من زنم
سحر قاسمی
مرا زنی خواستند که در سکوت رنج کشد و فريادش را کس نشنود و دم نزند. گويی پيش از اين هزاران بار بدنيا آمده ام، و هزاران بار به جرم زن بودن، مرا به صليب خشم کور تصرف، مصلوب کردند، ودر ژرف اسفناکی به قضاوت من نشسته اند.
من به تو گفتم که انسانها دوست داشتنی اند، که نفرت انسان را به تاراج ميبرد، اما اين همه زشتی! من ميگويم توان اين قضاوت مضحک را ندارم. مرا به تماشای حقارت بردی و ترحم را به من که تو را از شيره جانم، جان داده بودم، ارزانی کردی. نفرت را آموختی و اعتماد و آرامش مرا گرفتی. زمين بکر و شاداب زنانگی ام را به يغما بردی و سينه پر از گرمای عشق مرا در سياه چال سرد افکار از قعر گور تاريخت زندانی کردی. روح حساس و لطيفم که چون دانه ای در زمين خشک و عبوس اين ديار اميد باروری داشت با سرمای بی وفقه تو جوانه نميزند!
در اين مخمصه های خدايی، اين من نيستم که شيطانم، شيطان در روح توست که لانه کرده. من بار توان فرسا و سنگين بر دوش مادری خود خواهم برد هرچند که از آرامش خود ميزنم اما توانش به تنهايی برای دوام حيات انسانی کافی نيست. من مواجه با توفانی ام که حيات ما را در هم می پيچد. با خود می انديشم آيا نو نهالهای شکننده من برای تناور شدن در اين سرزمين نامهربان بجز هوشياری و مراقبت من چيزی دارند؟
من از توقف زمان هراس دارم. از وحشت پديدار آمده از سنگينی رعب آورو عبوسی بر نيمه خود، می ترسم. نيمه من در بی تفاوتی وغرور و قويتربودن از من، که ديرتر ازاعصارهمزاد خدا، آن اهريمن صاحب شدن، به او تحميل کرده، وامانده است.او بجای تقلا، دست بر سنگهای آسمانی برداشته ، سر مرا ميجويد و ميشکافد. نيمه من، ترس خورده و حقير و منجمد شده، از وحشت موج زده در هوا تنفس ميکند. من از خود مرگ نترسم، از ترس نيمه خود که از مرگ هراسيده، می ترسم.
در گذشته، اين موج خشونت غير عمد و تصادفی نيمه من است که قلب ماجرا ی من است. من بعنوان يک زن از اين خشونت تعمدی زخمها دارم. قهرمان اما نيمه مجروحی است که پا به پای مرگ ماجرا را پی دارد تا تصفيه حساب خویش کند.
من زنم برای همین نیز تو را محکوم میکنم. زمين بهترين جای مردن است، چه بس، پراز زندگی است. رمین، واقعيت عريان و نفرت انگيز زن خواری است.
امروز، اما با هيچ تحقيری از زن بودن، سرفرازم که زنم. ميتوانم مهربانی را به تو ای خرد مرد، حکمت کنم و توشه خود از اين همه رنج، ازهمين بلوغ زنانگی ام، با تو قسمت کنم.
حال اينجا منم وگل نيز همينجاست. اينجاست که باید برقصم. حال اينجا هستم با پايی پر تاول اما با دلی پراميد و دست گشوده چشم، به راه اميد های روشن. من سر از چاه عميق ِ ترديد و غربت، برداشته ام. ای نيمه من بيا با من به قشنگترين جای زمين رويم. اين هبوط و سرگم گشتگی را وا بنه.
در تک آغوش قصه های شبانه
ويلان مانده ام و تنها
آنگاه که به جرم زن بودن
پاشنه پايم را به گناه شان ميآلايند.
من آن حبس گريه ام
که در تک نواز تار گمشده ام
صدايی می شوم
تا بار هجران پسرانم را
در ديار هلهله افکن اهريمن
آوازی کنم.
زنی هماغوش گردنه های سپيد ابرهای الوند
مگر قطرات اشک باران حسرتزای من
توان شمارش است.
در اين شبهای سياه و تاريک
دراين روز پيچيده در پارچه ای سياه
تنم را احساس آغوش گناه ميدانند و می پندارند.
مرا با قضاوت بی رحمانه
بی نيمه ام
محکوم به صحرای برهوت انسانی کرده اند.
بر شانه ام
زخم ستم به قدمت تاريخ
من که بنام مرد زن شدم
پيش از آنکه انسان خواهدم.
مرا به سنگ سخت
ميخراشند و ميشکافند سر و سينه ام را
و پستان پر شيرم خجل ازاين همه کينه خواهي
که شيره شيرين مزاقم چنين بار تلخ داده است.
مرا پیچيده در لفافه های سياهی ميخواهند
به هنگام همآغوشی مرا
لمحه ای از بازی بيزاری با تن زيبايم
برای خالی شدن ازخود می دانند
وآنگاه پشيمان از دمی غافل شدن ز معبود هرزه گردشان
عشق می نامند
و بی هيچ شايد
مرا برای فردا نمی بينند.
مرا سياه پوش ميخواهيد
اما من آواز سپيديم و روشنايی.
ای نيمه من
من با توام در فراخنای زندگی.
من حبس مانده بر گرده تاريخ را نظاره کن
من زنم ، همسرم خواهرم مادرم
که مرا بربختک دار سياهت
گره بر گلويم محکم ميگردانی.
من اين ساتر سياه و شوم اهريمنی پاره خواهم کرد.
دستت را به من ده
من تو را با روز آشنا خواهم کرد
تو را به جشن خورشيد خواهم برد.
بیا نظاره کنیم پرواز مرغان عشق
در لابلای گلهای اقاقیا.