مارکسیست - فمینیسم:
چارچوبی تئوریک برای درک روابط اجتماعی
نویسندگان: سارا کارپنتر و شهرزاد مجاب
ترجمه: مهسا روژان
این مقاله ترجمه، اقتباس و خلاصهای است از مقدمهی کتاب:
Sara Carpenter and Shahrzad Mojab (eds.) (2011) Educating from Marx: Race, Gender, and Learning. New York: Palgrave: pages 3-18.
بیش از صد سال پیش، مارکس و انگلس گفتند شبحِ بدیلی نوین برای سازماندهی اجتماعی بر فراز اروپا در گشت و گذاراست. مقصودشان پیدایش ایدهی کمونیسم در مقابل سرمایه داری و نظام دموکراسی بورژوایی بود. امروز هم تئوریهای گوناگون سعی در توضیح روابط اجتماعی و ارایه ی بدیل هایی برای آن دارند، اما دنبال کردن جریانات فکری کنونی پیچیدهتر از سابق شده اما ذره ای از اهمیت تئوریهایی که برای درک و سازماندهی اجتماعی استفاده میکنیم کاسته نشده است.
هر چارچوب تئوریک، نقش و عملکرد دوگانهای دارد. مانند شبیه عدسی است: هم روشن می کند و هم زمان مانعی است در مقابل دیدن. این عدسیها به ما توان دیدن برخی روابط را می دهند و مانع دیدن برخی دیگر می شوند. در رویکرد به تئوری باید به طور عموم این دوگانگی را مد نظر داشته باشیم. اما به همان اندازه نیز مهم است که بدانیم این چارچوبهای تئوریک به ما افق های گسترده و تازه ای در ترسیم بدیل های سیاسی نوین می دهند.
آگاهی نسبت به این رابطه (یعنی رابطهی تئوری و عمل) ما را به بررسی مستمر و نقادانهی آلترناتیوهای سیاسی وادار میکند. پس، یک چارچوب تئوریک نیاز داریم که قادر به عریان کردن و توضیح روابط اجتماعی نهفته و ریشهداری باشد که سرچشمهی تولید و بازتولید نابرابریهای مادی و اجتماعی جامعه است.
این نوشته در جستجوی تبیین یک چارچوب مارکسیست - فمینیستی برای آموزش درک روابط اجتماعی است. با استفاده و برداشت از ادبیات وسیع در عرصهی علوم اجتماعی، از جمله نظریه های فمینیستی، نظریه های آموزشی و ماتریالیسم تاریخی، ما به این نتیجه رسیدهایم که یک چارچوب مارکسیست - فمینیستی حداقل شامل پنج بخش کلیدیِ تئوریک است:
1) تئوری اجتماعی، 2) تئوری روابط اجتماعی سرمایهداری و تفاوتهای اجتماعی، 3) تئوری دانش، 4) تئوری آگاهی و یاد گیری، و 5) تئوری تغییر اجتماعی.
ما این پنج بخش تئوریک را بر اساس این سوال توضیح میدهیم که چگونه میتوانیم موجبات درک دیالکتیکی فمینیسم از مارکس و برعکس آن را فراهم کنیم. این اجزاء تئوریکی بسیار حیاتیاند زیرا مارکسیسم -فمینیسم نه تنها ابزار توضیح تحلیلی پدیدههای اجتماعی را در اختیار ما قرار میدهد، بلکه همچنین چارچوب اخلاقی (اتیک) برای مبارزه جهت تغییر جامعه را نیز فراهم میکند.
تئوری اجتماعی:
روندهای تئوریک مسلط در عرصهی علوم اجتماعی در بیست تا سی سال گذشته در تئوریزه کردن روابط اجتماعی تردید کردهاند. تئوریسین های علوم اجتماعی، با تاثیرپذیری از نظریه های پست مدرنیسم و پساساختارگرایی اعلام کرده اند که روابط اجتماعی را نمی توان شناخت زیرا این روابط ناپیوسته و ناهمگون هستند و هر گونه تلاش برای کسب شناخت در مورد آن مساوی است با تمامنگری (توتالیزه کردن). اما واقعیت آن است که زندگی انسانها در عین این که شامل تجارب مشخص، در مکانهای مشخص است، همه در یک مجموعه ی روابط پیچیده درهم تنیده اند.
بهعنوان مارکسیست - فمینیست، ما نیاز به یک تئوری اجتماعی داریم که توانایی توضیح این سه هدف را داشته باشد: توضیح و درک جهان اطرافمان، تولید دانش و آگاهی تغییر دهنده (دگرگون کننده، transformative) و تولید سیاستهای انقلابی در خدمت به این دگرگونی و تغییر. برای انجام این کار، ما مفهوم روابط اجتماعی دیالکتیکی را بهکار میگیریم که اجازه میدهد بسیاری از مسائلی که ذهن تئوریسینهای اجتماعی معاصر را به خود مشغول کرده ـ همچون ذاتگرایی، دوگانگی، دو گان پایگی (binaries)، تفکر تک خطی و نسبیگرایی - را حل کنیم.
