«ما زن نیستیم؟»
پریسا منصوری
عروسی خالهی کوچک وقتی قرار شد از بین دختر بچهها دو نفر حنا از دستان عروس و داماد بردارند، او و خواهرش محبوبه با ذوق این که خواهرزادههای عروس هستند و به حساب کتاب کودکی حق آنها بود که این مهم را انجام دهند حاضر شدند. چند قدم مانده به دستان باز شدهی حنایی خاله که داماد بلند بلند گفت: «نه، نه، او نیاد، این یکی بیاد و یک دختر قشنگ دیگر». «او» مِهری بود. دختری معمولی مثل خیلیهای دیگر که انگار به زیبایی بده کارند، به زندگی و آدمها و باید پاسخگوی قصورشان به چشمان طلب کار باشند.
هفده ساله بود که شوهرش دادند به نادر پسرعمهاش که یکسالی بود حقوق بخور نمیری درمیآورد. در همان محلهی قدیمی خودشان اجاره نشین بود و از این خانهی نقلی به آن خانهی پُقلی میرفت. یک دختر داشت که تا از مدرسه میآمد هول داشت به خانهی مادر بزرگهایش برود و با دختر عموها و دخترخالهها پچپچ کنند و نوجوانی. چند سال قبل وقتی دخترش کوچک بود بچهی دومی هم حامله شد اما فهمیدند بچه مشکل دارد و با اجازه و امضای پدر با آمپول از جا کنده شد. شبش نادر پایین تشک نشست، نور چراغ کوچه روی صورتش تابیده بود: «پول بیمارستان رو قرض کردم. باید پس بدم». بعد هم کمی آهستهتر گفت: «پسر بود».
مهری عصبانی شد. به پتو چنگ زد: «درد دارم، جون ندارم، بچهام مرده. برای مردناش از تو اجازه گرفتند. بعد اینجا نشستی برای اینکه پسر بود عزا گرفتی؟» و ماهها از غضب به صورت و چشمهای شوهرش نگاه نکرد.
بعد از آن شروع کرد دنبال کار گشتن. مهارت خاصی نداشت ولی میخواست از خانه بیرون برود. میخواست دستش جلوی شوهر دراز نباشد. بعد از مدتی گشتن و این در آن در زدن، در کارگاهی کاری برایش پیدا شد. اول با دعوا و بحث و جدل که از زندگی میزنی، به بچه نمیرسی و... بعدها اما روی پولش حساب هم میشد و اگر نمیتوانست برساند باید اخم و تخم نادر را از راهرو تا رختخواب جارو میکرد.
یک عصری داشت برمیگشت خانه. نرسیده به سر کوچه از سر عادت جلوی مغازهی عتیقه فروشی قدیمی کمی ایستاد. گلهای بنفش بشقاب چینی، زن و مرد لمیده کنار درخت دیس دور طلایی سرجایشان بودند. جوجهها و مرغ و خروس ساعت نقرهای مثل همیشه صفحه را نوک میزدند. همانطور که نگاهش روی عتیقهها میچرخید چشمش در آیینهی چوبی جدید پشت ویترین به خودش افتاد. ناخودآگاه دستش به موها رفت که مدتها بود تال به تال رنگ میباختند و سفید میشدند. غریبهای در آیینه نبود. او خودش را میدید فارغ از قرقرهی زشت و زیبای دیگران. او خودش را دید، خودی که چیزی در دروناش مرده بود.
ضربهی آهستهای به شانهاش از غرق شدن در خودش نجاتاش داد. اول کمی نگاه کرد اما بعد شناختاش. یکی از بچههای کارگاه بود.«هم محلهای هستیم و خبر نداشتیم؟».
مهری ندانست چگونه اتفاق افتاد. همیشه فکر میکرد عشق ربطی به او ندارد. ازدواجی کرده بود که فقط ازدواج بود و فکر میکرد هرگز نخواهد فهمید عشق که میگویند چیست؟ فکر میکرد عشق هم باید و نبایدی دارد. شکلی دارد. اینطور گفته بودند.
