« قول»
پریسا منصوری
خاله فروغ مدتی است در دو اتاق تو در تو و کوچک طبقهی بالای خانهی قدیمی مادربزرگ زندگی میکند. مادر بزرگ این طور گفت که آشنایی معرفیش کرده. خاله فروغ پنجاه و چندساله تنها زندگی میکند و فقط دخترش به دیدن ش میآید.
در یکی از شبهای شلوغی، با احتیاط وارد کوچه و بعد خانه شدم و خاله را در حیاط دیدم. حال ش آشنا بود. بوی فریاد و خیابان میداد. او هم دانست. با سر سلامی به هم کردیم و رفتیم داخل.
چند شب بعدش صدایم کرد بروم پیش ش. مادر بزرگ در حال چرت زدن بود که رفتم. خاله فروغ نشسته بود و کیف سیاهی پر از عکس و آلبوم کنارش. عینک زنجیر دارش نوک بینی، داشت به عکس توی دست ش نگاه میکرد. گفت دانسته عکس قدیمی دوست دارم برای همین صدایم کرده که بروم ببینم.
آلبومها را باز کردم و نگاه کردم و خاله یاقوت از خاطرهی آدمها و جاها تعریف کرد. چند عکس از عروسیش هم بود. دست گذاشت روی عکسی و گفت که پدر و مادرش هستند. خودش با لباس سفید آستین کوتاه و دسته گل به دست ایستاده بود بین مادرش و داماد که پهنای کروات ش به پهنای یک کف دست بود. مادر با چادر سفید گلداری روی شانه و موهای بسته، خودش سنی نداشت. پدر هم کنار داماد با پلیور راه راه زیر کت تیره، نگاه ش به جایی بود غیر از دوربین.
با هم به عکس خیره بودیم: «لعنت بهت، لعنت به تو و او که سنگ ش را به سینه میزنی». شوهرش را میگفت. زدم روی پایش: «دِلت حسابی پره خاله ها».
خاله یاقوت عینک ش را برداشت و دستی روی صورت ش کشید. با نگاه ش دوری بین عکسها زد. نفس صداداری کشید: «میدانی دختر جان، وقتی برمیگردم عقب میبینم زندگی نکردیم. همهش به ما گفتند باید آبرو دار بود. باید به رگ خواب شوهر رفت. باید زبان به دهان گرفت. ما هم سنی نداشتیم که، فکر میکردیم درست ش همین است. هر وقت گوشه کنار چَکی خوردیم و سرخ شدیم، جلوی دیگران گفتیم که از خنده بوده. ولی خب آدم یک جا میفهمد چه خبر است. بچه که نمیمانی».
گذشته را مرور میکند: «غفاری بیست سالی از من بزرگتر است. پدرم هم یکی دو سال از او کوچکتر بود و برای ش کار میکرد. برای همین وقتی من را خواست نه نگفت. همان شب اول وقتی رفتیم در اتاق، لباس درآورد خوابید روی رختخواب و پاهای ش را انداخت روی هم و شروع کرد به گفتن باید و نبایدها. انگشت اشارهش را تکان میداد. انگار بچه آورده بود برای وردستی و خط و نشان میکشید. میگفت از شلختگی بدش میاید. خانه باید تمییز باشد. هر روز که از سرکار بیاید دست میکشد روی وسایل. نبیند یک وقت خاک جایی نشسته باشد. میگفت بیرون کار میکنم وقتی میایم خانه میخواهم راحتی باشد. غذا باید حاضر باشد. میگفت زن باید دستْ پنجه داشته باشد. زن اگر زن باشد با هیچی هم غذای خوب میپزد و میگذارد جلوی مَردش. زن باید زرنگ باشد. وقتی بهش خبر میدهی یک ساعت دیگر پنجاه تا مهمان میاورم باید حاضر باشد. زن و مرد کارشان معلوم است. هر کدام را بهر کاری ساختند».
خاله فروغ سر درد و دل ش باز شده بود. سکوت کردم که بیشتر بگوید. «تو هم جای دخترم. کوچک که نیستی. باید بشنوید و بدانید».