در ابتدا ما "روابط اجتماعی" یا "جامعه" را بهمثابهی "یک شیئ "یا "ساختار" یا "سیستمی" که خارج از مردم زیسته و فعالیت و تفکر آنان را تعیین میکند، نمیبینیم. روابط اجتماعی، یک نوع سازمان اجتماعی و همکاری بین انسانهاست، یعنی فعالیت سازمان یافته ی میان انسان هاست که تاریخا شکل گرفته است. چون درک ما از جهان اجتماعی، ترکیب پیچیدهای از فعالیتهای واقعی انسانها و اشکال همکاری مرتبط با آن میباشد، در نتیجه جهت توضیح جهان اجتماعی، از واژهی روابط اجتماعی استفاده میکنیم. روابط اجتماعی، هم نقطهی شروع بررسیها است و هم جایی است که در نتیجهگیریِ نهایی به آن خواهیم رسید. نمیتوانیم خود را از آن جدا کنیم چون میخواهیم درکشان کنیم. روابط اجتماعی، هم شکلهای آگاهی و هم فعالیت عملی و احساسی انسانهاست (هم در فکر و هم در عمل). این روابط اجتماعی را باید در رابطهی دیالکتیکی با یکدیگر درک کرد. منظور ما از دیالکتیک، درک یک پدیدهی واقعی، به مثابه وحدت اضداد است که نمی توانست خارج از رابطهای که بین مولفه های متضاد آن به گونه ای که در شرایط کنونی وجود دارد، تکامل تاریخی و حتا وجود خارجی داشته باشد. مفهومسازیِ دیالکتیکی یعنی به جهان اجتماعی به شکل یک رشته روابطی بنگریم که میان پدیدههای مختلف و بهطور همزمان در سطوح محلی/خاص و جهانی/عام وجود دارند. روابط دیالکتیکی که جهان اجتماعی را شکل میدهند، دائما در حال حرکت و تغییراند. این حرکت و تغییر به خاطر دو دینامیسم اصلی است: 1- تضادهای درونی این روابط و 2- شرایط خارجی که توسط دیگرپدیدههای اجتماعی فراهم می شود.
یک رابطهی دیالکتیکی همیشه وحدت بین دو پدیده است که فقط میتوانند در تضاد با هم موجود باشند و فقط میتوانند از طریق نفی روابط مابین و دگرگونی هر دوشان در این رابطه، تکامل یابند. بهعبارت دیگر، اجتماع شامل یک رشته روابط معین متقابل است که تجربهی هر روزهی ما را نیز شامل میشود. تفکر دیالکتیکی به ما اجازه میدهد تا تجربه را از طریق این بافتهای دینامیک روابط درک کنیم.
ما میتوانیم تاریخ را بهمثابهی سلسلهای از شکل های مختلف سازماندهی اجتماعی بررسی کنیم. منظور آن است که در طول تاریخ، انسانها برای بازتولید نیازهای مادی زندگی خود، در یک نظم خاص با یکدیگر سازماندهی شده و همکاری میکنند. ما نام این شکل های سازماندهی اجتماعی را شیوههای تولیدی مینامیم که به لحاظ تاریخی ویژهاند. یک شیوهی تولیدی، در یک زمان معین، در بر گیرندهی کلیهی پیچیدگیهای زندگی اجتماعی است، که شامل مردم بهمثابهی نیروهای مولده (چگونه کار کردن آنها برای تولید نیازهای مادی زندگی) و مناسبات تولیدی (چگونه خود را سازماندهی میکنند) هم میشود. نیروهای مولده و روابط تولیدی با هم شرایطی را ایجاد میکنند که در آن ما کار میکنیم تا روابط اجتماعی بشر را تولید و بازتولید کنیم. ما از مفهوم شیوهی تولیدی در رابطه با مفهوم روابط اجتماعی استفاده میکنیم تا بتوانیم زندگی اجتماعی را بهمثابهی شکلی از سازماندهی بشری، که بسیار پیچیده، و تاریخا در حال تغییر است، درک کنیم. از این رو، سرمایهداری را بهمثابهی شیوهی تولیدی درک میکنیم که در برگیرندهی روابط اجتماعیای، همچون سازماندهیهای ویژهی نژادی، جنسیتی و کاری است. منظور از شیوهی تولیدی سرمایهداری، نوعی خاص از سازماندهی تولید و بازتولید زندگی است که از طریق رابطهی مزدی و تولیدِ کالایی یا به طور کلی "روابط ارزش" امکانپذیر میشود. در این شیوهی تولیدی، استخراج ارزش اضافه از کار مزدی با هدف تولید سرمایه (استفاده از ثروت جهت تولید ثروت بیشتر بر مبنای استثمار کار مزدی) هدف نهایی تولید اجتماعی سرمایهداری است. سرمایهداری به استثمار نیروی کار وابسته است. یعنی، فعالیت آگاهانه و هدفمند بشر و دخالت آن در طبیعت بر مبنای استثمار نیروی کار انجام می شود.
