به ياد فروغ فرخزاد در سالگرد خاموشی اش (۲۴ بهمن ۱۳۴۵)
آن روز بی فروغ
«اماآغاز انفجار آوازه مان دو نقطه بود که با هم چندان فاصله يی نداشت. فروغ با شعر “گنه کردم، گناهی پر ز لذت” يکباره بر سر زبان ها افتاد و من با شعر “نغمه روسپی” شهرت تازه يی به دست آوردم. “گنه کردم” شعری بود گويای لحظه ها ی عاشقانه و شيرين کاميابی که با زبانی صريح و بی پروا بيان شده بود. اين شعر با عکسی از فروغ زير عنوان شاعره ی بی پروا در مجله روشنفکر چاپ شد و چنين پايان می گرفت :
خداوندا، چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه تاريک و خاموش.
در همان اوان شعری هم از من در مجله اميد ايران منتشر شد ، گويای لحظه های کوتاهی از زندگی زنی که خودفروشی می کرد و پايان غم انگيز آن بر ادعانامه عليه فقر و فساد جامعه امضا می گذاشت … فروغ نيز ادعانامه ديگری را امضا کرده بود و آن عليه تداوم نابرابری حقوق قانونی و عرفی زن و مرد بود.
به زودی شايع شد که شعر فروغ را تحريم و خود اورا تکفير کرده اند و شايع شد که مجموعه ی اسير او را گروهی در خيابان بر روی هم انباشته و آتش زده اند. با اين همه اوهمچنان با اشتياق فراوان حس خورا درشعر می ريخت و اين برايش تقريبا به نوعی مبارزه و مقاومت بدل شده بود.
چندی نگذشت که همه ما متوجه شديم که فروغ برای اعلام اعتراض خود عليه جامعه ی سنتی مردسالار بهای گرانی پرداخته است. زن جوانی که گناهی جز اعتراض عليه سنتهای پوسيده با زبان شعر نداشت به بيمارستان افتاد.»
(سيمين بهبهاني، گفتگو با مدرسه فمينيستی)
ویدئوی مراسم خاکسپاری فروغ در زمستان 1345 گنه کردم گناهی پر ز لذت گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پيکری لرزان و مدهوش خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاريک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش دلم در سينه بی تابانه لرزيد
ز خواهش های چشم پر نيازش
پريشان در کنار او نشستم لبش بر روی لبهايم هوس ريخت
ز اندوه دل ديوانه رستم
فرو خواندم به گوشش قصه عشق
تو را می خواهم ای جانانه من تو را می خواهم ای آغوش جان بخش
تو را ای عاشق ديوانه من
هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد تن من در ميان بستر نرم
بروی سينه اش مستانه لرزيد
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشين بود گنه کردم ميان بازوانی
که داغ و کينه جوی و آهنين بود ***** تمام روز را در آينه گريه می کردم
بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود تنم به پيله تنهائی يم نمی گنجيد و بوی تاج کاغذی يم فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود
نمی توانستم، ديگر نمی توانستم صدای کوچه، صدای پرنده ها صدای گم شدن توپ های ماهوتی و های هوی گريزان کودکان و رقص بادکنک ها که چون حباب های کف صابون در انتهای ساقه ئی از نخ صعود می کردند و باد، باد که گوئی در عمق گودترين لحظه های تيره هم خوابگی نفس می زد حصار قلعه خاموش اعتماد مرا فشار می دادند و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند
تمام روز نگاه من به چشم های زندگی يم خيره گشته بود به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من می گريختند و چون دروغ گويان به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند
کدام قله کدام اوج؟ مگر تمامی اين راه های پيچاپيچ در آن دهان سرد مکنده به نقطه تلاقی و پايان نمی رسند؟ به من چه داديد، ای واژه های ساده فريب و ای رياضت اندام ها و خواهش ها؟ اگر گلی به گيسوی خود می زدم از اين تقلب، از اين تاج کاغذين که بر فراز سرم بو گرفته است، فريبنده تر نبود؟ چگونه روح بيابان مرا گرفت و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد! چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد و هيچ نيمه ئی اين نيمه را تمام نکرد! چگونه ايستادم و ديدم زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهی می شود و گرمی تن جفتم به انتظار پوچ تنم ره نمی برد!
کدام قله کدام اوج؟ مرا پناه دهيد ای چراغ های مشوش ای خانه های روشن شکاک که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر بر بام های آفتابی تان تاب می خورند
مرا پناه دهيد ای زنان ساده کامل که از ورای پوست، سرانگشت های نازک تان مسير جنبش کيف آور جنينی را دنبال می کند و در شکاف گريبان تان هميشه هوا به بوی شير تازه می آميزد
کدام قله کدام اوج؟ مرا پناه دهيد ای اجاق های پر آتش- ای نعل های خوش بختی- و ای سرود ظرف های مسين در سياه کاری مطبخ و ای ترنم دل گير چرخ خياطی و ای جدال روز و شب فرش ها و جاروها مرا پناه دهيد ای تمامی عشق های حريصی که ميل دردناک بقا بستر تصرف تان را به آب جادو و قطره های خون تازه می آرايد تمام روز، تمام روز رها شده، رها شده، چون لاشه ئی بر آب به سوی سهم ناک ترين صخره پيش می رفتم به سوی ژرف ترين غارهای دريائی و گوشت خوارترين ماهيان و مهره های نازک پشتم از حس مرگ تير کشيدند
نمی توانستم ديگر نمی توانستم صدای پايم از انکار راه برمی خاست و يأسم از صبوری روحم وسيع تر شده بود و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ که بر دريچه گذر داشت، با دلم می گفت «نگاه کن تو هيچ گاه پيش نرفتی تو فرو رفتی.» ***** روى خاك هرگز آرزو نكرده ام يك ستاره در سراب آسمان شوم يا چو روح برگزيدگان همنشين خامش فرشتگان شوم هرگز از زمين جدا نبوده ام با ستاره آشنا نبوده ام روى خاك ايستاده ام با تنم كه مثل ساقة گياه باد و آفتاب و آب را ميمكد كه زندگى كند
بارور ز ميل بارور ز درد روى خاك ايستاده ام تا ستاره ها ستايشم كنند تا نسيمها نوازشم كنند
از دريچه ام نگاه ميكنم جزطنين يك ترانه نيستم جاودانه نيستم جز طنين يك ترانه جستجو نميكنم در فغان لذتى كه پاكتر از سكوت ساده غميست آشيانه جستجو نميكنم در تنى كه شبنميست روى زنبق تنم
بر جدار كلبه ام كه زندگيست با خط سياه عشق يادگارها كشيده اند مردمان رهگذر: قلب تير خورده شمع واژگون نقطه هاى ساكت پريده رنگ بر حروف در هم جنون هر لبى كه بر لبم رسيد يك ستاره نطفه بست در شبم كه مينشست روى رود يادگارها پس چرا ستاره آرزو كنم ؟
اين ترانه ى منست دلپذير دلنشين پيش از اين نبوده بيش از اين
در مرثیه رفتن فروغ شاعران نامی سرودند…
منبع :جهان زن