دختر عزت و حادثه ی قتلش
سوسن محمدخانی غیاثوند
• با گذشت ۵ سال از حادثه ی قتل دختر عزت هنوز هم دارم فکر می کنم آیا هیچ راهی برای کمک به این خانواده و جلوگیری از قتل دختر عزت وجود نداشت؟ این روزها اما جسارتم بیشتر شده. حداقل در چشم مرد و زن روستایمان می توانم زُل بزنم و بگویم که: «تک تکشان در قتل دختر شریکند و حق آن دختر این نبود» ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com پنجشنبه ۱٣ خرداد ۱٣٨۹ - ٣ ژوئن ۲۰۱۰
این نوشته ادای احترام به حیات قطع شده ی یک انسان است. انسانی که صرفنظر از اینکه چه بود و که بود حق حیاتش را خدا بدو داده بود و دیگر انسانی ازو ستانده بود. اسمش اکرم بود. اکرم دختر عزت بود. سنش شاید به بیست نمی رسید. شاید هم چند سالی بیشتر از بیست داشت. فرق چندانی نداشت. بهار همیشه یاد مرگش را با خود می آورد. اکرم سابقه ی یک ازدواج ناموفق را در سن خیلی پایین داشت. در خانواده ای فقیر به دنیا آمد. خانواده اش تحت پوشش کمیته ی امداد بودند اما برایشان کافی نبود. پدر پیرشان هم مریض بود. چند خواهر و یک برادر دیگر هم بودند. اکرم به همراه خانواده اش در روستای «قزلدره» از توابع طارم سفلی واقع در ۶۵ کیلومتری شهر قزوین به دنیا آمد. روستای قزلدره کردنشین است. فامیلی تمام خانواده های ساکن این روستا «محمدخانی غیاثوند» است. این روستا زادگاه پدری بنده هم هست. معلمها در مدرسه همه ی مان را با اسم کوچک صدا می زدند. من هم فقط اسم کوچک معلمهای روستایمان را به یاد دارم. در قبرستان روستایمان روی تمام سنگ قبرها نوشته است «محمدخانی غیاثوند». بزرگترین آرزوی اکرم داشتن یک شوهر و چند به قول خودش جِغِله بچه بود. پستانهای خشکش را زیاد به دهان نداشته ی عروسکهای کهنه می انداخت. بارها بالشهای کوچک را زیر لباسش دیده بودم. دست به کمر می زد. شکمش را جلو می داد و راه می رفت و ادای زنهای حامله را در می آورد. بچه هایی که فقط یک بالش بودند و هیچ گاه زائیده نمی شدند. اکرم متهم بود به داشتن رابطه با راننده های ماشین سنگین. این را مردم روستا می گفتند. اینکه چه کسی اولین بار به او تجاوز کرد کسی چیزی نمی داند. اصلا آیا تجاوزی اتفاق افتاده بود یا با میل خودش بوده باز هم معلوم نیست. می گویند اولهایش با میل خود می رفته و در ازایش پول و لباس می گرفته اما بعدا برای اینکه چیزی نگیرد، راننده ها معتادش می کنند. خانه ی دختر عزت شده بود ماشین. سفرهای زیادی کرد و به خیلی جاها سر زد. اما هر بار پس از مدتی باز هم به روستا باز می گشت. این را مردم روستا می گفتند که اکرم شده بود نقل محافل و مجالسشان. راننده ها در طول سفرشان اکرم را با خود می بردند و بعد از تخلیه ی بار او را بر می گرداندند و در پایین روستا پیاده اش می کردند. قزلدره با نام دختر عزت شناخته می شد. مردها ی روستا می گفتند: «سر برای بلند کردن نداریم.» هر بار که از سفر باز می گشت با دیدن قیافه ی اخموی دختران و زنان روستا به آنها لباسها و اسکناسهایش را نشان می داد و می گفت: «ببینین