خلاصه کرده باشیم، درک ما از جهان اجتماعی، درک روابطی است که سازماندهی اجتماعی بشر را بهعنوان فعالیت واقعی انسانها میبیند. جهان اجتماعی چیزی است که ما در آن حضور یافته و آن را از طریق کار و آگاهی خودمان بازتولید میکنیم. عدم وجود یک تئوری منسجم اجتماعی، دانشمندان مختلف علوم اجتماعی، از جمله افکار مرسوم فمینیستی را وادار کرده تا روابط اجتماعی را شرایطی مستقل از کلیت جامعه در نظر بگیرند، که به تکه تکه و تجزیه شدن سازمان اجتماعی به بخشهایی چون جنسیت، اقتصاد، نژاد، مذهب و دولت منجر میشود. این تجزیه مانع از این میشود که ببینیم چگونه این شکل های اجتماعی در روابطی وابسته بههم و برهم اثرگذار قرار میگیرند. در شیوهی تولید سرمایهداری، این روابط اجتماعی طبقه را بر مبنای جنسیت، نژاد و سکسوالیته تقسیمبندی میکند. بنابراین درک ما از زندگی اجتماعی باید در بر گیرنده و توضیح دهندهی عملکرد این تفاوتها در طبقه و تأثیر طبقه بر این تفاوتها نیز باشد.
تئوری روابط و تمایزات اجتماعی سرمایهداری:
یکی از مشکلات دیرپای اخلاقی (اتیک) در تئوریزه کردن مارکسیستی، تمایزات اجتماعی است. تمایز برای مارکسیست - فمینیسم، در نظر گرفتن تمایزات اجتماعی چون جنسیت، نژاد و سکسوالیته از اهمیت ویژهای برخوردار است. تئوری تمایزات و روابط اجتماعی در مارکسیست - فمینیسم به این سوال اشاره میکند که چرا جامعهی جهانی بر اساس "تمایزات"، چون نژاد، جنسیت، سکسوالیته و طبقه سازماندهی شده است. ما از تحقیقات فمینیسم ضد نژادپرستی و ضد استعمار نقدگرا که به بررسی چگونگی بنای این تمایزات، چگونگی تکامل تاریخی آنها، و چگونگی تولید و بازتولید آنها میپردازند، یاد میگیریم و استنتاجاتی میکنیم. هرچند نقطهی شروع ما مطالعهی زبان و تبارزات اجتماعی مبتنی بر شرایط، از جایی که نشان دهد چگونه این "تمایزات" بهعنوان یک پدیدهی فرهنگی سر بلند میکنند میباشد، و تمرکزمان بر این است که توضیح دهیم چگونه این "تمایزات"، روابط اجتماعی را سازماندهی میکنند. بهعبارت دیگر، ما میخواهیم نه فقط معنای تمایز بلکه کارکرد آن را شرح دهیم. از این رو، درک مارکسیست - فمینیستی از هستیشناسی (آنتولوژی)، اجتنابناپذیر است.
تئوریهای فمینیستی در ابتدا هیچ فضای تئوریک و یا تجربی را برای مفاهیم "تمایز" بر اساس نژاد و طبقه فراهم نکردند. تمایز صرفا از دیدگاه جنسیت، آنهم در چارچوب تفاوت- بین (difference-between) مرد و زن، معنی شد. در این شکل اول فمینیسم، تفاوت- بین، مرد- زن را به شکل مقولات ویژه و منحصر به فردی در نظر میگیرد که منسجم و ذاتا مشابه اند. تریسا ابرت (Teresa Ebert) این نوع فمینیستها را فمینیستهای "نوگرا (مدرنیست)" مینامد که تحت تاثیر نظریه جنبش روشنگری بودند که معتقد بود همهی مردم بر اساس طبیعت ذاتی انسانی و آگاهی عقلانی با هم برابرند. فمینیستهای مدرنیست طیف وسیعی از لیبرال تا رادیکال را تشکیل میدهند. تمایز از دید آنها نتیجهی نظام نابرابری است که به زنان ستم کرده و آنان را از نظر عقل و منطق برابر نمیداند. در چنین الگویی، درک از مرد سالاری بهمثابهی یک ایدهی فرهنگی و عمدتا بهمثابهی سلطهی بین افراد میباشد. فمینیسم مدرنیست به مقولهی ذاتباوری/عامگرایی (یعنی عمومیت دادن و به شکل کل دیدن) "زن" اتکا میکند. ترسیم "زن" بهمثابهی مقولهی عام و یکسان فقط میتواند