فرزانه راجی- چطور شد که به اینجا رسیدیم؟
مو بر اندامم سیخ شد وقتی خبر را شنیدم. دعوا بر سر قدرت و گرفتن منصب و مقام نبودهاست، بحث گرفتن اطلاعات از متهم هم نبوده، مرتکبین روانپریش وبیمار نبودهاند. حتی مثل انتقامگیریهای شخصی مرتکبین به تنهایی مرتکب جنایت نشدهاند. یک سیستم است که جنایت میکند. سیستمی که دم از دفاع وحمایت از «مستضعفان» میزند. سیستمی که خود را نماینده خدا بر روی زمین میداند. شعار عدالت و انصاف میدهد. گاهی از زنده بودنم شرم دارم. ونه فقط شرم. میترسم! از اینکه در سرزمینی زندگی میکنم که چنین علفهرزهایی به بار آورده است. دلم نمیآید نام علف بر رویشان بگذارم، چرا که «علف خود، روی زمین قهرمانی است ستایش نشده». به کجا رسیدهایم؟ آیا میتوانیم باز هم خود را انسان بدانیم. و اگر انسان نباشیم نمیدانم چه نامی میتوانیم برخود بگذاریم. چون هیچ موجودی با هم نوع خود این چنین نمیکند که انسان میکند. نمیدانم چه شد که تمامی ارزشهای خود را به عنوان انسان از دست دادیم و به این روز افتادیم و این آخر راه نیست. انگار در سراشیبیای تند لحظه به لحظه فرو میغلطیم. کافی است از بقال سرکوچه خرید کنی، به پزشک محله مراجعه کنی، کارت گیر یک اداره دولتی بیفتد، یک پرونده حقوقی داشته باشی و… آنوقت میفهمی که چه به سرعت داریم فرو میرویم. همدلی و همدردی پیشکش همهاشان، همه از زیر کار درمیروند، سنگاندازی میکنند، تقلب میکنند، سرت کلاه میگذارند و همه چشمشان به جیبت است که چقدر رشوه میدهی و یا چیزهای دیگر! خودشان میگویند «توی این مملکت برای هر کاری یا باید از جانت مایه بگذاری یا از جیبت». اما جانت در خواهد آمد و کاری راه نخواهد افتاد چون همه فکر جیبهایشان هستند. سرعت حرکتمان به ناکجا آباد آنقدر محسوس و فراگیر شده که تصور میکنم تا یکی دوسال آینده دیگر کسی از جنایتی این چنین دردش هم نگیرد.
وزارت بهداشت دوهفته خبر را پنهان میکند. نمیدانم چگونه خبر به بیرون درز کرده است. اما اینکه وزارتخانهای در یک مملکت چنین جنایتی را لاپوشانی میکند، نه شرم آور، که دهشتناک است. مردم در چنین مملکتی باید همه درخانههایشان سنگر بگیرند و از خانههایشان بیرون نیایند! سخنگوی وزارت خانه خیلی راحت در پاسخ گزارشگر که میگوید آیا پنهان کردن این خبر خود جرم نیست، میگوید:«بله شاید باشد!» شاید؟! بعد هم چنان همه چیز را ماستمالی میکند که تو نمیفهمی بالاخره چه کسانی دستور دادهاند که دو بیمار نیمه هشیار را که توانایی پرداخت هزینۀ بیمارستان را نداشتهاند در کشتزارهای اطراف تهران رها کنند. حتما کسی دستور داده است. آیا میشود بیماری را بدون ترخیص توسط پزشک معالج از بیمارستان خارج کرد؟ آیا هر بیماری نباید قبل از خروج از بیمارستان با حسابداری تسویه کند؟ آیا پرستاران وکارکنان بیمارستان همه خواب بودند؟ و صبح که بیدار شدند نپرسیدند بیماران نیمه هشیار چرا غیبشان زده است؟ آیا راننده آمبولانسی که دستور گرفت این بیماران را در بیابان رها کند، قادر به فکر کردن هم هست؟ باور نمیکنم! سخنگوی وزارتخانه میگفت:«کارکنان مامورند و معذور!» عذر تا کجاست؟ تا بدل شدن به یک هیولای خنگ و بیعاطفه؟
ما همین دو هفته پیش به اینجا نرسیدیم. سالهاست که بتدریج دچار دگردیسی شدهایم. همهامان. ترسم از روزی است که دیگر از این خبرها دردم هم نگیرد. دل بر گرسنگان آفریقا میسوزانیم، نگران جنبش بحرین، یمن، سوریه و لیبی هستیم، شعار دفاع از محیط زیست میدهیم، خواستار عدالت و دموکراسی هستیم. خلاصه آرزوهای بزرگی داریم. شاید چون بزرگند و گاه دست نیافتنی، داشتنشان زحمتی ندارد! اما متوجه شدهایم که داریم پوست میاندازیم؟ تبدیل به موجودی میشویم که هیچ نامی برایش پیدا نمیشود؟ شاملو میگوید «ترسم از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن بیشتر از جان آدمیزاد باشد»، اما من ترسم از این است که در این سرزمین دیگر آدمیزادی وجود نداشته باشد!