«از گام‌های اولیه تا جهش‌های بعدی»

درباره پیدایش انسان، سرچشمه ستم بر زن و راه رسیدن به رهائی

نویسنده: آردیا اسکای بریک

سميرا باستانی

کتاب «از گامهای اولیه تا جهشهای بعدی» توسط آردیا اسکای بریک در سال 1984 به رشته تحریر در آمده است. اسکای بریک در این کتاب با اتکا به آخرین بررسیها و پژوهشهای علمی و تاریخی در باره منشا ظهور انسان، ایدههای مذهبی و تئوری های نادرستی که ظاهر فمینیستی دارند را به نقد کشیده است. مطالعه این کتاب برای کسانی که خواهان دست یافتن به درک علمی و صحیحی از سرچشمه ستم بر زن و راه رسیدن به رهایی هستند، ضروریست.

رئوس مطالبی که تا کنون در نشریه هشت مارس شماره 51 و 52 آمده است:

در مقدمه این کتاب افسانههای مذهبی و بویژه افسانههای بیودترمینیستی (تعیین کننده بودن بیولوژی) در مورد منشا و پیدایش انسان به مصاف طلبیده شده است. افسانههای جدیدی که تحت عنوان «داروینیسم»، به «جبر بیولوژیک» معتقدند و رفتارهای بشر را وابسته به ژنتیک و «ذات بشری» میدانند. این دیدگاهها مشکلات کنونی در مناسبات اجتماعی بشر هم چون نابرابریهای جنسیتی را نتیجه تکامل اولیه انسان میدانند و به همین دلیل به نقد کشیده شده اند. در همین رابطه نویسنده به نقد الگوهای قدیمی و غلطی که نقش جنس مذکر را در انشعاب انسان از میمون عمده میدانند، پرداخته است.

اسکای بریک تاکید میکند که مسیر تکامل از پیش تعیین شده نبوده و جهت انتخاب طبیعی از پیش مقدر شده نیست. نویسنده در مقابله با درکهای غلط از تکامل انسان درک علمی صحیح و پیش رفتهای جایگزین آنها میکند. اسکای بریک معتقد است که انتخاب طبیعی یک فرایند مداوم در کلیه موجودات زنده بوده و در تجربه و آزمون به نمایش در آمده است. با وجود این که انتخاب طبیعی مطمئنا مکانیسم عمده تغییرات تکاملی بیولوژیک در کره ارض است، اما این تغییرات تکاملی با جهش ها، گسست ها، همراه بوده است. تغییرات تکاملی بزرگ نتیجه انباشت تدریجی تغییرات جزئی بر یک مسیر صاف و ساده و بلاانقطاع نبوده، بلکه نتیجه شکافها و ظهور انفجارآمیز و یا ناگهانی بوده است- هشت مارس

بخش سوم:

نوشته مورگان در سال 1971 فرض را بر آن میگذارد که «هومینید» حدود 10 تا 12 میلیون سال پیش از اجداد میمون درخت زی ما منشعب شده است. اما در چند سال گذشته اطلاعات جدیدی بدست آمده است. بر پایه این اطلاعات جدید، اغلب دانشمندان معتقدند که انشعاب از میمون در واقع بسیار دیرتر از آن چه که تصور میشد رخ داده است. در واقع، فقط چهار یا پنج میلیون سال از این انشعاب میگذرد. فسیل دندانهایی که گمان میکردند متعلق به هومینیدها است و 5.5 میلیون سال قدمت دارد، دوباره آزمایش شده و این بار به مثابه فسیل یک نوع از میمونها طبقهبندی شده است. به طور مثال، راماپیته ئوس دیگر بخشی از هومینیدها محسوب نمیشود. از همه مهمتر این که به تازگی تکنیک «تاریخ نگاری مولکولی» پدید آمده که با استفاده از آن، تاریخ تقریبی انشعاب موجودات زنده کنونی که نسب آنها به هم میرسد را از یک دیگر میتوان تخمین زد. این تکنیک متکی است بر ارزیابی از میزان تشابه رشته آمینو اسیدها در زنجیره پروتئینهای متعارف مربوط به دو یا چند موجود که نسبشان به هم میرسد. این تکنیک شواهد قانع کنندهای به دست داده مبنی بر این که اجداد ما به تازگی از جماعت اجداد میمونی مان، که هم چنین به پیدایش شمپانزه و گوریل انجامیدهاند، جدا شده اند. میان رشته آمینو اسید در یک مولکول پروتئینی متعارف انسان با مشابه خود در شمپانزه تفاوت بسیار کمی موجود است: کمتر از یک درصد! با استفاده از روش و اصول معین، از این جا میتوان زمان تقریبی انشعاب ما و شمپانزه از اجداد واحد را محاسبه کرد که حدود پنج میلیون سال پیش است (برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به تنر 1981 ص 37 - 42). این ارقام که بر پایه مطالعه ترکیب بیوشیمیائی ارگانیسمهای زنده به دست آمده با شواهدی که از نگارههای فسیلی کسب شده خوانائی دارد: فسیل هائی که به روشنی متعلق به هومینید هستند قدمتی حدود 2 تا 4 میلیون سال دارند. اگر انشعاب میمون- هومینید در همین اواخر افتاده آن گاه دیگر این فرض هیچ پایه و اساسی ندارد که در خط تکاملی هومینید ها، شکافی اتفاق افتاده است.