با نادیده گرفتن تمایزی که به طور اجتماعی و تاریخی شکل گرفته ممکن شود، این نظریه قادر نیست "زن" را بهعنوان یک مقولهی اجتماعیِ تاریخا شکل گرفته، درک کند. از این رو، تضادهای واقعی بین خود زنان را از بین برده و با جدا کردن جنسیت از دیگر روابط اجتماعی، یک افسانه و اسطوره (زن) و یک مفهوم مجرد خلق مینماید. فمینیستهای پستمدرن و پساساختارگرا تمایز بین زن و مرد را رد میکنند و استدلال می کنند که این درک به همان اندازهی یونیورسالیسم (جهان شمولی و عامگراییِ) دوران روشنگری به لحاظ هستیشناسانه (ontological) و شناختشناسانه (epistemological) محدود کننده هستند. بحث اصلی این نوع دوم فمینیسم آن است که تفاوت - بین، تفاوت - درون difference-within)) گروهی زنان را محو میکند. از نظر فمینیستهای معتقد به تفاوت - درون، تفاوت مساوی با هویت نیست (یعنی زن به این دلیل "زن" نامیده شده چون با مرد متفاوت است و این تفاوت هویت او را تعیین کرده - مترجم)، زیرا هیچ هویتی یک شکل و یکنواخت نیست.. فرد، از دید فمینیسم تفاوت- درون دائما علیه خود تقسیم میشود (از آنجا که به اعتقاد آنان هویت درونی مرتبا و در شرایط خاص تغییر میکند-مترجم). از این رو، فمینیستهای تفاوت-درون بر تنوع و موقعیتهای چندجانبه/متغیر فرد تأکید میکنند. تمایزهایی که وجود دارند صرفا تمایزهایی نیستند که در حیطهی خاص بودن مفهوم و معنی در جریان باشند. در نتیجه در این دید گاه، "مذکر"، هویتی با مرز کاملا مشخص که متفاوت از مؤنث میباشد نیست، بلکه درون خود این هویت تقسیمبندیهایی دارد و توسط دیگریاش other))، یعنی توسط مؤنث مورد مخالفت قرار میگیرد، مؤنثی که مکمل آن است و تمایز است که جنس مذکر برای انسجام و وجود کامل خود به این تفاوت وابسته است. "تمایز" از دیدگاه فمینیستهای تفاوت- درون بعضی اوقات به نظر میرسد که از هیچ بهوجود آمده است. تئوریسینهای تفاوت- درون، با رابطهی بین گفتمان discourse)) و ماهیت ذاتی (مادی) در چالشاند، بهخصوص در ارتباط با زمینههای مادی سرمایه. آنها قادر به درک این مسأله نیستند که تمایز صرفا یک مسألهی معنایی یا بازنمودی representation)) نیست، بلکه مقوله ای اجتماعی است که بار اجتماعی اش را از نوع سازمان اجتماعی/اقتصادی می گیرد. یعنی در رابطه ای دیالکتیکی با خصلت اجتماعی/اقتصادی جامعه است.
مواضع فمینیستهای مدرنیست تفاوت- بین و پست مدرنیستهای تفاوت- درون، نتایج سیاسی بسیار محدودی دارد. زیرا مدرنیسم نمیتواند تضاد بین سرمایهداری و دموکراسی را حل کند. سیاستهای آنها محدود به زمینهی بازتوزیع حداقل، مانند بهزیستی اجتماعی، یا چند فرهنگی بهعنوان سیاستهای ارائه و شناخت میباشد. سیاست پستمدرنیستها صرفا به تغییر نحوهی ارائه و مفهوم و استدلال محدود شده است، هر چند که این تغییر میتواند یک ساختارشکنی رادیکال/دگرگونکننده باشد. ما با این دیدگاه موافقیم که سیاستهای پستمدرنیسم/پساساختارگرایی در نهایت بهشت امنی برای گرایشات بورژوایی است.
نتیجهی سیاسی تئوریای که تکیهاش بر گفتمان است تنها به ضد خود، یعنی به بازسازی گفتمان محدود میگردد. این تحول در آگاهی به معنی تحول در سازماندهی مادی جامعه نیست. همچنان که مارکس در تز یازدهم دربارهی فوئرباخ گفت: "فلاسفه ، جهان را صرفا به اشکال مختلف تفسیر کرده اند، حال آنکه مسأله تغییر آناست."