اینارو همه راننده ها بهم دادن. گفتن اگه دفعه ی دیگم باهاشون برم بیشتر از اینام می دن.» اکرم ساده بود خیلی ساده. این را از حرفها و حرکاتش می شد فهمید. مردم روستا می گفتند مخش معیوب است. می گفتند راننده ها دست رویش بلند کرده اند. برخی هم می گفتند نه شوهرش زیاد کتکش زده و هوا برداشته. بعضی مواقع هم راننده ها برای دیدن و یا بردنش در روز روشن به روستا می آمدند اما مردم با پرتاب سنگ و چوب به استقبال راننده و ماشینش می رفتند. مردم می گفتند: این روستا جای ... بازی نیست. راننده ها شب هم می آمدند. فرقی نداشت. مردم کشیک می دادند. اگر هم کسی پیدا می شد و گذشته ی اکرم چندان برایش مهم نبود و می خواست او را جدی جدی بگیرد متاسفانه مردم روستا با این برخوردشان طرف را پشیمان می کردند. نمی دانم آیا چنین کسی در زندگی اش پیدا شد یا نه؟ همه او را به اسم زن صیغه ای می بردند و پس از چند روز برش می گرداندند. هر وقت در روستا صدای سنگ و چوب و فحش به گوش می رسید دیگر می فهمیدیم چه خبر است. هر کس به دیگری می گفت: «چیه بازم شرِّ دختر عزته؟!». راننده های زیادی کفش، کلاه و یا کت خود را در روستای قزلدره جا گذاشتند و فرار کردند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند. بعضی از مردم تعریف می کردند مدتی پس از معتاد شدن دختر عزت ورق برگشت. این بار راننده ها بودند که به مردم روستا معترض می شدند. اکرم به مواد احتیاج داشت. تعریف می کردند که راننده ها گفته اند زیاد دستمالی شده است. دیگر رغبت نمی کنیم به او نزدیک شویم. می ترسیم بیماری داشته باشد. پس دلیلی هم ندارد تریاک دستش بدهیم. اما اکرم تریاک می خواست و گوشش به این حرفها بدهکار نبود. پولی هم نداشت. شکم افراد خانواده اش هم درست و حسابی سیر نمی شد. کنار جاده می ایستاد و از راننده ها طلب تریاک می کرد. اگر تحویلش نمی دادند با سنگ به شیشه ی ماشینها می زد. مردم می گفتند بارها شاهد کتک خوردن اکرم توسط برادر، دایی، خاله ها و مادربزگش بوده اند اما در وضع دختر تغییری ایجاد نشد. سر و تن دختر عزت ضربه ی چوب و میله های زیادی را بر خود تحمل کرده بود. پدر اکرم بر اثر بیماری و کهولت سن از دنیا رفت. دایی و برادر اکرم را برای اخراج او از روستا و یا قتلش تحت فشار گذاشتند. یکی گفت: «در شمال با راننده ای دیدمش». دیگری گفت: «در یکی از بنادر جنوب بوده». می گفتند در کرمان هم مدتی بازداشت شده. یکی هم می گفت «با بلوز و شلوار و بدون روسری کنار جاده ی قزوین – رشت دیدمش. اول فکر کردم پسر است. جلوتر که رفتم دیدم دختر عزت است». دایی و برادر دختر عزت در بهار سال ٨۴ تصمیم به قتلش می گیرند. دایی او برای اجرای نقشه اش از تهران به روستای قزلدره می رود. خانواده من هم همان روز به مسجد روستا دعوت می شوند. قرار بود عمو عباس در مسجد روستا غذای نذری به اهالی محل بدهد. بابا برای آشپزی به مسجد رفت. در آن روستا خانه ای داشتیم که چند سال بعد از زلزله ی خرداد سال ۶۹ ساخته شده بود. تعطیلات را زیاد به آنجا می