گزارش جلسه¬ی بزرگداشت رفیق آذر درخشان

گزارش جلسه­ی بزرگداشت رفیق آذر درخشان

آغاز جلسه با ادای احترام به همه رفقای انقلابی که در میان ما نیستند و سرود انترناسیونال

آ: دوست نداشتم جلسه را این‌گونه آغاز کنم ولی باید ابتدا درگذشت رفیق­مان را به همه‌ی شما رفقا تسلیت بگویم. بار مسئولیت سنگینی بردوش­مان قرار گرفته است. بار پرکردن جای خالی رفیقی مثل آذر. برای ما صرفا بزرگ‌داشت رفیقی که الان بین ما نیست ضرورت تشکیل این جلسه نبود. یکی از مهم‌ترین مسائلی که نسل ما باید به آن تاکید بکند. مایی که با ماتم‌سرایی ونوحه بارمان آورده­اند، سوگ‌واری کردن و افسرده شدن در غم از دست دادن این رفیق و آن دیگری و ناامید شدن! خواستیم با این‌چنین بزرگ‌داشتی ثابت کنیم که جای خالی را که با از دست دادن هر کدام از رفقای­مان حس می­شود  تنها و تنها با مبارزه و در کنار هم بودن پر خواهیم نمود. مباحث امروز ما به نوعی مقدمه‌ای‌ست برای ورود به عرصه­ی جدی مبارزه. بنابراین بیش‌تر وقت جلسه را به مباحث و نکاتی می‌پردازیم که در پروسه مبارزه کمونیستی ضروری‌ست و رفقایی چون آذر تمام طول مبارزه­شان به آن پرداخته­اند.

به پیش‌گاه نبرد سرخ رفقای‌مان

دو نسلِ سرخ

گفتند: نسلِ جنگ و آواره‌گی، نسلِ آشفته‌گی و خفقان، نسل بی‌امید و بی‌ترانه بی‌سرود، گفتند: نسلِ بی‌سوال، نسلِ صف­های طولانی و ریخت و قیافه­های اخمو، نسلِ بی­خاطره، بی‌ریشه ، نسلِ ارتشِ بیست‌میلیونی خمینی، رای بیست‌میلیونی خاتمی و توهم میلیونی سبز، نسلِ سانسورِ تاریخ و سیاست و هنر، گفتند: بچه­ی دهه­ی شصتی، افسرده، خشم­گین و قهر،نسل مسجد و حسینیه و نوحه، نسل آژیر خطر و بمب‌باران. گفتند: غنچه­های انقلاب، نسل دهه­ی فجر و آذیین مدارس و دعا به جان رزمنده‌گان اسلام. این همه را گفتند و با افسون این همه دروغ دیواری برگرد نسل من کشیدند. دیوار بی‌اعتمادی به خود و به آینده، دیوار قهر،  دیوار ناامیدی و یاس. آن‌قدر گفتند تا باورمان شود نمی­توانیم، نمی­شود، ممکن نیست، تنها راه رهایی، رای مقلدانه!!! صحنه را استادانه چیدند، تا بی‌پرسشی بپذیریم و سرنهیم، اما ریشه­های نسل ما به خون سرخ­ترین آلاله­های آتشین انقلاب سیراب بود. از پس این همه دروغ سرانجام ریشه­ها استوار شد.  قد برافراشت، بر ضد هرچه دروغ شورید و در تاریکی این­همه یاس دستان نسلی را جست که رسم معجزه می‌دانست. نسلی که توانسته بود. نسلی سرخ که تاریخی عظیم نگاشته بود. از گردنه­ها گذشته بود و تجربه­ی روزگاری بس سخت و سرد را در کوله بار داشت. دستان نسل من هرچند دیر،هرچند دور، به چنین دستانی پیوند خورد. ریشه­هایش را یافت و بالیدن آغاز کرد. شانه به شانه­ی نسلی که توانستن برای‌اش سوال نبود، شک نبود، شاید نبود! جنگ بود و نبرد.  شکست بود و پیروزی. تغییر برای‌اش نه رویای فردای جهان که همین لحظه­ی کنونی بود و ستیز خون‌بار برای تحقق آن.