ادعای مورگان مبنی بر وجود یک فاز آب زیستانی برای هومینیدها، هیچ پایه و اساسی ندارد. کلیه شواهد موجود، خلاف این فرض را ثابت میکند: اولیهترین فسیلهای هومینید که تاکنون به دست آمده در مناطقی یافت شده که در آن زمان دشتهای ترکیبی بودند (یعنی دشتهای سبزی که این جا و آنجایش با درخت پوشیده شده است) و هم چنین در منطقه مواد گداخته آتشفشانی، لجن زار، سواحل رودخانه، و جنگلهای کنار آب ها. مجموعه اینها قویا گواهی میدهد که انواع اولیهای که از اجداد میمون ما منشعب شدند بر زمینی که ترکیبی از دشت باز و بیشه بود، زندگی میکردند.

میتوان گفت مورگان که کتابش را در سال 1971 نوشته، تقصیری ندارد چون از اطلاعات جدید در مورد طبقهبندی فسیل ها، تاریخ نگاری بیوشیمیائی، و بازسازی اکولوژیک که همگی طی چند سال اخیر به دست آمده اند، بیخبر بوده است. اما مشکل مورگان، معرفتی نیست. گمانه زنی، حتی گمانه زنی غلو آمیز، با هدف دامن زدن به ایدههای جدید آن هم در حیطهای دارد که زیر بار لاشه تئوریهای کهنه و تعصبات اجتماعی - فرهنگی خفه میشود، و برای خانه تکانی و پیش کشیدن سئوالات جدید، کار بدی نیست. نه تنها بد نیست، خوب هم هست. اما قلمداد کردن گمانه زنیهای آزمایشی به عنوان اعتقادات محکم، و آن اعتقادات را مساوی با شواهد واقعی قلمداد کردن و بر پایه آنها تئوری ساختن، کاملا چیز دیگریست. این کاری است که مورگان در سراسر کتابش به خصوص در رابطه با «فاز آب زیستانی» در گذر از میمون به انسان میکند. او همه چیزهای دیگر را به دور این تئوری میبافد؛ انگار حقیقتی آشکار است. مورگان در این کار حتی شرط احتیاط را هم قبول ندارد.

این کار صرفا نشانه تبلیغ یک علم سراپا غلط نیست. مورگان، پس از این که کل سناریوی خود را حول تکامل بیولوژیک میبافد، دست به انواع و اقسام نتیجه گیریهای بیپایه در باره علل رفتارهای اجتماعی انسان امروز، به خصوص در زمینه مناسبات میان مرد و زن و علل جنگ میزند. علیرغم نیات حسنه مورگان، کتابش را تنها میتوان اثری کاملا غیر مسئول دانست. به خصوص که فتواهایش را که بار سیاسی زیادی دارند، به گونهای صادر میکند که گویا محصول طبیعی تکامل بیولوژیک اولیه ما هستند. این که آیا تلاش برای یافتن علل رفتارهای اجتماعی بشر مدرن در پروسههای تکامل بیولوژیکی ذرهای اعتبار دارد یا خیر، یک موضوع کلیدی است. اما فعلا آن را کنار میگذاریم. کل الگوی تکاملی مورگان انباشته از فرضیات غلط و داستان گوئیهای مزخرف است که به مثابه فاکتهای جدی ارائه میشود. در این جا من در پی افشای همه اشتباهات خام کتاب مورگان نیستم. باید بگویم که تقریبا در هر جمله این کتاب، یک نکته غلط یافتم. اما چند مثال برای نشان دادن تصویری از اشتباهات کتاب مورگان کافی است.