رفتیم. مادر حالش خوب نبود و در خانه ماند. من و خواهرم فرشته و همسر برادرم هم ترجیح دادیم پیش او بمانیم. عصر همان روز دایی اکرم را در مسیر خانه دیدم. سلامش کردم اما جواب سلامم را مثل همیشه نداد. معلوم بود حالش اصلا خوب نیست. او همیشه با من مهربان بود. خبرنگار بودن من می توانست برایشان تولید دردسر کند. می دانستند اهل سکوت نیستم. آن زمان به عنوان دبیر گروه اجتماعی و دبیر خبر هفته نامه «طلوع قزوین» با این نشریه همکاری می کردم. داداش بهمن و همسر خواهرم با ماشین به مسجد روستا رفتند. گفتند: «نمی مانیم. غذا را می گیریم و سریع برمی گردیم». قتل در شب اتفاق افتاد. کسی آنجا حضور نداشت. شاهد قتل فقط تعدادی از اعضای خانواده ام بودند. هنگام بازگشت از مسجد زیر نور جلوی ماشین، پستانها و بدن لخت زنی در کنار جاده خاکی توجهشان را جلب می کند. اول می ترسند و فکر می کنند جن دیده اند. دو مرد از تاریکی بیرون می آیند و به سمت جنازه می روند. دایی و برادر اکرم را توی نور می شناسند. آهسته سرشان را از ماشین بیرون می برند تا بپرسند قضیه چیست. دایی اکرم می گوید: «بی پدر با میله زدیم توی سرش غش کرده حالا داریم می بریمش لب جاده آسفالت تا برسونیمش دکتر». شوهر خواهرم می گوید: «می خواهید کمکتون کنیم.» پاسخشان منفی است. بدن اکرم را که تکان می دهند، سرش بی اراده به چپ و راست حرکت می کند. صورت دایی آنقدر عرق کرده بود انگاری زیر باران شدیدی ایستاده اما آن شب آسمان صاف بود. صدای نفسهایش به گاو نری می مانست که زیاد دویده بود. داداش بهمن و شوهر خواهرم بدجوری می ترسند. گاز ماشین را می گیرند و خودشان را به خانه می رسانند. حال خواهر و برادرم از ترس و ناراحتی بد شد. هر دو را به درمانگاه لوشان رساندیم. وقتی از جاده خاکی می رفتیم خبری از دایی و برادر اکرم و جنازه نبود. از درمانگاه که برگشتیم، بابا هم از مسجد آمده بود. چیزی نگفتیم. اما مشکوک شده بود. خیلی آدم تیزی است. گفت: «امشب دایی و برادر دختر عزت یک جوری بودن توی مسجد. دیر اومدن. غذا هم نخوردن. گفتن خونه خوردیم.» بابا هیچ وقت توی خانه سیگار نمی کشد. همیشه برای سیگار کشیدن به حیاط می رود. شب هم چند باری برای سیگار کشیدن بیدار می شود. پایین خانه ی ما در روستا، زمینهای کشاورزی مردم قرار دارد. زمینهایی که هر قطعه اش به اندازه ی یک یا دو پله از آن دیگر قطعه پایین تر قرار گرفته و به سمت جاده قزوین- رشت شیب دارد. قطعه ای هم متعلق به پدربزرگ دختر عزت بود. در پایین همان زمین هم قبلاً چاله ی خیلی بزرگی حفر شده بود. کار کسانی بود که به دنبال گنج و زیر خاکی می گشتند. آن شب پدر برای سیگار کشیدن به انتهای حیاط می رود. روی لبه ی دیوار سنگچین حیاط که لبه اش همکف حیاط است می ایستد. بابا می بیند که فانوسی تا صبح در قطعه زمین متعلق به پدربزرگ دختر عزت روشن است. درست بالای سر چاله. صبحِ خیلی زود متوجه می شود که پسر عزت با بیلی از آنجا بالا می آید. چاله را پر کرده و درختی را هم در روی آن کاشته است. باوجودیکه از