نشریه شماره 7 تشکل زنان 8 مارس
از شوهر فقط نامی در شناسنامه باقی مانده
اما هنوز اين نام است که سرنوشت مرا رقم می زند.
نامه زير حکايت زنی است که در بن بست قوانين، فرهنگ و سنن ضد زن جامعه قرار گرفته که گوشه ای از وضعيت اسارتبار زنان ايرانی تحت حاکميت جمهوری اسلامی را نشان می دهد.
تا قبل از ازدواج در خانواده ای متوسط و پدر و مادری واقعا فهميده و فداکار زندگی می کردم. طی يک تصادف به پسری که پدرش سرايدار دادگاه بود علاقمند شدم. اين فرد سربازی نرفته بود و بيکار بود که اوقات خود را با نوشتن نامه جلوی در دادگاه پر کرده و در ضمن پولی هم جمع می کرد. بهرحال با زور خانواده را مجبور کردم که با ازدواج ما موافقت کنند. از روز بعد از عروسی اختلافات ما شروع شد. تقريبا هر روز مرا کتک می زد و به باد فحش می گرفت. از بخت بد فوری بچه دار شدم و اين خود مانع بزرگی برای جدايی بود، چون هر موقع تصميم به طلاق می گرفتم او مرا تهديد می کرد که بچه را از من خواهد گرفت. از طرف ديگر بعد از گذشت چند سال و دو فرزند با اينکه زندگی هر روز سختر و سختر می شد روی برگشت به خانواده هم نداشتم ، چرا که خود انتخاب کرده بودم پس مجبور بودم بسوزم و بسازم. تا جايی که ياد دارم در اين دوران حتی يک لحظه خوش در کنار اين مرد نداشته ام و بچه ها نيز جز تهديد و فحش و کتک کاری از او چيزی نديده اند. آنها حتی از اينکه او را پدر بخوانند، شرم دارند. برايشان اين مرد مثل يک بيگانه است حتی می ترسند لحظه ای با او در خانه تنها بمانند.
از آنجايی که معتاد بود سه سال پيش ما را بدون يک ريال خرجی رها کرد و مدتها از او بی خبر بوديم من ناچار شدم به تنهايی مخارج خانه و کرايه خانه را تهيه کنم. در مملکت ما حتی وقتی زن و شوهر با هم دو سه جا کار می کنند از پس خرج زندگی بر نمی آيند حال بايد من بتنهايی خرج خانه و کرايه را مهيا می کردم. بالاخره با هزار بدبختی دختر بزرگم را به دانشگاه فرستادم و چندی پيش به خانه شوهر رفت.
حدود يک سال و نيم است که برای طلاق اقدام کرده ام ولی هنوز موفق نشده ام. دادگاه هر بار بهانه های مختلفی را در مقابلم می گذارد. طبق قوانين جمهوری اسلامی اگر مردی معتاد باشد می توان تقاضای طلاق کرد.
منتهی در جواب من قاضی شرع گفت معتاد است که باشد خرجت را که می دهد!
يک بار نيز ببهانه اينکه پرونده گم شده، و بايد منتظر بمانم تا پيدا شود. از طرف ديگر طبق قانون حق حضانت دختر چهارده ساله ام را از من خواهند گرفت و به پدرش می سپارند که مرتبا چند تا لات معتاد مثل خودش دوروبرش هستند. يعنی اين مرد معتاد صلاحيت نگهداری دختر چهارده ساله را بيشتر از من دارد!
مردی که حتی خرج خودش را نمی توان دربياورد. و من که زندگی ام را برای بزرگ کردن دو دخترم وقف کردم اگر طلاق بگيرم بايد دختر نوجوان خود را به چنگال اين مرد بياندازم. دخترم می گويد اگر مجبور باشم با پدرم زندگی کنم خودکشی می کنم.
پس از سالها کار هنوز موفق نشده ام بيمه بشوم چرا که می گويند برای بيمه شدن بايد اجازه کار کردن از طرف شوهرت داشته باشي! يعنی از يک طرف بخاطر اين شوهر معتاد بی مسئوليت بايد کار کنم و از طرف ديگر بخاطر همين شوهر معتاد و بی مسئوليت حق کار قانونی ندارم! می بينيد در چه مخمصه ای قرار دارم.
در حقيقت در شرايط کنونی در برزخ بسر می برم و امکان هيچ کاری ندارم. چرا که هر کاری اجازه شوهری را می خواهد که در حقيقت از وجودش فقط نامی در شناسنامه ام باقی است. اما در کشور ما حقوق مردان آنقدر زياد است که حتی نام بی مصرفشان هم دارای حقوق ويژه است.