جهتگیری سومی نیز در افکار فمینیستی در ارتباط با درک مسألهی تمایز موجود است که درون طرز تفکر فمینیسم ماتریالیستی ساختارگرا پوشانده شده است. این درک از تمایز، نژاد و جنسیت را بهمثابهی "تأثیرات" effects)) سرمایهداری، و به نوعی از ابداعات آن میبیند. این نوع مارکسیست- فمینیسم تلاش میکند که زنان را در درون تئوریهای موجودی که در ارتباط با تضادهای کار و کار- سرمایه موجود است، جای دهند که به طور گریزناپذیری به یک سلسله مشکلات تئوریک دیگر دامن میزند. اینها اغلب اوقات درگیر مسائلی چون نژاد یا سکسوآلیته (sexuality) نمیشوند، مگر اینکه در رابطه با بحثهای حیطهی خصوصی- عمومی باشد. محدودیتهای این مواضع ساختارگرایانه صرفا به تناقضات تئوریک خلاصه نمیشود؛ بلکه نتیجهی آن به شکستن و تقسیم شدن چپ سیاسی میانجامد که در آن مارکسیستها، ضد نژادپرستها و فمینیستها را از صفوف خود رانده است. این یک تفکر انتزاعی abstract)) است. پروسهی انتزاع که ما بدان اشاره داریم بدین معنی است: جداسازی غیرواقعی زندگی از بخشهای تشکیل دهندهی آن. برای نمونه، تجرید زندگی اجتماعی از اشکال مادی یا سیاسی اقتصادی. به این دلیل که این تئوریهای مختلف فمینیستی از درگیر شدن با جامعه بهمثابهی کل امتناع میورزند، نمیتوانند با پیچیدگیهای آن دست و پنجه نرم کنند.
بنابراین کار ما مارکسیستـ فمینیستها، تئوریزه کردن یک درک ماتریالیست- تاریخیِ دیالکتیکی از تمایز است. مارکس و انگلس تولید production)) و بازتولید (reproduction) زندگی را عامل تعیین کننده در تاریخ ارزیابی نمودند. این ایده در آثار آنها بهطور کامل تکامل نیافت، اما به ما این امکان را میدهد تا از ایدههای جبرگرایی اکونومیستی و تقلیلگرایانه، فرهنگگرایی و یا اشکال مکانیکی فمینیسم دوری جوییم. تمایز در درون جامعه بهمثابهی کل موجود است، در درون یک شیوهی تولیدی که یک شکل تاریخا تکامل یافته از سازمان اجتماعی است، وجود دارد. این بدین معنی است که یک شیوهی تولیدی شامل تمامی روابط اجتماعی است که از طریق آن مردم ملزومات رفاه مادی خود را تولید و نسل خود را و جهان مادی، اجتماعی و فرهنگی خود را نیز بازتولید میکنند. شیوهی تولیدی یک "فضای تاریخی دائما در حال تکامل منسجم و یکپارچه است" که "جدایی کیفی و شناختی خود را از جامعهی مدنی، دولت، اقتصاد و فرهنگ؛ و حیطهی سیاسی و اجتماعی از خصوصی و خانوادگی" جدا میکند. این روابط اجتماعی سلسله مراتبی شده، توسط روابط اجتماعی ویژهای و همچنین اشکال آگاهی و پراتیکهای اجتماعی خاصی "بهشکلی ویژه و واقعی" در آمدهاند. روابط اجتماعی نمیتوانند از هم منفصل یا جدا گردند. بنابراین یک شیوهی تولیدی از طریق روابط اجتماعی پیچیده کنکرت شده (به شکل واقعی، مشخص و ویژه در آمده - مترجم) و متمایز شده ایجاد شده است. در نتیجه از این نقطهنظر، "نژاد" شکلی از تمایز است، نه کمتر و نه بیشتر؛ و از طریق حرکتهای عملی و فرهنگیِ نژادپرستانه به شکل گیری و تولید یک شیوهی تولیدی کمک می کند. "نژاد" در نفس خود یک تمایز است و قائم به ذات نمیتواند برقرار شود. یعنی "تمایزها" پدیده هایی مأورای تاریخی نیستند و "کار" را نمیتوان به طور مجرد و ذهنی درک کرد. منظورمان این است که هر شیوه تولیدی دارای روابط اجتماعی متمایز و مخصوص به خود است. نه تنها معنا و مفهوم جنسیت و نژاد، بلکه چگونگی به کار بستن آنها برای سازماندهی زندگی اجتماعی، از خصوصیات روابط دیالکتیکی درون شیوهی تولید سرمایهداری میباشند.
تئوری دانش
سوالاتی از این قبیل که پدیدههای اجتماعی که دربارهشان تحقیق میکنیم را "چطور میشناسیم"، بسیار مهم و ضروریاند. تا زمانی که بشر در انقیاد ستم و استثمار باشد و این انقیاد تحمل شود، تولید دانش اغلب به گونه ای خواهد بود که به منافع کسانی که از فرودستی دیگران نفع میبرند، خدمت کند. هرچند تولید دانش میتواند شکل های متناقضی نیز به خود بگیرد، که منظورمان انتقادات ماتریالیستی است که توضیح میدهد که چرا و چطور روابط اجتماعی مشخصی به وجود میآیند، به کار گرفته میشوند و بر آگاهی تسلط مییابند. ما صورتبندی افکار مارکسیست ـ فمینیستیمان را فقط به عنوان دانشی مخالفتگر oppositional)) در نظر میگیریم. برای این که چنین دانشی تولید شود، دانش بایستی بهمثابهی یک پروژهی تاریخی که از میان تقسیم کار جنسیتی و نژادی برخاسته، درک شود. دانش توسط تمام طبقات تولید میشود. با این وجود، تولید دانش، بهمثابهی فعالیت واقعی بشر، چنان با روابط قدرت در آمیخته است که شکلهای معینی از این روابط، قانونی و معتبر میشوند. این پروسه از تولید دانش که روابط اجتماعی موجود را تأیید و تقویت میکند، از نگاه مارکسیسم یک پروسهی ایدئولوژیکی میباشد.
