به یاد گلهای كه قبل از شكوفه دادن پژمرده شدند

به یاد گلهای كه قبل از شكوفه دادن پژمرده شدند

 

 

تقدیم به 25 نوامبر روز جهانی خشونت علیه زنان

تقدیم به گلهایی که قبل از شکوفا شدن پژمرده شدند. به آنهایی که از پشت شیشه های زمستان با بلندای دردها و آزار التیام نیافته زخم هایشان پیام پایان دادن به درو گلها را داده و معنای نوین و تازه ای به زندگی بخشیدند.

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                    

مسافرم، مسافری غریب و سرگردان. رهگذری بی پیکر و بی قواره ام. به مانند روحی غمگین و پژمرده هر روز کوله بار سنگین غمم را در دیاری  به زمین می نهم و دنیای سرشار از آرزوهایم را هر شب در سرزمینی اطراق می دهم. راه سخت و ناهمواری را در پیش دارم. می گویم: نمی توانم، دیگر نمی توانم. پاهایم یاریم نمی دهند. میگویند: برو، باید بروی. به جای ما هم، به جای همه باید این راه ناپیموده را به پیمایی.

غروب زیبای فصل بهار بر تارک درختان به شکوفه نشسته بوسه می زند و به دنبال خود سرخی روشنی را به مانند تاج زرینی همچون گردنبندی یاقوت نشان در گردن بلندیهای این سرزمین مه گرفته می اندازد. از خودم در شگفتم. با این همه درد و رنج، زیبایی غروب سرزمینم قلبم را به لرزه در می آورد. از کردستان، از سرزمین امیدها و آرزوهایم، از سرزمین غم و غصه و خون با تو سخن می گویم. می خواهم مهماندار نگاهت باشم و با نگاه خود کوی و برزن این دیار غم گرفته را تسخیر کنم و تا آنجا که می توانم با واژه ها و کلمات هر آنچه را که هست برایت بنگارم.

قامیشلی و بوتان1 aرا پشت سر نهاده ام از دیار بکر و آمد1b گذر کرده ام خود را در چهار چراغ مهاباد2 پیدا می کنم و از دور سناریوی به دار کشیدن قاضی را به نظاره می نشینم. می بینم که چگونه با اعدام و شکنجه و زندان می خواهند صدای حق ملتی را در گلو خفه کنند. موج گریه در چشمانم و صدای فریاد در گلویم مثل همیشه اسیر و دربند است. در طول سالیان سال آموخته ام که چگونه فریادهایم را نگه دارم و اشک هایم را قطره قطره و بدون صدا جاری کنم.

صداها نهیب می دهند: راه بیا، تأخیر مکن...

به جنوب کردستان می روم. از دور می بینم که  چگونه بر آوار آرزوهای ملتی صدها و هزاران نفر را با قنداق تفنگ به جلو می رانند و می برند. به کجا می برند آنها را؟ کسی نمی داند! به سوی انفال، به سوی انفال. از دور دختربچه ای که طفلی را روی دوش خود حمل می کند نگاهم را می گیرد. توشه راهش صدای مادر است که مدام در گوشش زمزمه می کند: آوات3 برو، فرار کن، به جای سربرز هم راه برو. شما باید نجات پیدا کنید. شما باید شانس چیدن گل را از باغچه ی زندگی داشته باشید. به جای سربرز4 هم ...

فریادهای خفه شده در گلویم موج می زند و روزنه ای برای خروج جستجو می کند. سیل اشک فرصت نمی دهد...

به سوی شرق کردستان باز می گردم. از روستاهای قارنه و قلاتان5 گذر می کنم. جوانان روستا را می بینم که ردیف شان کرده اند و بعد از چندی صدای رگبار مسلسل را می شنوم و در هم شکستن و واژگونی سروها را می بینم. روز بعد روستا لباس عزا پوشیده و صدای شیون و گریه از تمام خانه ها بلند است. نمی دانم به کجا بروم، به کی تسلیت بگویم. عمق فاجعه را با چه کلماتی بیان کنم.

