گزارشی دیگر از 25 بهمن ارسالی به زنانی دیگر
ازعاشورای خونین (6 دی 88 ) که می رفت تا مبارزات مردم جهت درست خود را پیدا کند، با دفاع مردم از خودشان و کشته شدن چند پلیس و آتش زدن چند ماشین پلیس به دست مردم، موسوی و کروبی خطر سرنگونی نظام را احساس کرده و عقب نشستند زیرا خوب می دانستند بقای ایشان در حفظ این نظام است. طی این یک سال موسوی جز چند بیانیه تکراری با همان مضامین قانون اساسی و... کار دیگری نکرد
در" آنتی بالاترین" از قول یک از طرفداران ولایت فقیه خواندم که موسوی و کروبی قصد اعلام راهپیمایی نداشته اند و از طرف رده های پایین تر در" سایت کلمه و سهام نیوز" گذاشته شده. طوری که برای چند ساعت آن مطلب را برمی دارند و بعد که آن دو می بینند که اگر با دو پایگاه مهم سبزها مخالفت کنند، آنها را بی اعتبار می کند و هم این که مدت هاست دو رهبر را به ترسو بودن متهم می کنند، این شد که دوباره دعوت از مردم را بر سایت می گذارند.(رجوع کنید به آنتی بالاترین که یک سری مدرک هم گذاشته که کلاً برایم تعیین کننده نیست)
25 بهمن 89 نیز روز پر اهمیتی بود. پس از یک سال و یک ماه مردم باز در سطح گسترده به خیابان برگشتند تا پاسخ یاوه گویی ها و قلدری های رژیم را بدهند و در واقع نشان دهند که هیچ چیز نمی تواند آنها را از به دست آوردن مطالباتشان منع کند.
ساعت 3/15 در خیابان آزادی، دانشکده دامپزشکی بودم. گروه عظیمی با دادن شعار به سمت غرب در حرکت بودند. به آنها پیوستم. یک بار شعار" یاحسین میرحسین" سردادند که تا ساعت 8 شب که در خیابان بودم دیگرنشنیدم و یک نفرهم چیزی برای کروبی گفت که چندان ادامه نیافت. در این موقع به نیروی انتظامی رسیدیم که در سکوت نگاهمان می کردند. مردم شعار" نیروی انتظامی حمایت حمایت" را فریاد می زدند و دو رهبر را از یاد بردند. تعجب می کردم که چرا مردم دچار آلزایمر مضمن شده و فراموش کرده اند همین نیروی انتظامی به فرمانده ای احمدی مقدم چقدر زد و دستگیر کرد و کشت و کهریزک ساخت و در عاشورا جوانی را با ماشین له کرد و زنی را در خیابان بهبودی در همان روز زیر گرفت و او در بیمارستان حضرت رسول جان باخت و خانواده اش تا کنون دم برنیآورده اند...! به مرور شعارها بهتر می شد. کمی از یاردبستانی را خواندیم و مرگ بر دیکتاتویر حنجره مان را صفا داد. در تقاطع رودکی یگان ویژه به ما هجوم آورد و با گاز اشک انگیز و باتوم به جانمان افتاد. جمعیت به سمت نواب شمالی رانده شد اما کنار نیروی انتظامی بودیم و مرگ بر دیکتاتور می گفتیم و آنها در سکوت بودند. مشخص بود تقسیم کار کرده اند و فعلاً نوبت یگان ویژه است. خیلی اشک ریختیم و خیلی در چشممان دود سیگار فوت کردند و کلی خوشحال بودیم. به سمت بالای نواب رفتیم. جوانها فریاد می زدند " هرچی زدند و خوردیم دیگه بسه. ما هم می زنیم" بلوک های بتونی خرد می شد و دست به دست تقسبم می شد و جنگ و گریز بود بین مردم و یگانی ها
به سمت غرب رفت تا به خیابان آزادی برسم اما مدام مردم را به فرعی ها هل می دادند. به خیابان خوش رسیدم. مرگ بر دیکتاتور به راه بود که مرگ بر خامنه ای و" دیروز مصر و بن علی، فردا نوبت سیدعلی" هم به آن اضافه شد. سطل های زباله واژگون و آتش زده شد که باز یگان ویژه حمله کرد و به کوچه ها و فرعی ها فرار کردیم اما چندین جوان در چند قدمی شان با سنگ حمله می کردند؛ بی ترس از این که دستور تیر دارند یا نه. از جلوی وزارت کار سردرآوردم که طبق معمول پایگاهشان بود. جمعیت در پیاده روها و صف اتوبوس انبوه بود و یک مرتبه یگان امداد هجوم می آورد و می زد. به سر بهبودی رسیدم نمی گذاشتند جلوتر برویم. از کوچه های ناآشنا زدم و کنار مترو سردرآوردم. یک ون و یکی بزرگتر از ون، پر از دستگیرشدگان بود. درشان را بستند و راه افتادند. مردی که لباسی عادی به تن داشت و شال و کلاه نمدی گذاشته بود، گفت" خانم اینجا واینسا " گفتم چرا خودت ایستادی؟ گفت من مأمورم. گفتم معلومه
