي كه كسي نميخواست رهايش كند.
صبح كه شد مأمور آمد توي اتاق. نگاه كرد و تسليت گفت. گفت كه وسايلش را جمع كنيم.
تمام بچههاي اتاق يخ زده بودند انگار. خشم بود و بغض و كينه. بعضيها رويشان را برگرداندند و زدند زير گريه. كسي دلش را نداشت برود سراغ وسايل شيرين.
بچههاي تختهاي كناري. بالا و پايين. در سكوت ديوانهكننده اتاق، وسايلش را جمع كردند و دادند دست مأمور. او باز تسليت گفت و رفت.
اتاق سياسيها ماند و تختي كه خالي مانده بود از شيرين. از بوي شيرين. از نگاه شيرين. از مقاومتش. از خندههايش. يك اتاق بود و جاي خالي شيرين كه هر جا سر بر ميگرداندي، ميزد توي چشمت.
چقدر آن روز و روزهاي بعدش، پنهاني اشك ريختيم. چقدر جاي خالياش را دلتنگي كرديم. چقدر بغض داشتيم و رهايش نكرديم كه بقيه زندانيها نبينند كه سياسيها هم گريه ميكنند.
تا عصر، هي اتاق پر و خالي ميشد از زندانيهاي بند كه ميآمدند. گريه ميكردند. تسليت ميگفتند و ميرفتند. ما صاحب عزاي شيرين شده بوديم. ما صاحب عزاي همه بچههايي بوديم كه بيگناه رفتند پاي چوبه دار. صاحب عزاي فرزاد كمانگر، فرها وكيلي، علي حيدريان.
توي اخبار كه اعدامشان را اعلام كرد. ديگر فهميديم كه جاي شيرين براي هميشه اين روزگار در بين ما خالي مانده است. ما صاحب عزاي شيرين بوديم. ما هنوز صاحب عزاي شيرينايم و براي نبودنش بغض داريم.
***
حالا يكسال گذشته است. از روزي كه رفتهاي، شيرين. خيلي اتفاقها افتاد. خيليها را بردند به تبعيد توي زندان رجاييشهر و حالا قرچك ورامين. شبنم و معصومه و سيمين و ريحانه و مريم؛ توي زندان قرچك دارند براي زنده ماندن مبارزه ميكنند. ميگويند آنجا زندانيها نه آب دارند و نه غذا. نه حمام و دستشويي درست و حسابي. دارند دوستانمان را آرام آرام ميكشند. شيرين.
بچههاي ديگر را از بند 2، بردند بند متادون. حالا ديگر زندگيشان شده است، از صبح تا شب چرخيدن توي آن سالن كوچك 40-50 متري كه نه هواخوري مستمر دارد و نه ديگر دسترسي به كلاسهاي فرهنگي دارند. نه سالن ورزش. نه هيچ امكان ديگري.
از وقتي رفتهاي خيلي چيزها عوض شده.
حالا آنجا كه نشستهاي، براي روزهاي دوستانمان. براي روزهاي ما، دعا كن شيرين. دعاهاي ما براي برگشتنت به بند، نتيجه نداد. تو اما آنجا دعا كن كه ديگر آن اتاقها از بوي هيچكس خالي نشود.
دعا كن كه كه جاهاي خاليمان بيش از اين نشود. شيرين. دعا كن بتوانيم همينطور صبر كنيم. دعا كن همينطور ايستاده بمانيم. دعا كن كه جاي خاليمان از ذهن اين شهر فراموش نشود.
شيرين ....... شيرين
توضیح: شیرین علمهولی آتشگاه سحرگاه یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ پس از گذراندن یک سال و ۹ ماه حبس در زندان اوین تهران به اتهام محاربه و بدون اطلاع خانواده و وکلایش در زندان اوین اعدام شد. این متن نوشتهی یکی از همبندیان سابق او بود که توسط کمیته گزارشگران حقوق بشر تنظیم و منتشر شد.
منلع: هرانا
چهارشنبه 21 ارديبهشت 1390