روحی سرگردانم که در هیچ کجا آسایش نمی یابم. مرداب خون را می بینم. با بوی سیب در حلبچه ما را می کشند. دیگر نمی توانم بشمارم. ده ها، صدها و هزاران. تاریخ این ملت چه پرخون است. از خودم می پرسم آیا روزی خواهد رسید که ما هم نسیم آزادی را استشمام کنیم؟

می گویم: دیگر نمی توانم. می گویند: برو، باید بروی. به جای همگان برو.

به پیرمگرون6 رسیده ام. کوله بار امشبم را در اینجا می اندازم و از دور به تماشای پیرمگرون می نشینم که دست و دل باز خانه های زیادی را در آغوش گرفته و در گهواره شبانه ی خود آرامش به پیکر خسته ی روز می دهد. روشنی برق خانه ها چشمک می زند و داستان کهنه زندگی را در گوش ها زمزمه می کند. هوای صاف غروب هنگام، بعد از نرم باران روز، هوا لبریز از بوی زمین خیس خورده و دیوارهای کاهگلی است. زمین آبستن زایش ها و رویش ها ... شب است و دیر هنگام و سکوتی سنگین، سکوتی که نطفه ی فعالیت ها و گذران و جریان زندگی روز دیگری را در خود حمل می کند و به هنگام صبحگاهان زمان پیکار روز وشب با همدیگر و پیروزی و ظهور روز، سکوت و سنگینی شب بار گران خود را بر زمین می گذارد و زایمانی از پس دردهای سخت و جانگداز، زندگی نوینی از پس استراحتی دیگر جریان پیدا می کند. از خودم می پرسم: فردا که خورشید طلوع کند چه کسی می داند کدام پرنده ی مهاجر برای بنیاد نهادن کاشانه ی خود به اینجا بر می گردد؟ کدام سبزه ها سر از بستر زمین در می آورند و کدام درختان به شکوفه می نشینند. کدام دختران و کدام پسران نهال عشق و دوست داشتن را در دلهایشان خواهند کاشت؟ براستی

براستی از خودم در شگفتم. در اوج ناامیدی احساس روزنه ی امید می کنم. و این امید چقدر زیباست. بر بستر این امید زیبا خواب مرا مهمان مسافرت خود می کند. خواب ها مرا می برند و می برند. پرتو نگاهم شهر را به تسخیر کشیده. می بینم که چطور تاریخ به روال قبل تکرار می شود. جنازه ی زنی را از دریاچه ی دوکان7 می گیرند. گویی در این سرزمین غم گرفته سمفونی های پایانی گشت و گذار خود را بر روی پیکرهای بی جان جشن می گیرند. جسد دو خواهر را از دریاچه ی زریوار8 می گیرند. می گویند که شب قبل از طرف پدر و برادر مورد آزار و اذیت قرار گرفته اند. شکنجه و زنجیر و اسارت زندان های جمهوری اسلامی در یادم تداعی می شود. می بینم که سربرز نامی آوات، خواهرش را با اسلحه می کشد و جنازه اش را پنهان می کند. انفال را به یادم می آورد. می بینم که چطور شوهری، برادری، پدری پیکر مادر، خواهر، دختری را به آتش می کشد. حلبچه برایم دوباره می شود. می پرسم آیا آزادی هنوز معنا دارد؟ از دور می بینم که ده، صد، دویست یا نه شهری دختری را سنگسار می کنند. از خودم می پرسم آیا پرندگان مهاجر بر خواهند گشت تا لانه هایشان را بر بستر این خاک سوخته بنا نهند؟ آیا دختری، پسری جرئت خواهد کرد که گل عشق و دوست داشتن را بکارد و بچیند؟ خواب ها تنها کابوس نیستند، واقعیت هستند. واقعیت های زندگی واقعی ما که روی می دهد و ما همه غمگین و بی صدا سنگینی این بار را به دوش می کشیم.