فعلا این واقعیت را کنار میگذارم که دلایل فراوانی برای شک کردن در مورد فرضیات کلیدی «فاز آب زیستانی» مورگان وجود دارد. بیایید ببینیم وی چگونه میخواهد فرضیات خود را مورد آزمایش قرار دهد؟ روش وی خیلی واضح است: اول دنبال مشخصاتی میگردد که ممکن است به داستان وی «بخورد»؛ سپس ادعا میکند که این مشخصات را میتوان توسط فرضیات اولیهای که خودش مطرح کرده توضیح داد؛ ادعای بعدیش این است که بنابراین، فرضیات اولیه وی حقیقت دارد. شیوه آزمون او طوری است که امکان ندارد فرضیات وی سربلند بیرون نیاید. بر این اساس است که او با روشی کاملا مشابه، الگوی زیر را جایگزین الگوی کلاسیک تارزانی میکند: ما در جریان انشعاب از اجداد میمون خود، توانائی راه رفتن روی دو پا را به دست آوردیم؛ چون برای فرار از حیوانات وحشی باید جنگل را ترک کرده، به آبهای عمیق میرفتیم و میتوانستیم در این آبها بایستیم؛ ما پشم خود را از دست دادیم چون برای زندگی در آب باید خود را سبک میکردیم؛ یک لایه چربی زیر پوست ما شکل گرفت چون در آب نیاز به گرما داشتیم؛ جنس مونث ما پستانهای بزرگ پیدا کرد چون کودکان نیاز داشتند که در شرایط لغزان زندگی در آب، جائی برای گیر دادن و آویزان شدن خود داشته باشند. موی سر ما حفظ شد تا نوزاد ما بتواند زیر آب به آن چنگ بزند و آویزان شود؛ روی سوراخهای تنفسی ما یک دماغ شکل گرفت چون برای حفاظت از سینوسها هنگام شیرجه رفتن، چنین چیزی لازم بود؛ چهره ما فرم به خود گرفت و برجستگی و تورفتگی پیدا کرد، چون در مقابل آفتاب لازم بود چشم هایمان را نیمه باز و بسته کنیم؛ زنان باسن بزرگ پیدا کردند چون لازم بود به راحتی روی شنهای ساحل بنشینند و نوزادهایشان را شیر دهند؛ واژن (آلت تناسلی زن) به جلوتر تغییر مکان داد چون نیاز به حفاظ بیشتر در مقابل آب نمکی و شنهای ساینده داشت؛ شکل آمیزش جنسی ما به آمیزش از جلو تبدیل شد چون این روشی است که پستانداران آبزی باید استفاده کنند؛ ما توانائی کنترل تارهای صوتی را به مثابه پیش درآمدی بر سخنگوئی تکامل دادیم چون زمانی که ما به زندگی در آب روی آوردیم، ارتباط گیری از طریق حس بویائی کاملا غیر عملی شد و بسیاری اباطیل آزار دهنده دیگر. البته مورگان چند دفعه عباراتی چون «احتمالا» و «به احتمال زیاد» را این جا و آن جا اضافه میکند اما در کل داستان خود را طوری میبافد که انگار کلیه «افکارش» به طرز غیر قابل انکاری ثابت شده است. او مرتب از عباراتی چون «تنها توضیح ممکن» استفاده میکند در حالی که در همه آن موارد، توضیحات کاملا معقولتر دیگری وجود دارد اما هیچ یک از آنها مورد بررسی وی قرار نمیگیرد.

چیزی که کتاب مورگان را جالب توجه میکند آن است که قصه وی در واقع نسخه نتراشیده و نخراشیده از اشکالاتی است که در چند ده دهه گذشته گریبان گیر بخش بزرگی از بیولوژی تکاملی «جدی» بوده است؛ اشکالاتی که فشردهتر از هر جا در متدولوژی بیولوژیستهای جامعهشناس به چشم میخورد. برای مثال، مورگان هنگام بررسی پروسههای انتخاب طبیعی و تکاملی، از یک فرم رایج «مختصر نویسی» استفاده میکند. مسلم است که این فرم از نویسندگی موجب استفاده کمتر از جملات دقیق و پیچیده میشود. اما به پروسههای مورد تشریح یک نوع هدف مندی و قصد آگاهانه میبخشد (بطور مثال، انسان راست قامت شد چون هنگام فرار از حیوانات وحشی به سوی آنها نیاز داشت که در آبها راست بایستد و غیره). این یک روش رایج برای بیان شفاهی و کتبی در میان بسیاری از بیولوژیستهای تکاملی است. اگر کمی آنها را زیر فشار قرار دهیم سوال پیچ کنیم، سریعا توضیح میدهند که منظورشان این است که حد معینی از تنوع ژنتیک در یک نوع باعث میشود که وقتی با یک محیط متغیر مواجه میشود، برخی خصائل در کل آن نوع رایجتر شود زیرا تحت آن شرایط خاص، امتیازی برای توان بازتولیدی آنهاست. و سرانجام این خصائل بسط یافته احتمالا به خصیصه کل آن نوع تبدیل خواهد شد. اما روش مختصرنویسی نه تنها به طور بالقوه برای آنان که هنوز در این رشته تعلیم کافی ندارند بسیار گمراه کننده است بلکه بر کسانی که از این روش استفاده میکنند نیز تاثیر متقابل میگذارد و به ایجاد اغتشاش فکری و توجیه اشتباهات و فرضیات غلط در ذهنشأن کمک میکند. (1)