اتفاقات شب قبل چیزی به بابا نگفتیم اما او خودش همه چیز را فهمید. حتی برایش کار سختی نبود حدس زدن اینکه دختر در همان چاله دفن شده است. اولین کار خانواده ام این بود که مراقب من باشند تا به جایی اطلاع ندهم. برادرم پای تلفن نشست. تا تکان می خوردم یکی با من همراه می شد. مادر مراقب اتاقها بود. بابا توی حیاط قدم می زد. اصلا خیال رفتن به قزوین هم گویا نداشتند. می دانستند اگر به دفتر نشریه برسم کار خودم را می کنم. خودم هم نمی توانستم برای گرفتن ماشین و رفتن به قزوین به کنار جاده بیایم. کار خطرناکی بود. راننده ها هیچ وقت برخورد خوبی با زن و دختر تنها در کنار جاده نداشتند. یک لحظه غفلت خانواده کمک خوبی بود برای من. یک گوشی سیار هم داشتیم. داداش بهمن برای چند ثانیه از اتاق خارج شد. همان چند ثانیه کافی بود تا گوشی سیار را بردارم. بهمن سریع به اتاق برگشت. گوشی اصلی سرجایش بود. من هم این سر اتاق نشسته بودم. متوجه نبودن گوشی سیار نشد. کیف و کتابهایم را جمع کردم و از اتاق خارج شدم. تنها وسیله ی خبردادن من همان تلفن بود. آنها هم خیالشان راحت بود که گوشی دست نخورده است. توی حیاط زیاد مراقبم نبودند. تا بابا سرش را برگرداند خودم را به انباری رساندم. سریع شماره منزل یکی از همکارانم را در نشریه گرفتم. متاسفانه خانه نبود. می خواستم به او بگویم به پاسگاه کوه گیر خبر بدهد. این طوری حداقل اگر می گفتند قسم بخور تو به پاسگاه خبر نداده ای، به راحتی می توانستم قسم بخورم و خب قسمم هم راست بود. چون دوستم خبر داده بود. آن روز هیچ کس سرجایش نبود. گویا همه چیز و همه کس برای قتل دختر دست به دست هم داده بودند. معلوم نبود اکرم را بیهوش دفن کرده اند یا نه قبل از دفن شدن فوت کرده بود. فقط یک تصویر مدام توی ذهنم تکرار می شد و شکل می گرفت. حس می کردم زیر خاکها دارد نفس نفس می زند و کمک می خواهد. بابا علناً تهدید کرد که اگر کاری بکنم مرا هم کنار او چال می کند. آن روز نتوانستم کاری انجام بدهم. گوشی را خیلی زود سر جایش برگرداندم. اگر نه متوجه می شدند. دقیقاً نمی دانم فردایش یا دو روز بعدش قضیه لو رفت. مادر دختر همه چیز را فهمید و به پاسگاه خبر داد. ماشین پاسگاه که از جاده ی خاکی روستا بالا آمد خوشحال شدم و به هیچ وجهی نمی توانستم این خوشحالی ام را پنهان کنم. بابا و داداش بهمن با چشم غره نگاهم کردند. بابا گفت: «سوسن! فقط خدا به دادت برسه اگه تو این ماشینو به روستا کشونده باشی به بازوی بریده ی ابوالفضل زنده به گورت می کنم». اما الان هم با اطمینان می گویم کار من نبود. مامورها برادر اکرم را گرفتند. دایی اش را هم بعد از چند روز مخفی شدن بازداشت کردند. با لودر به روستا آمدند و اکرم را از زیر خاکها و ته چاله ی بزرگ در آوردند. اکرم مثل آدم دفن نشده بود. بیچاره همچون یک حیوان ته چاله مچاله شده بود. روسری اش دور گردنش بود. موهایش توی صورتش ریخته شده بود. لای موهایش پر از خاک بود. انگشتهایش به شکلی بود که انگاری به جایی چنگ زده بود. قبل از دفن شدن