دیگر ولی شده بود، آن هم ممنوعاش. اگر دیگران میفهمیدند؟ اگر نادر میفهمید؟ هر بار از فکرش عرق سردی تیغهی کمرش را میلرزاند اما نبودن با او هم از پا درش میآورد.
با او میرفت، با او میآمد، ساعتها در کارگاه زیرچشمی حواساشان به هم بود. با هم ناهار میخوردند. گاهی باهم میآمدند خانه که تا آمدن نادر و نبود دخترش باهم باشند.
دیگر مهری هر کاری میکرد که تنها باشند. خوابیدن با او در یک رختخواب چیزی را دروناش بیدار کرده بود که هرگز بیدار نشده بود. وقتی آن دستان گرم به تنش میخورد امان قلباش بریده میشد. همیشه فکر میکرد زن سردی است. بوسیدن نادر برایش شوقی نداشت حتی گاهی اذیتاش میکرد. گاهی انگار چنگ میخورد در رختخواب و فکر میکرد ارثی است چون میدانست مادرش همخوابگی را وظیفهای میدانسته که باید انجام میشده. مادرش همیشه مینالیده پدرش گاوی بوده که اصلا محبتی نداشته.
مهری اول گیج هم شده بود. به خودش سوزن میزد که نه، نمیشود. دلش پر میکشید اما گفته بود میگویند گناه است. او دستاناش را در دست گرفته بود و نوازش کرده بود: «گناه این است که به خودمان دروغ بگوییم». بعدها مهری بود که در گوش او زمزمه میکرد: «گناه آن است که این آغوش را از هم دریغ کنیم».
او جوانتر از مهری بود. قشنگتر حرف میزد. بهتر خودش را بروز میداد. ترس در او هنوز بزرگ نشده بود. همدم هم بودند. ساعتها از همه چیز گذشته و حال میگفتند. هرگاه مهری از حرفهای فامیل و آشنا میگفت، او یک «گُه خوردهاند» محکم میگفت و باهم میخندیدند.
عادت داشت بین گردن و شانهی مهری را ببوسد و مهری که دیگر به سختی و عذاب، فقط برای آن که شکی در کار نیاید کنار نادر میخوابید هرگز نمیگذاشت نادر سرش را یا لباش را به آنجا نزدیک کند. خوشحال بود که او این عذاب را ندارد و قرار نیست بدن دیگری خنجر و چنگک شود روی تناش.
همدیگر را میفهمیدند. نمیخواستند آن یکی اذیت شود. حرف آینده که میشد، این که باید چه کنند؟ این که آخرش؟ میدانستند که هیچ چیز راحت نخواهد بود. میدانستند طلاق مهری سخت خواهد بود. بچه؟ هفت سال بیشتر دارد و مال پدر میشود. میدانستند خانوادهی مهری برای طلاق ترکاش میکنند. اذیتاش میکنند. او هم داستان خودش را داشت. خانوادهاش میخواستند ازدواج کند، فشار میآوردند. گاهی فکر میکردند بچه را بردارند و فرار کنند و از مرز خارج شوند. اما مهری میدانست بچه به خانواده وابسته است. نمیتوانست فکر کند اگر دخترش رابطهاش با او را بفهمد چه میشود.
خیال میبافتند چون حتی اگر این هم حل میشد، پولی نداشتند که خودشان را به جایی برسانند که امنیت داشته باشند. بارها امنیت را هجی میکردند، هر دو میترسیدند. اگر کسی میفهمید معلوم نبود چه بر سرشان بیاید. همه چیز و همه کس علیهاشان است. آنها گناه کارند.
همهی اینها را میدانستند اما نمیتوانستند از همدست بکشند، تا آن روز فراموش نشدنی و بد رسید.