در این جا منظور از ایدئولوژی صرفا منظومه ای از افکار و نظرات نیست. بلکه یک اپیستمولوژی (شناختشناسی) است، یک راه دانستن است که زندگی اجتماعی را تجزیه و بخشبخش میکند. استدلال ایدئولوژیکی از طریق مجموعهای از کارهایی صورت میگیرد که از محققین میخواهد تجربهی روزمره را از شرایط و روابطی که این تجربه بر بستر آن رخ می دهد، جدا کنند. این تکههای جدا شده از زندگی بشری، سپس در درون چارچوب افکار و باورهای قابل تفسیری که از قبل موجود است قرار داده میشوند. سپس به مفاهیم، مقولات، و تئوریهایی که از این پروسه نتیجه میشوند اجازه داده میشود تا به منظور تنظیم و تفسیر و توضیح دیگر پدیدههای اجتماعی به کار گرفته شوند. روشهای ایدئولوژیکی استدلال، روابط اجتماعی را تکه پاره میکنند. اینها میخواهند که این عناصر را از بستر روابط شان جدا کنند تا بتوانند روابط آنها را بهمثابهی مفاهیمی مجرد و ذهنی که به تفسیر و آگاهی ما از جهان نظم میدهند، تئوریزه کنند. جداسازی روابط اجتماعی یک پروژهی سیاسی است؛ و چنین تکهتکه کردن رابطه ی میان پدیدههای مختلف اجتماعی و تجارب ما از استثمار، ستم و خشونت را مخفی میکند. ایدئولوژی، روش فهمیدن تجربیاتمان میشود. مارکس و انگلس بحث کردند که "اگر افراد و موقعیتشان در تمام ایدئولوژیها سرو ته ظاهر میشوند، مثل اتاقک جعبهی عکاسی، این پدیده همانقدر از روند زندگی تاریخی بر میخیزد که وارونگی اشیاء از شبکهی چشم از روند زندگی فیزیکی بر میخیزد." اشتباه در چگونگی فکر کردن یا تفسیر(توجیه) تجربهمان نیست؛ بلکه در پروسهی تجرید (انتزاع - جدا کردن جزء از کل - مترجم) است، در وارونه کردن روابط اجتماعی است. تا از این طریق آنها را قابل درک و معنیدار کنیم. بازتاب ایدئولوژیکی، نتیجهی مستقیم شیوهای از زندگی است که در سرمایهداری تجسم یافته؛ و بر روی جدایی تجربی، زمانی و مکانی تضادهای دیالکتیکی در زندگی روزمره رشد میکند.
مارکسیسم - فمینیسم شناختشناسیای را به کار میگیرد که بر پایهی عمل استوار است. دانش از راه پرس و جوهای نقادانه از جامعه جهانی، از راه امتحان کردن تجارب و واقعیتهای زندهی افراد در رابطه با شکل های آگاهیشان به وجود میآید. در این چارچوب، تئوریزه کردن و نقد، اجزای ضروری تولید دانش هستند. چارچوب مارکسیست - فمینیستیای که ما در این جا پیشنهاد میکنیم، متدی است برای ایجاد این نوع از دانش که روابط اجتماعی را آشکار کرده و بیان آنها را در روابط تاریخی میبیند.
تئوری آگاهی و یادگیری
مارکسیسم - فمینیسم خدمت مهمی به تئوری آموزش و یادگیری بزرگسالان میکند به این شکل که به تحقیقات و عمل ما نسبت به موضوع شکلگیری آگاهی، جهت نوینی میدهد و ما را وادار میکند که در جستجوی شکلگیری آگاهی باشیم و به شکل ساده کسب دانش اکتفا نکنیم. این خدمت مهمی است با توجه به این که مارکس یک چارچوب شناختشناسانه را برای درک رابطه ی میان آگاهی و ماده، به عنوان یک رابطه دیالکتیکی دائما در حال تغییر مهیا میکند. وجود یک تئوری آگاهی برای درک مارکسیست ـ فمینیستی از روابط اجتماعی ضروری است. هرچند، این موضوع برای آموزش دهندگان از اهمیت خاصی برخوردار است. در حالی که آموزش انتقادی دارای یک تاریخچهی غنی مبنی بر تأکید بر اهمیت تغییر یا بالا بردن آگاهی است، ما زحمت کمتری را برای تئوریزه کردن، تفصیل و درک از این که آگاهی چیست، چگونه شکل گرفته و در نتیجه چگونه تغییر میکند، کشیدهایم.