کتک زیادی از دایی و برادرش خورده بود. این را آنها می گفتند. می گفتند اول به بهانه ای از خانه خارجش می کنند و بعد با میله ی آهنی به باد کتکش می گیرند. نمی دانم با میله ی آهنی دخلش را آورده بودند یا او را با روسری اش خفه کرده بودند. مردم اکثراً در مسجد روستا بوده اند و کسی متوجه جیغ و داد نمی شود. جنازه را درون آمبولانس گذاشتند و بردند. مردم روستا همه خوشحال بودند. کسی برای اکرم دلش نسوخت. هیچ کس هم برایش گریه نکرد. مردها سرشان بالا بود. می گفتند: «حالا دیگر آبرو داریم. لکه ی ننگ از دامن روستا پاک شده». مادر اکرم را هم تهدید کردند که اگر رضایت ندهد و برادر و پسرش را آزاد نکند، او را می کشند. مادربزرگ اکرم هم با مردم روستا بود. می گفت هیچ آدم با شرفی دوتا مرد را قربانی یک دختر ... نمی کند. به دخترش می گفت: «اگر شکایتت را پس نگیری خودم به مردم روستا می گویم بکشندت و بعد می روم رضایت می دهم». مادر اکرم مجبور شد شکایتش را پس بگیرد. مردم روستا حتی اجازه ندادند که جنازه ی دختر عزت در روستا دفن شود. می گفتند: «کفارت دارد. مرده هایمان در گور به لرزه در می آیند. نباید جایشان را در آن دنیا خراب کنیم. جایی دفنش کنید که کسی او را نشناسد و نداند چه کاره بوده. شاید دل یکی به رحم آمد و برایش فاتحه ای خواند. شاید این طوری خدا ببخشتش و از سر تقصیراتش بگذره». خانواده پولی برای دفن جنازه نداشت. جنازه اکرم آنقدر در سردخانه ماند تا شهرداری در قبرستان چوبیندر قزوین دفنش کرد. هفته ی بعدش روابط عمومی نیروی انتظامی خبری را به تمام نشریات شهر قزوین فاکس کرد مبنی بر قتل دختری در یکی از روستاهای اطراف قزوین توسط دایی و برادرش. در خبر ارسالی هیچ اشاره ای به چرایی و چگونگی قتل دختر نشده بود. خبرنگاران هیچ یک از نشریات قزوین هم حاضر نشدند که حداقل اطلاعات بیشتری درباره ی این خبر کسب نمایند. آنها همان خبر کوتاهی را که روابط عمومی نیروی انتظامی برایشان فاکس کرده بود در نشریاتشان منتشر نمودند. مردم روستا حاضر نشدند قبول کنند که خبر قتل را روابط عمومی نیروی انتظامی در اختیار نشریات شهر قزوین گذاشته است. آنها مثل همیشه گفتند که: «کار کار کلاغ روستاست». تلاش زیادی کردم تا درباره زندگی اکرم و مشکلات ریز و درشتش بتوانم گزارشی را در نشریه طلوع قزوین منتشر کنم اما مدیر مسئول هفته نامه به شدت مخالفت کرد. می گفت «با فرهنگ جامعه ی ما همخوانی ندارد». گویا زندگی و حیات این دختر برای کسی مهم نبود. هیچ کس حاضر نبود که صدای دختر را بشنود حتی جامعه ی به اصطلاح روشنفکر مطبوعاتی. دایی و برادر اکرم بعد از مدت کوتاهی آزاد شدند. ۵ سال از حادثه ی قتل دختر عزت می گذرد اما بهار همیشه بوی مرگش را با خود می آورد. آن چاله ی خالی هنوز در پایین خانه ی روستایی مان است. جایی که شاید اکرم آخرین نفسهایش را در آن کشیده باشد. خواهر اکرم از ترس اینکه مبادا بلایی همچون او بر سرش بیاید به عنوان زن چهارم با مردی غریبه ازدواج کرد که جای پدرش را داشت و دخترهای آن مرد