به خیابان شادمهر رسیدم. از اینجا بسیجی ها فعال بودند ( پایگاهشان همان نزدیکی هاست) جوانی را چنان می زدند که کاپشنش در آمد بعد پیراهنش و انقدر زدند که زیرپوشش پاره شد و در سرما لخت بود. زنان به کمکش رفتند و از زدن نجات یافت اما بسیجی ها او را بردند. به یادگار امام منحوس رسیدم و یکی از بهترین صحنه های زندگیم را دیدم. روی یک سکوی عریض یکی از یگان امدای ها با نیروی انتظامی به شدت درگیر بودند و دست به یقه و عده ای از خودشان در کار سوا کردن بودند. در وسطشان یک لباس شخصی با کت آجری رنگ شیک می چرخید و با دوربین از صورتشان و تمام حرکاتشان فیلم می گرفت. من غرق در تماشا و لبخند بودم که یک بسیجی وحشیانه فریاد زد " مگه با تو نیستم که میگم واینسا، چه خودشو زده به نشنیدن". دو سمت اتوبان یادگار پراز نیروهای انتظامیِ در سکوت بود و درعوض بسیجی ها با فریادهای رعدآسا مانع از حرکت به سمت آزادی بودند و ما را به اولین خیابان سمت چپ یادگار راندند و آنجا خود به خود یک راهپیمایی دیگر با مرگ دیکتاتور شکل گرفت
من شعار" بن علی،سیدعلی..." را انداختم که عده ای با صدای بلند خندیدند. نیروها آمدند و هو کردیم و گاز اشک آور زدند. از کوچه ای به سمت آزادی برمی گشتم، محله ای دیدم بسیار فقیرنشین که تا به حال ندیده بودم. حدود دانشگاه شریف سردرآوردم. داخل دانشگاه جوانانی با ظاهر دانشجوها مشغول تدارک پلاکاردی بودند که مرگ بر منافق آن را می دیدم. از شریف جلوتر نمی شد رفت و رفتنش هم ضرورتی نداشت چون جمعیتی نبود و پراکنده کرده بودند و مهم میدان آزادی نبود بلکه حضور بود. با بی آر تی برگشتم. کلی حرف زدیم و بن علی،سیدعلی گفتیم و مردم را خنداندیم. دختری با فریاد و بعد اشک از آزادی حرف می زد و جوانان در بند.
تقاطع رودکی پیاده شدم. آنچه که در سطح کره ارض از یگان ویژه، یگان امداد، نیروی انتظامی، بسیج، سرباز وظیفه در لباس های جورواجور وجود دارند، دیده می شدند و توی هم مثل سوسک وول می زدند. دیگر خیابان کاملاً دستشان بود اما زیبا این که انبوه مردم در تاریکی هفت شب به سمت آزادی می رفتند. با خستگی زیاد سوار اتوبوسی شدم که نمی دانستم به کجا می رود تا کمی استراحت کنم. در میدان توحید پیاده شدم. آثار سوختگی بر آسفالت ها بود. پلیس موج می زد و ازدحام مردم کنار خیابان برای ماشین. در مسیر پارک وی با دختری هم صحبت شدم. می گفت" با بچه ها تو فیس بوک قرار گذاشته بودیم دیگه شعار یاحسین میرحسین ندیم. شما که اونجا بودین چطور بود؟ " گفتم خیلی کمرنگ بود. هشت به خانه برگشتم
ویژگی های 25 بهمن 89 : حضور بسیارگسترده و پر حرارت مردم. حضور خارج از تصور نیروهای امنیتی که واکنششان به راهپیمایی کمتر بود اما به محض بالا گرفتن شعارها به سرکوب می پرداختند. درنده خویی آشنای رژیم که خوب می داند راه سرکوبی را که درپیش گرفته دیگر بازگشتی ندارد و اگر قدمی به عقب بگذارد، سرنگون خواهد شد. مقابله مردمی. حضور سالمندان در حد وسیع و ... خلاصه چونان بوکسورها مشت محکمی بر دهان رژیم جمهوری اسلامی در کلیت آن کوبیدیم.
25 بهمن 89