زنان کوچه های فقر

نشریه شماره11  تشکل زنان 8 مارس

زنان کوچه های فقر

عاطفه

دو متن زیر بر اساس گزارشاتی از محلات زحمتکشی یکی از شهرهای ایران نگاشته شده. (هشت مارس)

خانم خونة رنج و ستم

بدن نحیف مریم روی تخت زیر ملافه های سفید گم شده است. تنها صورت کمرنگ او و چشمان بی رمقش که نگاه به نامحدود دارد از زیر آن همه ملافه و روسری سفیدی که بر سر دارد دیده می شود. حتی دستی هم که به آن سرم وصل کرده اند به طرز ظریفی پنهان شده است. او 22 ساله است. زنی جوان به زیبایی یک انسان. دو فرزندش یاسر 8 ساله و یاسمن 6 ساله روی زمین کنار تخت دراز کشیده اند و کوچکتر از سنی که دارند به نظر می رسند. دو شب پیش عروسی پدرشان بوده است:

بالاخره او مرد است و جوان. نمی توانست بیش از این صبر کند. معلوم نبود مریم به چه مرضی دچار شده است! آیا سلامتی اش دوباره برمی گردد یا نه؟ خودش فکر کرده بود زنش سرطان پوست گرفته. زخمهای زیادی روی پوست زنش نمایان شده بود و دکترها هم انواع و اقسام آزمایشها را انجام داده بودند و او را در بیمارستان تحت کنترل داشتند تا جواب بیوپسی را بگیرند.

شوهرش تحمل آن را نداشته صبر کند تا ببیند بالاخره سر زنش چه آمده.

از دو شب پیش مریم هیچ نخورده است. به او سرم وصل کرده اند. حالش اصلا خوب نیست. ولی با این حال چون مادر است باید دورادور مراقب فرزندانش باشد. به هر حال بهتر بوده آنها در عروسی پدرشان نباشند. بچه ها که پدرشان و نیازهای او را درک نمی کنند، پس برای خودشان بهتر بوده که در بیمارستان کنار مادرشان بمانند. زمین سرد و ملافه ای که در دو شب گذشته زیر سرشان تا خورده به نرمی تشک های خانه خودشان نیست ولی بهتر از تشکی است که زن بابا زیرشان بیندازد.

مادر مریم دلداری اش می دهد که غصه نخورد. «مرد است دیگه! مردا همه همین طوری اند. تحمل که ندارند. ایشالا حالت خوب می شه برمی گردی سر زندگیت! برای هیچ مردی هیچ زنی زن اول نمیشه! هر چی هم که پیش بیاد باز تو خانم خونه ای! آره مادر جان تا بوده همین بوده. پس یک موقع غصه نخوری ها! به فکر دو تا بچه ات باش. اینها رو بپا تا یک موقع زنه بلا ملایی سرشون نیاره و....»

نگاه مریم به نامحدود است. به خودش و به هوویش فکر می کند به مردی که شوهر هر دو آنهاست. اشکهایش روی گونه هایش جاری می شود.

زن بی رحِم که زن نیست

روی صورتش آب می پاشند. بیچاره تازه از بیمارستان مرخص شده. با درد خبری که به او داده اند درد جسم مجروحش را از یاد برده است. نجابت تنها چیزی است که در چنبره دارد. یک عمر در این خانه نشسته است. رُفته است. او و بچه هایش را تر و خشک کرده است. در یک خواب نیمه تمام خوشبخت زیسته است و حالا فکر می کند خوشبختی اش چه بوده که اینگونه از او ربوده اند؟

خونریزی های زیادی داشت. باید رحمش را در می آوردند. باید عمل می شد. با رضایت شوهرش، همان که برایش 4 پسر و 2 دختر زائیده بود، رحمش را در آوردند. امروز روز نهم است و 9 روز است که دیگر خوشبخت نیست. چرا که دیگر زن نیست. 4 روز است که شوهرش زن گرفته! فکر می کند کاش هرگز رضایت نمی داد که عمل شود. حتی اگر می مرد بهتر از این بود که هوو دار شود. هوو! چه کلمه وحشتناکی! همیشه از این کلمه هراس داشته است. همان هراسی که به او زن بودن و خانم بودن را یاد داده بود. اینکه کنیز شوهرش باشد، خانم خانه اش و مادر بچه هایش. اینکه با دار و ندار شوهرش بسازد. آسّه برود و آسّه بیاید.

دنیا دور سرش می چرخد. همه جا پر از هیاهوست.

صدای مادر هادی را می شنود که می گوید: «خاله جان چشمت کردن! هی بهت گفتم اسپند دود کن! دعا بگیر بزار تو خونه ات! به حرف نکردی دیگه! گفتی شوهرت خاطر تو خیلی می خواد! دیدی! آخر چشمت کردن!»

یاد صحبت های در و همسایه می افتد که چند روز پیش می گفتند: «طفلک آقا غلام! زنش بچه زا نبود. مجبور شد بره یه زن دیگه بگیره!» زیر لب می گوید: «ولی من که بچه داشتم. براش 6 تا زائیدم.»

و یاد خواهرش می افتد که شوهرش بعد از اینکه زن 3 دختر زاییده بود، رفت و زن دوم گرفت. گفته بود: «زنی که دختر بزاد نیمه زنهای دیگه ست. زن کامل زنیه که گوهر شکم باشه!» و باز زمزمه می کند: «ولی من که 4 تا پسر زائیدم. یکی از یکی رشیدتر!» چمشهایش را باز می کند. دنبال پسرها می گردد ولی فقط دخترها دیده می شوند.

به کدامین گناه می بایست تقاص پس دهد؟

دوباره صدای مادر هادی است که شنیده می شود: «آخه خاله جان چقدر بهت گفتم اینکارو نکن! مردت الان رضاست که عمل کنی. فردا معلوم نیست که رضا باشه! از توش یک فِتی در می یاره. چقدر بهت گفتم یک زن هست و یک شکمش! اگه شکمه نباشه هزار هنرم که داشته باشی باز زن نیستی! من به خاطر خودت می گفتم که برام عزیزی. به حرف نکردی که نکردی! حالا دو دستی بزن تو سرت، درست می شه؟! دیدی آخرش شوهرت چی گفت؟ گفت زن بی رحم که زن نیست. اینطوری معلوم نمی شه که اصلا آب آدم کجا می ریزه و چی می شه!!! حالا آدم بچه نخواد، زن که می خواد!»  دنیا دور سرش می چرخد و از حال می رود.