‹‹اختیار دارند››
پریسا منصوری
میز آخر ردیف کنار پنجرهها نشستم. نرگس دیر کرده است. نکند صبح مریض شده باشد. چشمم به حیاط و در است. سر که برمیگردانم نرگس از در کلاس میآید داخل. رنگ به رو ندارد. کیفش را با دو دست محکم به سینه چسبانده. بلند میشوم: «کجایی تو دختر؟.»
میرسد آخر کلاس و با هم سر جایمان مینشینیم. دستم را محکم میگیرد. دستانش را که یخ زده و میلرزد نگاه میکنم:«چرا میلرزی؟ رنگت چرا پریده؟».
همین که دهان باز میکند شریفی معلم پرورشی وارد کلاس میشود. حرف زدن سر کلاس شریفی سخت است. نه این که حرف نزنیم. اما شریفی هم برای خودش سگ اخلاقی است که دومی ندارد. ولش کنند دوست دارد با چادرش دارمان بزند. راه میرود و صلوات میفرستد و به ما چپ چپ نگاه میکند.
درس شروع میشود. چشمم به نرگس است. دست میکشم روی پایش: «مردم از اضطراب، بگو.»
دفترم را که روی میز است باز میکند و مینویسد: «بدبخت شدم سحر».
چشمم رد خودکار را دنبال میکند: «پسر عمویم در کوچه ما را دید». پیشانیاش را میگذارد روی میز و سه بار سرش را میکوبد روی کتاب. ادامه میدهد: «بغل هم بودیم که دیدمان.»
با پچ پچ میپرسم: «چیکار کرد؟ دعوا راه انداخت؟».
با تکان دادن سرش حرفمو تأیید کرد. وسط دفتر بزرگتر مینویسد: «میترسم سحر، میترسم بروم خانه.»
شانهاش را نوازش میکنم که داد شریفی درمیآید: «بروید بیرون همدیگر را بمالید. اینجا کلاس درس است. بعدا تکلیفتان را روشن میکنم خیره سرهای بیحیا» و از کلاس بیرونمان میکند.
میرویم حیاط کنار دیوار مینشینیم. نرگس گریه میکند.
همین را کم داشتیم.
ول کن این بیشرف را. میخواهی چهکار کنی حالا؟
هیچی نمیدانم چه خاکی تو سرم بریزم. داد و بیداد کرد. آمد با امیر گلاویز شد. من را هل داد. امیر به زور از زیر دستش فرار کرد. میخواست من هم بکشد ببرد خانه که نرفتم و دویدم سمت مدرسه. حتما تندی رفته و گفته. میترسم برگردم خانه. بابام من را میکشد.
زنگ تفریح میخورد. دو زنگ بعدی با دلهره میگذرد. زنگ آخر از مدرسه میزنیم بیرون. مادر نرگس آمده دم در مدرسه ایستاده. با اخم و تشر نرگس را میکشاند و میبرد. نرگس برمیگردد و نگاهم میکند. با نگرانی برایش دست تکان میدهم.
شب جرأت نمیکنم زنگ بزنم خانهشان. میدانم اوضاع حتما خیلی خراب است.
نرگس امروز نیامده. خانم کریمیِ ناظم، فرستاد دنبالم که بروم دفترش. اول از سر کلاس شریفی گفت و تهدید کرد بعد هم گفت مادر نرگس زنگ زده و گفته پدرش دیگر اجازه نمیدهد مدرسه بیاید.
بعد از مدرسه تند تند میروم سمت خانهشان. در میزنم. برادر کوچک نرگس در را باز میکند. من را میشناسد. داخل را نگاهی میاندازم: «نرگس هست؟».
یک الف بچه با اخم و سر تکان دادن جوابم را میدهد. من هم اخم میکنم و میخواهم بزنمش کنار و وارد حیاط شوم که مادرش میآید و در را تنگتر میکند: «نرگس تنبیه شده و تو هم دیگر اینجا نیا».
خواهش میکنم که فقط پنج دقیقه ببینمش. فقط پنج دقیقه اما هرچه التماس میکنم نمیگذارد و در را میبندد.