مارکس و انگلس بحث کردند که آگاهی از درون یکسری روابط دیالکتیکی بین جهان مادی/اجتماعی و تجربه/عمل ما در جهان شکل گرفته است. این موضوع از سویی در مغایرت است با تئوریهای ایدهآلیستی از آگاهی که تجربه را ابژه object)) و انتزاعی abstract)) میکند و از سوی دیگر با تئوریهای ماتریالیستی از آگاهی به شکل جریانی مکانیکی از جهان "واقعی" برخورد میکند. از نقطهنظر مارکسیست - فمینیستی، تجربه و آگاهی بهمثابهی روابط دائما در حال حرکت شناخته میشوند و هرگز به شکل "شئهایی" که ابژهی عمل هستند؛ در نظر گرفته نشده است. این موضوع در مغایرت شدیدی با پدیدهشناسی phenomenology)) (آگاهی مستقیم نسبت به تجربیات و مشاهدات، یا به عبارت دیگر نسبت به پدیدههایی که بیواسطه در تجربهی ما ظاهر میشوند ـ مترجم) قرار دارد، که در زمینههای فمینیسم و آموزش بسیار با نفوذند، و به آگاهی از دیدگاه "شخص اولی" جدا شده از شرایط و روابط اجتماعی برخورد میکند.
آگاهی مرکب است از ایدهها، مفاهیم، مقولات و تئوریهایی که ما بهمنظور سازماندهی درکمان از جهان از آنها استفاده میکنیم، که همانگونه که بحث کردیم میتواند از درون متد ایدئولوژیک استدلال یا متد ماتریالیست تاریخی بهوجود آید. از این طریق، آگاهی میتواند ایدئولوژیک باشد، ولی "کاذب" false)) نباشد، همان چیزی که اغلب به مارکس منسوب شده است. آگاهی و عمل ما میتواند غیرنقادانه باشد یا سازنده باشد، یا میتواند انتقادی و انقلابی باشد. تنها از این جهت "کاذب" است که به طرز اشتباهی روابط اجتماعی واقعی که در زیر و پشت تجربهی روزمرهمان وجود دارد را انکار میکند. در نتیجه آگاهی بوسیلهی وساطت دائم تجربه و روابط اجتماعی شکل میگیرد. از نظر مارکسیست - فمینیستی تجربه بهمثابهی "قالبی که در آن فرد و جهان اجتماعی با همدیگر وارد یک اتحاد منسجم و سخت میشوند که سوژه subject)) اجتماعی نامیده میشود"، درک شده است.
یک تئوری آگاهی و یادگیری از منظر یک مارکسیست - فمینیست در واقع یک تئوری پراکسیس praxis))، یک وحدت و تضاد فکر و عمل است. "پراکسیس" توسط مارکس، بهعنوان یک مفهوم تاریخی استفاده شده است. زیرا این مفهوم است که یک رابطهی هستیشناسانه و شناختشناسانه را توصیف میکند. از این رو یک تئوری شناخت دیالکتیکی است که در آن فکر، عمل و روابط اجتماعی از هم جداییناپذیرند. به بیانی دیگر، پراکسیس یک پروسهی بیوقفهی مفهومسازی (شناختشناسی) است که ریشه در تجربهی هر روزهمان دارد (هستیشناسی). نه یک پروسهی خطی، اتفاقی، یا رابطه لازم ملزومی بین فکر و عمل، آنگونه که اغلب اوقات در مدلهای یادگیری تجربی شرح داده شده، و نه یک پروسهی زنجیرهای و پشت سر هم است. به این دلیل که پراکسیس شناختشناسانه است، متد تفکر ایدئولوژیک که منتهی میشود به توجیه تجاربمان به نحوی که مثلا ساختارهای ستم، استثمار، انقیاد و خشونت را حفظ میکند. اشکال ایدئولوژیک، تفکر تجریدی این تجربیات روزمره را بهمثابهی اجزاء اجتنابناپذیر تجربهی بشری، طبیعی جلوه میدهد. گسترش مفاهیم پراکسیس، آگاهی، ایدئولوژی، و یادگیری در رابطه با دیگری به ما این امکان را میدهد تا درکی انتقادی دربارهی موارد استفاده و نقش تئوری در آموزش داشته باشیم. این برخورد به مفهوم پراکسیس یک درک مارکسیست ـ فمینیستی از هستیشناسی و شناختشناسی میدهد که به ما کمک میکند تا ارتباط بین فکر و عمل را نه تنها در تئوری بلکه در بکار گیری آن نیز برقرار سازیم. به عنوان آموزندگان، نیروی تازه دادن به این درک از پراکسیس به ما کمک میکند تا یک دورنمای نقادانه از مبارزات و تغییرات اجتماعی ایجاد کنیم.