در مورد مورگان مساله فقط استفاده از یک تکنیک بیبند و بار نیست، بلکه بنظر میرسد این تکنیک به او کمک میکند کهعدم معرفتش به پروسههای بنیادین تکاملی را پرده پوشی کند. او برخی اوقات طوری مینویسد که انگار کلیه تغییرات تکاملی از موتاسیونهای واحد سرچشمه گرفته، یا این که گویا این آحاد یک نوع هستند که دگرگون میشوند و نه انواع مختلف موجودات. انگار خصائل جدید خیلی راحت در پاسخ به «نیازها» تکامل مییابند و انگار کلیه تغییرات تکاملی برای انطباقیابی بر ناملایمات محیط زیستی صورت گرفته اند.

شاید بتوان گفت که این آخری، رایجترین اشتباه هم در کتاب مورگان و هم به طور کلی در ادبیات تکاملی است. اما باید تکرار کنم که خصائل بخاطر قابلیت انطباق یابیشان نیست که انتخاب میشوند. بنابراین نمیتوان دست روی برخی خصایل گذاشت و (درست یا غلط) تعیین کرد که این خصلتی انطباق یابنده است، و ادعا کرد که بنابراین از همان ابتدا بر پایه قابلیت انطباقیابی تکامل یافته است. حداکثر سوالی که میتوانیم طرح کنیم این است که آیا امکان معقولی برای این که فلان خصلت، یک انطباقیابی بوده باشد، موجود است؟ یا این که باید برای یافتن مبانی احتمالی آن و مسیری که در پروسه تکاملی طی کرده است، یافتن اجبارهای تکاملی محتمل، و این که آیا این مسائل را طور دیگری میتوان توضیح داد یا نه، پژوهش نمائیم. علاوه بر این، روش تقلیل گرایانه که هر ذره از تغییر شکل و رفتار را به مثابه نتایج مستقیم انتخاب طبیعی قلمداد میکند، هیچ اعتبار بیولوژیک ندارد. چون در عین حال که انتخاب طبیعی مهمترین واسط تغییر تکاملی بیولوژیک میباشد، اما پروسههای دیگری نیز موجودند که میتوانند موجب جهشهای تکاملی در جماعات و انواع موجودات شوند بدون این که مستقیما ربطی داشته باشند به افزایش موفقیت بازتولیدی اعضای آن گروهها و انواع موجودات (مانند تمرکزیابی تصادفی آلیلهای خنثی(2)، تغییرات تصادفی در تناوب ژنی در جمعیت یک گروه که به «شناور شدن ژنتیکی» معروف است.) «شناور شدن ژنتیکی» به خصوص زمانی که تعداد یک جماعت به شدت کم میشود، مانند زمانی که تعداد کوچکی از آنان در انزوا و از گروه اصلی به دور افتاده و جماعت جدیدی را تشکیل میدهند، رخ میدهد. (برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به گولد و لوانتین 1979 ص 590-91)

توضیحات:

1) تصریح این نکته را مشخصا مدیون باب آواکیان هستم از نامههای منتشر نشده است.

2) آلیل یکی از چندین شکل متناوب یک ژن است که مکان یک سانی را روی کروموزوم اشغال میکنند. تغییرات تصادفی در نسبت حضور هر آلیل متفاوت در یک جماعت میتواند ترکیب کلی مخزن ژنتیکی آن جماعت را تغییر دهد و در نتیجه در تنوع ژنتیکی جماعتی که به طور درونی جفت گیری میکند، تغییر ایجاد کند. اما آیا این، تاثیرات قابل تفکیک بر روی بقا و باز تولید اعضاء خواهد داشت یا نه بستگی به الیلی دارد که تکامل مییابد.

نشریه هشت مارس شماره ۵۳

ژوئن ۲۰۲۱/ خرداد ۱۴۰۰