 نسل سیاه­مان خواندند و سال‌هاست که می‌کوشند با زیرو رو کردن خاوران­ها سرخی را از یادمان ببرند. سال‌هاست می‌کوشند باورمان شود کودکان و نوباوه‌گان انقلاب خمینی هستیم، ریخت­مان را عوض کردند. در پوشش‌های سیاه پوشاندندمان تا باورمان شود ما سوگ‌واران همیشه­ی تاریخیم.  اما اراده­ی پولادین نسلی که از طوفان‌ها گذشته و آب­دیده شده بود طلسم شوم جانیان را در هم شکست. امیدهای آینده‌ی انقلاب خمینی! دست بر کلیت رژیم منحوس ولایت­اش گشوده­اند.  ضربه اما کاری بود و ترمیمش سال‌ها زمان برد. هزینه­ها داده شد تا درون تاریکیِ دروغین، روشنای رهبری‌کننده‌ای جوانه زند. هر دو نسل هزینه‌های گزافی برای این پیوند ضروری و رهایی‌بخش پرداختند و ما با مسئولیتی عظیم روبروییم. مسئولیت به دوش کشیدن پرچم رهایی بشر، رویایی که دیری‌ست به فراموشی سپرده شده است. بر دوش گرفتن بار مسئولیت یاران سرخمان که نه! گفتند و در آسمان انقلاب درخشیدند. باید بر سرعت گامهای­مان بیفزائیم. دیر کرده ایم. دیرمان کرده‌اند. باید دوید. باید دست در دستان پولادین نسل انقلاب جبهه‌های نبرد را دیگرباره به رنگ سرخ طبقه  جهانی‌مان آذین کنیم. باید تجربه­ی ارزش‌مند و آگاهی این نسل را از زیر خاک بیرون کشیم. دستان جوان نسل خود را به "امیدِ" چنان تجربه­ای مسلح کنیم. باید به‌پا خیزیم برشانه­ی آنان­که توانستند. آنان که جسارت گشودن دروازه‌های تاریخ را داشتند. آنان­که تاریخشان را بی‌رحمانه به نقد نشستند.

آذر درخشان از جنس همان ستاره­هاست. آنان‌که درخشیدند و راه انقلاب آینده را روشن کردند.

آذر درخشان، نامِ مستعارِ "مهری علی ملایری" بود که در خانواده­ای کارگری و زحمت­کش به­دنیا آمد و در محله­های جنوبِ شهر رشد کرد. دغدغه و شورِ او به رهاییِ زحمت­کشان، به تجربه­ی مشخصِ زندگیِ وی اتکا داشت و این شور و حرارت را تا آخرین لحظه از عُمرِ پُربارِ خویش نشان می­داد.

آذر مانند بسیاری از هم­نسلانِ خود، با کوله­باری از سئوال و خشم و با چشمانی باز و جویا به خارج از کشور رفت تا با تحصیلِ علم و دانش بتواند بازگردد و زنده‌گیِ بی­چیزان را تغییر دهد. دورانِ کوتاهِ تحصیلِ او در خارج از کشور به آشنایی با فعالینِ کنفدراسیونِ احیا و جنبش­های مبارزاتیِ غرب گذشت. چشمانِ آذر در این آشنایی و مبارزات، آن­چنان باز شد و آگاهیِ او چنان جهش­وار رشد کرد که فعالیتِ متشکلِ سیاسیِ خود را از همان روزها آغاز کرد و تا لحظه­ی مرگ، خود را عضوی از یک تشکل می­دانست. آذر در روزهای انقلابِ ۵۷ به خیابان­های تهران بازگشت و همراه با ده­ها هزار مبارزِ دیگر به مبارزه پرداخت. پس از سقوط نظامِ سلطنتی آذر هم مانند بسیاری از کمونیست­هایِ انقلابیِ آن دوران، به مبارزه علیه استبداد تازه به قدرت رسیده پرداخت. فعالیت در تشکلاتِ کارخانه­ها و ارتباط با کارگران و زحمت­کشان در هیاتِ یکی از اعضای اتحادیه­ی کمونیست­های ایران و تلاش برای شکل­گیریِ قیامِ آمل از جمله فعالیت­های آذر بود. بعد از شروع قتلِ­عام ها و سالِ سرخِ ۶۰، شکستِ سربداران و جان­باختنِ برادرِ جوانش در قیامِ آمل، آذر مجبور به زنده‌گیِ مخفی با دو فرزندِ کوچکش شد. مانندِ هزارانِ دیگر، سایه­ی مرگ بر سرِ آذر نیز افکنده شده بود. درنهایت مجبور به خروج از کشور در شرایطِ بسیار دشواری شد. حضورِ او در خارج از کشور را اکثرِ رفقا و دوستانش به­خوبی به­یاد دارند؛ نه اقامت­گاهی و نه حتی کارتِ شناساییِ مشخصی. این­بار مساله­ی آذر خیلی فرق می­کرد و بسیار بزرگ­تر بود. بخش اصلی و بزرگی از یاران و رفقای سازمانش و سازمان­های دیگر قتلِ‌عام شده بودند و آذر به­همراهِ اندک رفقای انقلابی­اش وظیفه‌ی دشوارتری را در برابر خود می­دید. او باید در بازسازیِ فکری – تشکیلاتیِ سازمانش و تبدیلِ آن به حزب کمونیست ایران(م ل م) واردِ عمل می­شد. آذر در تمامِ این دوران با یک کوله­پشتی عازم سفر به شهرهای مختلفِ آلمان، به اسکاندیناوی، ترکیه و پاریس و ... بود. او در این سفرها ضمنِ انجامِ فعالیت­های تشکیلاتی­اش، موجی از انرژی و زنده‌گی و امید را در زخم­خورده­گانِ رژیم و جوانانِ نسلِ جدید بپا­می­کرد. آذر در تمامِ دورانِ فعالیتِ خود بر ضروت فعالیتِ سازمان­یافته و هدف­مند و کلاً سازمان­دهی تاکید داشت و از جمله کمونیست­هایی بود که بدونِ خجالت از گذشته­ و نسلِ خود یاد می­کرد و بی­رحمانه خطاها و انحرافاتِ آن را برملا می­کرد. برای آذر حفظ و تبلیغِ دستاوردهای نسلِ انقلابیِ ۵۷ و نقدِ بی­رحمانه­ی خطاهای آن­ها به­واقع مبارزه بود و از تحلیل­های دمِ­دستی گریزان بود.