تئوری تغییر اجتماعی
اگر ما استدلال مارکس را از درون تزهای فوئرباخ دنبال کنیم، میفهمیم که هدف تولید دانش بایستی این باشد که جهان اجتماعی را با شرح دادن و آشکار کردن دینامیکها و تضادهایش و با سازماندهی کردن ما در شکلبندیهای اجتماعی آلترناتیو، تغییر دهد. این نوع سازماندهی و عمل کرد، به اشکال غیر ایدئولوژیکی از آگاهی نیازمند است؛ و مارکسیسم - فمینیسم یک شکل انقلابی از آگاهی و عمل است. در نتیجه، مارکسیسم -فمینیسم هم بایستی در مبارزه شرکت کند و هم در ساختن دانشی فعال، مثبت و دگرگونشونده transformative)) درگیر باشد.
دانشی که ما آن را بنا میکنیم و خط مشیای که ما به کار میگیریم بایستی از سنت دیرپای مبارزهی سازمانیافتهی فمینیستی برگرفته شده باشد. ما از دیالکتیک نه تنها برای بنای دانش، بلکه برای درک روابط مبارزه و همبستگی بین محلی/خاص و جهانی/عام استفاده میکنیم. برای انجام این کار، ما بایستی مفاهیم تئوریک مثل ستم، استثمار، رهایی، آزادی، مبارزه و مقاومت را که پایهی محکمی در تجربیات واقعی سازمانهای اجتماعی دارند را به کار گرفته و توسعه دهیم. هرچند، بایستی دقت کنیم تا این مفاهیم را با یک روش دیالکتیکی شرح و تفصیل دهیم. ما باید مراقب باشیم تا ستم و استثمار را بهمثابهی مفاهیمی دیالکتیکی که "حلقهی گمشده" بین اشکال سیاسی و اجتماعی ستم و استثمار مادی را فراهم میکنند، مفصلا بیان کنیم. علاوه بر اینها، باید رهایی را در اشکال مختلفش به روشنی بیان کنیم. مثلا، مارکس وجه تمایزی بین رهایی سیاسی و رهایی بشری میگذارد. بهطور خلاصه، رهایی سیاسی، محدودهی رهایی را در بین دموکراسیهای لیبرال سرمایهداری را شرح میدهد که با برابری قانونی مشخص میشود. رهایی بشری شامل نه تنها تحول روابط سیاسی، بلکه فرهنگی و مادی نیز میشود. برای این کار، ما باید عملکرد مقولات ایدئولوژیکی مثل آزادی و برابری را در مبارزات سیاسیمان شناسایی و با آن مقابله کنیم. تا آن جایی که ما آگاهی مبارزاتیمان را محدود به رهایی سیاسی کنیم، داریم برای داشتن این حق میجنگیم که بهطور برابرتری توسط سرمایه استثمار شویم. در نهایت این که، مارکسیستها مبارزهی طولانی را با مسائل جنسیتی، نژادی، و دیگر شکل های تمایزات اجتماعی داشتهاند. تفسیر مکانیکی و اثباتگرایانه positivistic)) از مارکس موجب شده است که این فعالین و دانش پژوهان زمان زیادی را برای کنکاش در به اصطلاح مسألهی زنان صرف کنند، که تجزیه تحلیلهای تئوریک و اشکال سازماندهی را ایجاد کرده است که روابط اجتماعی جنسیتی و نژادی شده را نهادینه میکند. در نتیجه، بهعنوان مارکسیست - فمینیست، ما باید با تاریخ درگیری سیاسی میان مارکسیسم و فمینیسم مقابله و آن را تصحیح کنیم. ما بهطور عمد مفهوم "تصحیح" را استفاده میکنیم تا این را بگوییم که مارکسیسم و فمینیسم شیوههای تحلیلی اخلاقی و تئوریک در تضاد با هم نیستند. اولین قدم برای این تصحیح این است که موضعمان را با قطعیت مشخص کنیم. ما به تفسیر از روابط اجتماعی بهمثابهی روابط مادی صحبت کردهایم. گفتهایم که جنسیت و نژاد نه معلول طبقه است و نه این که طبقه و سرمایهداری آن را اختراع کردهاند. همچنین، نکتهای هم که متأسفانه باید تأکید شود این است که طبقهی کارگر مرد نیست. کار مجرد abstract labor)) تنها برای توضیح توسعه و بازتولید سرمایهداری کافی نیست؛ استثمار زنان (بهطور مشخص) و دیگر اشکال تمایز (بهطور کل) اجزای لاینفک در جهت رشد و حفظ روابط اجتماعی سرمایهداری هستند. در نتیجه، "مسألهی زنان" یک مسألهی بورژوایی یا رفرمیستی نیست. هرچند، سوسیالیسم بهطور خودبهخودی منجر به از میان رفتن نژادپرستی یا مردسالاری نمیشود. در نتیجه، مبارزه برای آلترناتیو سازماندهی اجتماعی بایستی برای مارکسیست - فمینیست ضدنژادپرستانه باشد. ما بهعنوان آموزشگران منقد و رادیکال، بایستی جهتی که انتخاب کردهایم را در تئوری و عمل آموزش و سازماندهی مجددا ارزیابی کنیم. پرس و جو، آموزش دادن و سازماندهی کردن ما بایستی در جهت این دستآوردها باشد.✦