آلبومها را روی همچید: «بدخلقی که میکرد اگر خودم را میکشیدم کنار و دوری میکردم عصبانی میشد که مرد هر وقت میخواهد زن در هر شرایطی که باشد نه نباید بگوید». دست زد به زمین و بلند شد. آلبومها و عکسها را گرفت و گذاشت داخل کمد و درش را قفل کرد: «سر بچهها ولی دیگر کوتاه نیامدم. کوچکه همسن و سال توست. ستاره». تعجب کردم: «مهتاب خانوم که میاید اینجا ولی دختر کوچکت؟». آهی کشید و آن، بلندترین آهی بود که شنیدم. «سر دراز دارد خاله. غفاری سر پیری دین و ایمان ش گل کرد. یک هو طرفدار اینها شد. جوانتر بود میگفت چالهی وسط عمامه جای ریدن است بعد به خودمان آمدیم دیدیم خاک بر سر شده. با من و ستاره لج میکرد. میگفت خوب میکنند جلوی شما زنها را میگیرند. به ستاره میگفت دُم که داشتی ولی رفتی دانشگاه دراز شده. اما باید بریده شود. یکی دوبار بار هم نفهمیدم از حراست دانشگاه یا کدام خراب شدهای بود زنگ زدند با غفاری حرف زدند که دیگر غوغا کرد. داد و هوار سر من که تقصیر تو است. قوری و ظرف، هرچه دم دست ش آمد زد شکست که آن از دختر بزرگت که گفتی یکی را میخواهد. یا اجازه میدهی یا خودم کاری میکنم با همدیگر بروند گم و گور شوند. این هم از این. از حراست دانشگاه زنگ میزنند میگویند دخترتان فلان و بهمان. ببین چگونه بیغیرتم کردهاید».
خیره شد به جایی دیگر، به جایی که آن جا نبود. اشک چشمان ش اما راهی به جایی نداشت. از روی صورت ریخت و به سینه کوبید: «جلوی دانشگاه گرفتند و بردن ش. مُردم و زنده شدم تا فهمیدم اصلا کجا بردهاند. بعد در آن شرایط غفاری کمک که نمیکرد هیچ، افتاده بود به جانم. هَوار هَوار. راه میرفت و میگفت بیآبرو شدم. دختری که زندان برود را چه دربارهش میگویند؟ نمیگویند معلوم نیست آن جا چهها شده؟»، «حالا فکر کن بچهام را گرفتهاند. میروم و میآیم میبینم بعضی پدرها چهطور دنبال کار بچههایشان هستند. بعد غفاری هر وقت که لازم بود و باید میآمد پدر در میآورد. اذیت میکرد. دیگر خونم به جوش آمده بود از دست ش. وقتی حکم ستاره آمد دیگر خانه نماندم. گفتم طلاق میگیرم، اگر هم ندهی مُردهام هم با تو زندگی نمیکند. گفتم بچهام کار بدی نکرده. حق داشته. حق داشتند. اصلا از این به بعد هرچه شود من هم میروم».
ستاره بعدها به مرخصی آمد. پیش خاله فروغ بود که یک شب غفاری با برادر کوچکترش آمدند آنجا. از همان اول با داد و بیداد حرف زدند. غفاری طول اتاق را میرفت و میآمد: «آبرو برایم نگذاشتی. آبرو برایم نگذاشتید. انگشت نما شدم. فامیلیام را از روی اسم بیآبرویت برمیدارم. اگر شوهر داشتی میزد توی دهانت در خانه نگهت میداشت و اینطور نمیشد». صدای ستاره هم میآمد: «نه خودت را نه فامیلیات را نمیخواهم. بهتر، از دوشم برمیدارم این سنگینی را. خودت و آن نکبتهایی که طرفشانی بروید به درک».
بحث بالاتر گرفت، صداها بلندتر شد. من دیگر طاقت نیاوردم و رفتم بالا. پشت در کمی ایستادم ولی بعد در را باز کردم. غفاری یقهی خاله را گرفته بود و از جا بلندش کرده بود و خاله هم با دست به سر و صورت ش میکوبید. از آنطرف عموی ستاره، او را که تلاش میکرد کاری کند پدرش مادرش را ول کند گرفته بود و میکشید.
چند ثانیه طول کشید تا صدایم دربیاید، داد زدم. مادربزرگ هم از پایین پلهها داد میزد که از خانه بروند بیرون. من بدون این که بدانم چهکار میکنم دویدم پایین. به پله آخر نرسیده بودم که جیغ بلندی مرا برگرداند. خاله روی زمین افتاده بود و چشمان ش رفته بود. ستاره کنارش زانو زده بود و صدای ش میکرد و تکان ش میداد.
نگذاشتند ستاره پیش مادرش که سکته کرد و در بیمارستان بستری شد بماند. برش گرداندند زندان.
روزی که میرفت به او قول دادم جای ش کمک کنم و از خاله فروغ خوب نگهداری کنم. به او قول دادم، قول دادم که جای ش را در خیابان هم خالی نگذارم.
نشریه هشت مارس شماره ۵۳
ژوئن ۲۰۲۱/ خرداد ۱۴۰۰