مادرش یکی دو ساعتی بعد از کار آمد خانهاش. مهری تنها بود. دستاش را پیچانده بود و گفته بود مدتها بوده شک کرده که دارد غلطی میکند. نادر پیشاشان شکایت برده که حواساش به شوهر و زندگی نیست. اینکه افتاده دنبالاش، برادر کوچکاش هم کمک کرده، گوشیاش را هک کرده و فهمیدهاند بله. مادرش استغفرالله کنان به صورتاش میزد: «خاک بر سرت. حالم بهم میخورد به صورتات نگاه کنم. چطور توانستی با یک زن باشی؟ تو دیگر چطور زنی هستی؟ مگر مردی؟ ذلیل مرده من را که میبینی از پدرت فراریام چون او نفهم بود، هیچی حالیاش نبود، به من توجه نمیکرد وگرنه اگر مرد خوبی بود من که بدم نمیآمد. نادر مگر بد است؟ اصلا. آخر خاک توی دهانت ته تهش میخواستی خائن و بیشرف باشی، مگر تخم مرد بریده بود؟».
مادر و برادرش باهم دورهاش کردند و بعد از تو سری و فحش تهدیدش کردند که اگر تماماش نکند به پدرش و نادر میگویند و آن وقت آنها هرکاری کنند حق دارند. برادرش دائم میگفت قانون هم پشت آنهاست و به نفعش است که این کثافت کاری را خودش تمام کند و بین خودشان سه نفر باقی بماند. بعد سرش را بیاندازد پایین و زندگیاش را بکند. مادرش میگفت دلش برای نادر میسوزد. برادرش با نفرت و خشم میزد توی سر و صورت مهری: « حالا مرد نبوده ولی کردین. کردین. خاک بر سرت آخر. اگر طرف خایه داشت میگفتیم خواهرمان بیناموسی کرده حالا چی؟» و مهری داد میزد خفه شو و گوشهایاش را میگرفت.
نشستند زیر پای نادر که آن دختره دختر خوبی نیست و نگذار با مهری برود و بیاید. نادر بهسر کار هم پیله کرد و اخم و بحث که نباید بروی.
مهری هر طور بود به لاله خبر داد که چه شده. همهی بدبختیها، تهدیدها، فشارها یک طرف، ندیدن لاله یک طرف. لاله با بغض گفته بود: «چرا؟ چرا؟ مگر ما زن نیستیم؟ مگر ما آدم نیستیم؟»
مهری انگار مرده بود. حرف نمیزد، نمیخندید. تو روی هیچکس نگاه نمیکرد. نادر غر میزد که اینچه وضعی است. مادر و برادرش سیخاش میزدند که اینطور نکن وگرنه؟
آخر هم برادر و مادرش که دیدند همچنان به هر دری میزند که با لاله تماس بگیرد رفتند در خانهی لاله و آبروی عزیزش را بردند و خانوادهی او را هم انداختند به جاناش.
مهری دیگر نتوانست تحمل کند. تا به لاله کاری نداشتند، مردهوار ادامه میداد ولی اذیت و آزار لاله را نمیتوانست تحمل کند. میدانست دیگر نمیگذارند. میدانست عشقاش را دیگر نخواهد داشت.
آخر پیامی نوشت. خواست همه بدانند. خواست آبرویی را که داشتند با آن خفهاش میکردند خنجر بزند. خواست همهی آنهایی که میخواستند زنده بمیرد را زخمی کند.
از عشقش به یک زن، از حساش، از هر آن چیزی که بینشان بود، از عمق چیزی که تجربه کرد نوشت و برای یکی از فامیلشان فرستاد تا بگوید.
بعد، از خانه بیرون زد. رفت خودش را رساند بالای پل بلندی و خودش را پرت کرد پایین و کشت.
نشریه هشت مارس شماره ۵۲
فوریه ۲۰۲۱/ بهمن ۱۳۹۹