برزخ سنت و مدرنیسم
«آمده بودم با دخترم چای بخورم»
شیوا ارسطویی
نشر مرکز
آذر درخشان
«آمده بودم با دخترم چای بخورم» نام مجموعه داستان های کوتاه از شیوا ارسطویی است که در سال 1382 به چاپ دوم رسید. بدون شک داستان اصلی و اول این مجموعه «آمده بودم با دخترم چای بخورم» در زمره ادبیات فمینیستی این دوره نویسندگان جوان و تازه کار قرار دارد.
داستان بصورت نامه شهرزاد شخصیت اصلی داستان به مادرش پروانه است. شاید این روشی ساده برای حوادث گوناگون زندگی و خلاصه کردن آن باشد. و در عین حال فرصتی برای درنوردیدن مرزهای واقعیت و خیال که زندگی ترکیب این دوست.
شهرزاد از رابطه اش با مهران همسرش می گوید. در این نامه به مادرش که خارج از ایران زندگی می کند می گوید که دو سال است از همسرش جدا شده است. او برای مادرش از ستمی که همسر روشنفکر و فیلمساز بر او می کند پرده بر می دارد.
من به عنوان یک خواننده معمولی و یک زن می توانم بگویم که پر قدرت ترین و زنده ترین بخش حکایت توصیف ستمی است که مردان هنرمند و روشنفکر بر زنان اعمال می کنند. در این بخش استدلالات و توجیهات زیرکانه این مردان در اعمال زور و ستم بر زن بسیار قوی به کلام در می آید. بیان وافشای ستم مردی که همسرش را کتک می زند یا ناسزا و فحش می دهد کار چندان پیچیده ای نیست. نه اینکه مردان روشنفکر دست به خشونت نمی زنند ، خیر وقتی آنان در مقابل خود زنانی چون شهرزاد را می بینند که هم حقوق خود را می شناسند و هم به اندازه کافی آگاهی دارند که از پس توجیهات این مردان بر آیند آنگاه خشونت نیز برای مطیع کردن و تنبیه زن سرکش تنها حربه شان است. پروانه برای مادرش از کتک خوردن خود توسط شوهرش می نویسد و اینکه سیلی مهران پرده گوشش را پاره کرده است.
شیوا ارسطویی موضوعی را طرح می کند که شاید یک بار در کتابی بنام «از پشت دریچه ها» مصاحبه شهین حنانه با هنرمندان و همسران این هنرمندان عنوان کرد. راستی زنان هنرمند مشهور چگونه تحقیر می شوند، چگونه هویت شان در سایه نام مردان مشهور گم می شود و چگونه این مردان هنرمند که دست برقضا برخی از آنان در آثار هنری شان از ستم مردان بر زنان نیز سخن می گویند خود بیرحمانه بر همسرشان ستم می کنند. پروانه در نامه اش می گوید:
«خیال می کردم زن یک فیلسوف شدم که نوشتن را به کنار من بودن ترجیح می دهد. خیال می کردم من پست و بی سواد هستم که دلم می خواهد شوهرم تماشام کند. زن یک فیلسوف باید تا صبح برای مردش چای دم کند، موقع نوشتن مردش را تماشا کند و زیر سیگاری اش را خالی کند...»
شهزاد در جای دیگری برای مادرش پروانه می نویسد: «مهران می گفت تو گوش موسیقی نداری. راست می گفت. گوش من را بریده بود.» شیوا ارسطویی در اینجا با بیانی ساده و بی تکلف نشان می دهد چگونه مردان زنان را در موقعیت فرودست و ناتوانی قرار می دهند و بعد آنان را برای اینکه در موقعیت فرودست و ناتوانی هستند تحقیر می کنند. این مرا بیاد ترانه ای بنام «زن برده برده ها» از جان لنون خواننده انگلیسی می اندازد. در این ترانه می شنویم که «خودمان به او می گوییم هشیار و زرنگ نباش، اما تحقیرش می کنیم که چرا اینقدر احمق هستی».
قبل ترها وقتی که آنان زن و شوهر بودند چندین بار شهرزاد از او می خواهد که در فیلم های او نقش بگیرد و مهران نیز مرتبا او را تحقیر می کند « می گفت حتا راه رفتن درست و حسابی خودم را هم بلد نیستم، چه برسد به این که بخواهم به جای دیگران راه بروم.» اما پس از جدایی مهران از شهرزاد می خواهد در فیلمی که او فیلمبرداری و احتمالا کارگردانی می کند بازی کند. بنظر می آید وقتی قرارداد ازدواج فسخ می شود مردان بیشتر فردیت زن و توانایی های او را برسمیت می شناسند و احترام می گذارند.
سناریوی فیلمی که شهرزاد بازی می کند در حقیقت حکایت زندگی او با مهران است. این بار علی هنرپیشه معروف نقش واقعی مهران را در فیلم برعهده می گیرد و مهران برای این نقش او را کارگردانی و رهبری می کند. شهرزاد طی بازی در این فیلم بحرانی می شود، هر لحظه فیلم تداعی حس تلخ تحقیری است که در زندگی زناشوئی اش داشت. جالب اینجاست که مهران هم مثل برخی مردان روشنفکری است که گاه خیلی بهتر از زنان ستم بر زن را توضیح می دهند، اما در عمل همان ستم ها را خود بر زنان روا می دارند. او با مهارت بسیار در حال کارگردانی صحنه هایی از رنج های زن و خودخواهی های متفرعنانه مرد شاعری است که از شعر و زندگی برای همسرش فقط یک جمله «پیشکش به همسرم» در آغاز کتاب هایش دارد.