چند روزی میگذرد و من هر روز میروم در خانهشان. دقیقا بعد از مدرسه و دیگر در را هم باز نمیکنند.
با سماجت و خواهش از مادرم میخواهم بیاید با هم برویم. اول قبول نمیکند: «مسئله خانوادگی است و به ما مربوط نیست». «دخترشان است و اختیارش را دارند». ولی آنقدر داد و بیداد میکنم، قهر میکنم، خودم را به در و دیوار میکوبم تا راضی میشود برویم.
وقتی مادر نرگس مادرم را که بالاخره در محل باهم سلام احوالپرسی دارند پشت در دید با اکراه اما راهمان داد.
مادرم بعد از اینجا آنجا زدن، سراغ نرگس را گرفت. مادرش که میدانست سراغ گرفتن برای چیست شروع کرد به تعریف که: «پدر نرگس خیلی عصبانی است، بالاخره مرد است و مسئله ناموسی است و به غیرتش برخورده است. اینکه حق هم دارد و حتما به جز پسرعمویش کسان دیگری هم آنها را با هم دیدهاند و آبرویمان رفته». چشمم به در اتاقی بود که میدانستم نرگس آنجاست. مادرش همین طور حرف میزد: «قدیمیها درست گفتهاند دختر را باید زود شوهر داد تا سرش به راه و زندگی شود. برای همین هم شوهر و برادر شوهرش قرار گذاشتهاند نرگس و پسرعمویش عقد کنند. گفت خدا را شکر پسر عموی نرگس پسر خوبی است و قضیه تمام و حل میشود». همین موقع در اتاق با ضرب باز میشود و نرگس با صورت و چشمهایی پف کرده میاید بیرون، با خشم به مادرش نگاهی میکند. سریع بلند میشوم و جلو میروم. بغلش میکنم. نمیدانم چقدر طول میکشد که با هم اشک میریزیم. من غم او را و او دردش را.
مادرش خُبه خُبه کنان از جا بلند میشود و بی آن که بگوید راهیمان میکند. نرگس دهانش را به گوشم میچسباند: «نمیخواهم سحر، نمیخواهم.»
مادرم از پشت نیشگونی میگیرد که یعنی برویم.
از مدرسه میرسم. لباس درمیآورم که زنگ در زده میشود. دو سه پله را میروم پایین و در را باز میکنم. نرگس است. چند قدم آنطرف پسرعمویش ایستاده. نرگس نگاهش میکند و به من نزدیک میشود. روبوسی میکنیم. خیلی آرام شروع میکند به حرف زدن. همانطور که گاهی سرکلاس حرف میزدیم و حتی میز جلوییها نمیشنیدند چه میگوییم.
اینها برای خودشان بریدند و دوختند. تو دهنی و چک و لگد بس نبود. میخواهند بدبختم کنند ولی من زن این سگ نگهبان نمیشوم.
بمیرم برایت نرگسی.
نمیدانم چهکار کنم. هرچه دعوا کردم، گریه کردم، هرکاری میکنم ول کن نیستند. میخواهند از خانهی خودمان به خانهی دیگر زندانیم کنند.
میخواهی چه کار کنی؟
نمیدانم سحر. شاید باید فرار کنم.
پسرعمویش نرگس را صدا میکند و نزدیک میشود که یعنی بس است. بغلش میکنم: «خیلی خری اگر جایی را پیدا کنی برای رفتن و نگویی تا باهم برویم». دو تایی میخندیم. خندهای برای دلداری، برای دق نکردن، و جدا میشود و میرود. در را میبندم و همان جا روی پله مینشینم. دلم از آشوب بههم میخورد.
به کفشهای خاکیام زل میزنم. گوشم سوت میکشد. زار میزنم. نرگس را صدا میزنم. نرگسی که بهخاطر به آغوش گرفتن آدمی، به آغوش سنگ و خاک پرتش کردند. نرگسی که در خانه نفسش را بریدند، که دستان پدرش شد طناب، شد طناب و افتاد دور گردنش، شد طناب و افتاد دور گردنش و نفسش را برید.
نشریه هشت مارس شماره ٥١
سپتامبر ٢۰٢۰/ شهریور ١٣۹۹