به احترام رفیق آذر، ستاره­ای سرخ از آسمان انقلاب پیوندمان را با این نسل و آگاهی و تجربه­اش عمیق­تر خواهیم کرد.

پخش کلیپ الدوز درخشان:          http://www.youtube.com/watch?v=FKJsk9Ac2sY&feature=relmfu

ع: من زیاد نمی‌خواهم وقت رفقا را بگیرم تنها شعری از شاملو می‌خوانم و بعد پیام شورا دانشجویان و جوانان را که برای مراسم بزرگداشت رفیق آذر ارسال شده است، برای رفقا قرائت می‌کنم. تنها می‌خواهم این نکته را بگویم که ما کمونیست‌ها مراسم‌های‌مان برای عزیزان از دست رفته­مان نیز متفاوت است. همان‌طور که رفیق‌مان نیز گفت این بزرگ‌داشت جز انرژی گرفتن برای تداوم راه مبارزه و جز عزم جزم کردن برای ادامه دادن آن راه نیست. دیدیم که آذر و نسل آذر بعد از شکست یک انقلاب و در سیاه‌ترین روزهای خمیده شدن پشت یک نسل چه‌طور شهر به شهر و روستا به روستا حرکت کردند و جنبش را به وزن و سهم خودشان دوباره احیا کردند. این نسل به لحاظ بیولوژیکی کم کم به اتمام خود نزدیک میشود. باوضعیتی که در نقاط مختلف دنیا حاکم است و ما می­بینیم چه‌طور قیام ها و جنبش ها و انقلاب­های میلیونی ابزاری برای ارتجاع و امپریالیزم می­شوند، ما دیدیم که در مصرو سوریه و لیبی و تونس چه‌طورتوانستند جنبش­هایی که روزگاری جهانی را زیرو رو می‌کرد و منافع امپریالیست ها و مرتجعین را به خطر می­انداختند  را به راحتی مال خود بکنند. نسل ماست که باید این بار و این پرچم و این سلاح را به دوش بگیرد و وارد عرصه مبارزه شود.

غافلان هم‌سازند

تنها طوفان کودکان ناهمگون می‌زاید

هم‌ساز سایه سانانند

محتاط در مرزهای آفتاب

درهیئت زنده‌گان مرده‌گانند

و ینان دل به دریا افکنانند

به پای دارنده آتش‌ها

زنده‌گانی پیشاپیش مرگ

دوشادوش مرگ

هماره زنده از آن سپس که با مرگ

همواره بدان نام که زیسته بودند

که تباهی از درگاه بلند خاطرشان شرم‌سار و سرافکنده می‌گذرد

کاشفان چشمه،

کاشفان فروتن شوکران

جوینده‌گان شادی در مجری آتشفشان‌ها

شعبده‌بازان لبخند در شب‌کلاه درد

با جا پایی ژرف‌تر از شادی

در گذرگاه پرنده‌گان

در برابر تندر می‌ایستند

خانه را روشن می‌کنند و می‌میرند

رفیق ر: من این شعر را اواخر سال گذشته نه برای رفیق آذر بلکه برای تمامی کسانی که مبارزه کرده‌اند برای نسل قبلی‌مان که در انقلاب نقش داشته‌اند گفته‌ام و آن را به رفیق آذر تقدیم می‌کنم.

مردمان شهر به یاد دارند

 از همان روز که با هم

کلاغ‌های مرده را در غرور زمین دفن کردیم

از تناقضِ حضور و دغدغه­ی آفتاب گذشتیم

تا به شعور ولگرد کوچه ها بگوییم

راز کبوتر چیست

ما از عبور همهمه­ی جوان یک آرزو

ازخفتگی پشت بام‌های شهرپریدیم

و به گوش قاصدک‌ها گفتیم

از تشعشع خیال و وهم خشک زمان کوچ کنند

ما فسخ حادثه را از شروع سرد مرگ

 در وحشت خواب‌هامان دیدیم

و سکوت سیال خشم را در امیدهای متروک

تمنا

تمنای یک صدا که نبض کوچه بود

و باوری

شاید

شاید

یگانه سرود آزادی

یکی از کمیته­های محلی شورای دانشجویان و جوانان چپ ایران  

9 ژوئن 2012