گویا توانایی مهران و روشنفکران مانند او در تصویر ستم بر زن ناشی از تسلط و شناخت از نقش واقعی خودشان است!
با این حال نکاتی در کتاب مبهم و گنگ به چشم می خورد. شهرزاد زنی است علاقمند به فروغ فرخزاد با طبعی حساس که در جستجوی معنای عمیقتر هستی خود است. شهرزاد زنی آگاه و تحصیلکرده است و به همین جهت ستمگری مهران را بر نمی تابد و از او جدا می شود. اما شهرزاد سرگردان بین سنت و مدرنیسم است. شهرزاد داستان شیوا ارسطویی بشدت آلوده به خرافات مذهبی است (صفحات زیادی توصیف فالگیر و پیش بینی های او است و علاقه شهرزاد به حفظ مهره های محبت!). شهرزاد که ستم را در حیطه ذهن و اندیشه و زندگی واقعی، از طرف مردان را تحمل نمی کند اما مهر امام خمینی در دلش است و می گوید که «پیر مرد» را دوست دارد «پیر مرد را هنوز دوست داشتم. دلم می خواست بپرم توی تلویزیون و یخ ها را بگردم و پیداش کنم. چقدر با او حرف زدنم گرفته بود!»
شهرزاد روشنفکر و آگاه چه رابطه ای بین ستمی که بر او بعنوان زن روا می شود و ستمی که بر همه زنان می شود با افکار و عقاید پیرمرد می بیند. راستی چطور می شود که شهرزاد نداند که پیرمرد بیش از دو دهه فرودستی و تحقیر و بی حقوقی زنان را با قانون و فتوا مشروعیت بخشید و با زور سر نیزه فرو دستی زنان را تداوم بخشید و .....
نه اینکه قبل از حکومت دینی بر زنان ستم نمی شد. اما این واقعیتی است که بیش از دو دهه حکومت دینی، جامعه به لحاظ ارزشها و فرهنگ بشدت به عقب کشانده شد بیش از دو دهه از طریق همه ابزارهای ممکن فرودستی و نیمه انسان بودن زنان تبلیغ شد. بیش از دو دهه هرگونه حقوق اولیه انسانی از زنان سلب شد. و این همه مردان جامعه را هرچه بیشتر هار کرد و به جان زنان انداخت. حتی مردان روشنفکر هم از این امتیازات برتر خود بنحو حداکثر استفاده کرده و می کنند! راستی اگر شهرزاد اینها را می داند و باز هم پیرمرد را دوست دارد آنگاه تناقض و دوگانگی او قابل توضیح نیست.
گرچه می توان تصور کرد شیوا ارسطویی با خلق اینگونه شهرزاد، تلاش می کند مدافع آن نظریه ای باشد که معتقد است اسلام با حقوق زنان تناقضی ندارد نظریه ای که بسیاری از شهرزادها را در منگنه سنت و مدرنیسم له کرده است! نظریه ای که هیچ رابطه ای بین ستم بر زن و فرهنگ اسلامی حاکم در تار و پود جامعه نمی بیند و در نتیجه غباری سنگین از گرد و خاک در مقابل چشمان زنان برای دیدن راهی بسوی رهایی را قرار می دهد.
شیوا ارسطویی در جایی می گوید «فیلم شما فیلم یک ملته» که بنظر اشاره ای است به اینکه حکایت شهرزاد حکایت اکثریت یا همه زنان ایرانی است. آیا شیوا ارسطویی می خواهد از طریق شهرزاد به ما بگوید که زنان ایرانی هنوز رابطه بین حکومت دینی، مذهب و .. را با ستمی که بر آنان روا می شود نمی دانند؟
بهرحال شهرزاد نمی تواند حکایت همه زنان باشد. اکثریت زنان ایرانی بویژه بخش آگاه آن مرزبندی روشنی با هرگونه حکومت دینی کرده اند. آنان تلاش می کنند مناسبات کهنه و متحجر سنتی را درهم شکنند و اگر در منگنه سنت و مدرنیسم هستند با زور سر نیزه است و نه انتخاب آنان. در حالی که بنظر می آید برزخ فکری شهرزاد داستان آگاهانه است.
شهرزاد داستان شیوا ارسطویی در پایان گم می شود، در حالی که شهرزادهای واقعی در زندگی واقعی نمی توانند گم شوند و هر جا هم که بروند آسمان مردسالاری بالای سرشان است. شهرزادهای واقعی چاره ای ندارند جز اینکه با ستم و فرودستی موجود پیکار کنند. بهمین جهت امروز حضور هزاران هزار شهرزاد در صحنه مجادلات جامعه برای رهایی انکار نشدنی است. شهرزادها نمی توانند گم شوند آنان محکوم به پیروزی اند.