اولین پرتوی طلوع زیبای خورشید صورتم را نوازش می دهد. گرمایی، اشعه ای مرا از عمق سرما و تاریکی فرا می خواند. واقعیت ها نه در خواب و نه در بیداری ولم نمی کنند. خسته هستم، خسته. دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا به جلو ببرد. می گویم: نمی توانم. صداها می گویند: برو. باید بروی. به جای همه باید بروی. دوردست را بنگر، آینده روشن است. تنها این بلندی مانده. می پرسم: تنها این بلندی؟ چقدر طول می کشد؟ می گویند: برو مهم نیست چقدر. باید بروی آنقدر تا برسی. کفش هایم پاره شده اند. حالا احساس می کنم که چه زمین سختی را باید بپیمایم. ولی می روم. می روم و با خود غم و امید، نفرت و عشق، دوست داشتن و کین، درد دعا، پیلا، به ناز، هیشو، سوما، تارا9 و تمام گل های هنوز غنچه نکرده پژمرده شده را با خود حمل می کنم. درد و آزار زخم هایشان را آمیخته ی آرزوهایم می کنم برای درست کردن خمیر مایه ی  امیدی ناپیدا. برای پیمودن راهی ناشناخته. می روم، می روم تا به نوک بلندی می رسم. آن طرف کوه بیابانی خشک و بی انتها را می بینم. نا امید و درمانده از ته دل آه می کشم. هیچ کلمه ای را نمی یابم که بیانگر اوج ناامیدی و حرمانم باشد. فریادهای در گلو خفه شده را رها می کنم و گریه کنان فریاد می کشم که چه بیهوده بود. اما نه. صبر کن. صبر کن. از دور گل سفید کوچکی چشمک می زند. در ژرفای تاریکی یک نقطه نور یک دنیا روشنایی را به ارمغان می آورد. در دامن کویر خشک و بی انتها گلی تنها، تنها یک گل منظره بهاران را برایت به تصویر می کشد. پرواز می کنم و گل را می چینم و به آسمان پرتابش می کنم. دهها صدها یا نه هزاران گل باران گل از آسمان می بارد. گلها به هم می پیوندندحلقه حلقه تاج گل می سازند بر روی رخسار هر گلی چهره ی عزیزی از دست رفته نقش بسته. جشن بزرگی برپاست. قربانیان انفال، شهیدان حلبچه، خانه قارنه و قلاتان و مهاباد، همه در این کارناوال شرکت کرده اند. دعا، پیلا ، تاخگه، آلا، به ناز، آوات و ... همه شرکت کرده اند و با همدیگر سرود زندگی را می خوانند. از دور مادر آوات را می بینم که آرام و متین در گوشه ای ایستاده و چشمانش بر روی آوات خیره مانده. به استقبالش می روم. دستانش را در دست می گیرم. آهسته آهسته نجواهایش را می شنوم که می گوید: آوات، برو به جای سربرز هم برو، به سوی زندگی بروید...

صداها در هم گره می خورند، در هم می آمیزند، بلند می شوند و اوج می گیرند و می روند به طرف ناشناخته ها، عروج می کنند به سوی آسمان. سرود زندگی می رود تا دنیا را به تسخیر بکشد.

 

پانویس ها

1a- بخشی از شهرها ئ کردستان که در سوریه قرار گرفته

1b- بخشی از شهرها ئ کردستان که در ترکیه  قرار گرفته  

2-میدانی معروف در شهر مهاباد كه در زمان شاه قاضی محمد را در انجا به چوبه دار سپردند

3-نام یك دختر كرد) آرزو(

4-نام یك پسر كرد )سربلند(

5-نام روستاهای در كردستان ایران كه مردم انجا به دست جمهوری اسلامی قتل عام شدند

6-نام كوهی در كردستان عراق

7-نام دریاچه ی در كردستان عراق

8-نام دریاچه ی در حومه مریوان كردستان ایران

9-نام دختران به زبان كردی

 

سنتر زنان کرد در کلن ـ آلمان

25-11-2007

Center der Kurdischen Frauen in KölnDeutschland

25-11-2007

centerijnan@yahoo.de