از اکرم هم بزرگتر بودند. دختر اما راضی بود. شاید به ظاهر. می گفت مردی شوهرم زیاده. می تونه بهم برسه. دسش به دهنش می رسه. لقمه نونی می خورم و زندگی می کنم. خواهر دومش را از روی شاخه ی درختها پایین کشیدند تا زود شوهرش دهند که هم نان خوری را کم کنند و هم به زعم آنها اکرم دوم در روستا درست نشود. خانواده ی پسر در دوره ی نامزدی متوجه همه چیز شدند و تصمیم به طلاق دختر گرفتند. نمی دانم زندگی آنها به کجا کشید و بر سر آن دیگر خواهر سوم چه آمد. نمی دانم آیا روی سنگ قبر اکرم نوشته شده «محمدخانی غیاثوند» یا نه؟ و نیز نمی دانم آیا مزارش زواری دارد یا نه؟ حالا دیگر در روستاهای آن منطقه هر دختری با کمی حاضر جوابی از مردهای خانواده اش فقط یک حرف می شنود: «کاری نکن مثل دختر عزت زنده به گورت کنیم. قانون هم هیچ غلطی نمی تونه بکنه». نافرجام ماندن تلاشهایم برای انتشار گزارشی از زندگی اکرم، رساندن صدایش به مردم و درگیری ذهنی زیاد با زندگی او در نهایت منجر به نوشته شدن فیلمنامه ای شد به نام «دختر عزت» که هیچ گاه مجوز ساخت نگرفت. این فیلمنامه ابتدائاً در سال ٨٣ که تصمیم قتل دختر عزت قوت گرفت نوشته شد. معلم فیلمسازی ام از نحوه ی طرح، فضای ساخته شده و حتی سوژه خوشش آمد اما با ساخت آن مخالفت کرد. بعد از قتل اکرم در سال ٨۴ مجدداً فیلمنامه مورد بازنویسی قرار گرفت و خصوصاً پایان آن تغییر یافت. ۲ سال قبل از آن نیز یعنی در سال ٨۲ سعی کردم با نوشتن مطلبی و انتشار آن در نشریه ی «ولایت» شهر قزوین توجه مردم این شهر را کاملاً غیر مستقیم به وجود خانواده ی دختر عزت جلب کنم اما موفق نشدم. قطعاً نوشته ی من خوب نبود. چون مردم قزوین نمی توانستند اینقدر نامهربان و بی تفاوت باشند. آن نوشته فقط با واکنش تند تعدادی از اعضای روستا و خانواده ام مواجه شد. نکته ی جالب این بود که کارمندان کمیته امداد لوشان دقیقاً متوجه شده بودند که من از چه کسی و کدام خانواده در این نوشته دارم حرف می زنم اما نمی دانم چرا اصلاً برایشان مهم نبود. با گذشت ۵ سال از حادثه ی قتل دختر عزت هنوز هم دارم فکر می کنم آیا هیچ راهی برای کمک به این خانواده و جلوگیری از قتل دختر عزت وجود نداشت؟ این روزها اما جسارتم بیشتر شده. حداقل در چشم مرد و زن روستایمان می توانم زُل بزنم و بگویم که: «تک تکشان در قتل دختر شریکند و حق آن دختر این نبود». فیلمنامه ی «دختر عزت» فقط در بانک فیلمنامه خانه ی سینمای ایران به ثبت رسید. مسئولان سینمای جوان گفتند «بهتر است درباره اش چیزی نگویم». مسئول بخش فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی هم گفت: «اصلاً حرفش را نزنم» و برادرِ منصور مزینانی، تهیه کننده ی سینمای ایران نیز اظهار داشت: «جامعه ی ایران محل مناسبی برای طرح این گونه مسائل نیست. فیلمنامه ات را در کشوی میزت بگذار». هفته ی گذشته هم یکی از مسئولان فرهنگی ایران از طریق تلویزیون وطنی در خصوص ساخت فیلمهای بدون مجوز و ارسال آنها به جشنواره های خارج از کشور به فیلمسازان ایران اخطار داد. او همچنین با اشاره به فیلم «زندان زنان» گفت: قطعاً این فیلم و امثال آن نمی توانند نماینده مناسبی برای ایران در جشنواره های فیلم خارج از کشور باشند. مد نظر وی ساختار، فرم و تکنیک فیلمها نبود. بلکه به محتوای آنها اشاره داشت. او حتی چگونگی طرح مسائل در این گونه فیلمها برایش مهم نبود. این مسئول فرهنگی بالکل با طرح برخی از مسائل حالا به هر شکل مخالف بود. کاملاً مشهود بود که او از اینکه آنور آبیها از بسیاری مسائلمان مطلع شوند واهمه داشت. کاری که این روزها برخی از فیلمسازان ما با ساخت فیلمهای زیرزمینی به انجام آن همت گماشته اند. هر سال هم در نمایشگاه کتاب شاهد غیبت کتابهای بیشتری می شویم که در سالهای گذشته مجوز چاپ گرفته بودند. قصه ی عبور از هفت خوان رستم برای گرفتن مجوز چاپ در ایران هم که خودش مصیبت عظمایی شده است. نمی دانم مسئولان فرهنگی و هنری ما کی می خواهند از خواب بیدار شوند و تا کی قصد دارند حجم عظیم مسائل و مشکلات جدی و واقعاً موجود این جامعه را لاپوشانی کنند. اما معتقدم هر جامعه ای «صادق چوبکهای» خود را می خواهد. جای خالی همچون چوبکها در جامعه ی بعد از انقلاب ما کاملاً محسوس است. همیشه باید کسانی باشند که زشتیهای اجتماع را رو کنند. جامعه ای که کثافات و پلشتیهای خود را نخواهد ببیند نهایتاً در همان کثافات خودش غرق خواهد شد. خوشبختانه فعالان مدنی در همان مدت کمی که از عمر فعالیتشان می گذرد با وجود انتقاداتی هم که بر آنها وارد است اما انصافاً عملکرد خوبی داشته اند. آنها به درستی غده های چرکی اجتماع را نشانه گرفته اند. ولی در این زمینه نمی توانم به جامعه ی هنری نمره ی درخشانی بدهم. هر چند نباید از نظر دور داشت که فعالان عرصه ی فرهنگ و هنر ما دارند از جویی آب بر می دارند و در سیستمی فعالیت می کنند که پدر خوانده های این سیستم به آنها می گویند چقدر، چگونه، کی و کجا از این جوی آب بردارند. قوانین حاکم بر این سیستم را همانها وضع می کنند و خب باید دید که مسئولان فرهنگی و هنری ما چقدر این کاره اند. اما این امر هم نمی تواند چیزی از بار مسئولیت فعالان عرصه ی فرهنگ و هنر جامعه ی ما بکاهد. جامعه ی هنری ما هر روز که از عمر سکوتش می گذرد و بیشتر سرفرود می آورد با اعمال فشارها و ایجاد محدودیتهای بیشتری مواجه می شود. عمر سی و یک ساله ی نظام جمهوری اسلامی هم حداقل ثابت کرد که حکومت ایران در مقابل کوچکترین اعتراض، مردم را وادار به پرداخت هزینه های سنگین خواهد کرد و هرگز حاضر به عقب نشینی و کوتاه آمدن نیست. سکوت و پذیرفتن وضعیت موجود یقیناً راه حل مناسبی برای مقابله با چنین حکومتی نمی تواند باشد. و هنرمند ما معلوم نیست که کی می خواهد همگام با دیگر مردم و فعالان سایر عرصه ها، هزینه ی خود را برای اعتراض به دردهای موجود بپردازد. قطعاً جامعه ی ۶۰ – ۷۰ میلیونی ما با تعدادی انگشت شمار همچون جعفر پناهی، بهمن قبادی، رخشان بنی اعتماد، منیرو روانی پور و خانواده ی مخملباف و ... قرار نیست به جایی برسد. Unews4@gmail.com