از بار عریان کار خانگی
تا رنج پنهان روزمره گی
درباره "به همين سادگی", فيلمی از رضا مير كريمی
باريد کیوان
پنهان نمی كنم كه با پيشداوری راهی سينما شدم. با فيلم های قبلی رضا مير كريمی آشنا بودم. از پيش زمينه های ذهنی او و انعكاس بينش مذهبی در آثارش اطلاع داشتم. فيلم ”خيلی دور, خيلی نزديك“ را با همه نشانه ها و نتيجه گيری های خرافی كه داشت, ديده بودم. يادم می آيد همان موقع, يكی از بچه ها با حرارت از آن فيلم دفاع می كرد و می گفت: ”اصلا مهم نيست كه ديدگاه اين اثر, مذهبی است. من از لطافت انسانی آن خوشم می آيد.“ و در پاسخ گفته بودم كه: ”وقتی كه زير يك حكومت مذهبی گرفتار هستی و دست و پا می زني, ديگر نمی توانی يك فيلم مذهبی و خرافی را صرفا بازتاب باورها و احساسات و نيات پاك و لطيف فيلمساز بداني. اين جور فيلم ها ابزاری است در خدمت ايدئولوژی حاكم و دستگاه حاكم.“ هنوز هم فكر می كنم بحثم درست بود. اين را فقط بازگو كردم تا بدانيد با چه نوع پيشداوری به تماشای ”به همين سادگي“ رفتم.
سالن تقريبا پر بود. به جمعيت نگاه كردم. اكثرا زن بودند. البته بعضی هاشان كه جوانتر بودند, دوست پسر يا شايد همسرشان را همراه داشتند. بقيه, زنان ميانسال بودند در گروه های چند نفري. ناگهان ”به همين سادگي“ از راه رسيد؛ بدون نمايش تيزر تبليغاتی فيلم ها و بدون پيام های بازرگاني. فيلم, تيتراژ غريبی داشت. در عين سادگي, غريب بود. اثر روان نويس بر صفحه ای مات كه نام فيلم و بازيگران و دست اندر كاران فيلم را يك به يك می نوشت. تصويری محو از دست نويسنده پشت اين صفحه مات ژله ای به چشم می خورد. تصوير ثابت بود و فقط نام ها عوض می شد. احساس كردم كه تيتراژ, زياده از حد طولانی است و كم كم دارد تكراری و حوصله سر بر می شود. فقط من نبودم كه چنين احساسی داشتم؛ كسانی در دور و برم احساسشان را با آه های بلند يا با جمله كوتاه ”بسه ديگه!“ به زبان آوردند. قبلا شنيده بودم كه اين تيتراژ را كيارستمی ساخته است. حتما منظوری داشته؛ او كه آثارش را بی فكر درست نمی كند حتی اگر يك تيتراژ كوتاه باشد. آن وسط نام شادمهر راستين را هم كنار نام رضا ميركريمي, تحت عنوان نويسندگان فيلمنامه ديدم. خيالم تا حدودی راحت شد. می دانستم كه شادمهر راستين روحيه خوب, هوش بالا و شور و شر جوانی دارد. پس فيلمنامه اگر در مجموع هم خوب نباشد, حداقل نكات و جنبه های خوب و قابل تاملی در آن هست.
فيلم با پهن كردن رخت و ملحفه بر پشت بام آغاز می شود. طاهره اينجاست. همينجاست كه آن زن جوان باردار را برای نخستين بار می بيند. اين زن, همسايه جديدی است كه روزهای تنهايی و انتظار خود را با برنامه های ماهواره پر می كند. در يكی ديگر از آپارتمان های اين مجتمع, عقد كنان است. می خواهند دختر نوجوانشان را شوهر بدهند. مجتمع مسكوني, روز پر هياهو و پر رفت و آمدی را می گذراند. اما به جای فضايی سرشار از شادی و اميد, بر اين خانه دلشوره و عصبيت حاكم است.
روز ديگری از زندگی طاهره آغاز شده است. با او وارد چارديواری اش می شويم و يك روز كامل را تا نيمه شب تجربه می كنيم. امروز سالگرد ازدواج اوست. يك روز متفاوت؟ طاهره واقعا می خواهد كه اين روز با بقيه روزها فرق داشته باشد. می خواهد حداقل بتواند در اين روز, رشته يكنواختی و روزمره گی را پاره كند؛ لباس نو بپوشد؛ عطر بزند؛ كيك سر سفره بگذارد؛ غذای مورد علاقه شوهرش را به او بچشاند؛ با دادن هديه او را غافلگير كند؛ و شايد... شايد لحظه های عاطفی شيرينی كه مدتهاست اتفاق نيفتاده را دوباره از آن خود كند. اما از همين آغاز می فهميم كه طاهره به شدت تنهاست و گرفتار: گرفتار آنچه نامش را وظايف مادرانه/ همسرانه نهاده اند. اما نه, فقط اين نيست. وقتی كه گوشی تلفن را بر می دارد و به دفتر فلان آخوند زنگ می زند تا برايش استخاره كند, می فهميم كه در اين فضای نوميدی و جهل و تكرار, گرفتار خرافه هم هست.
طاهره, يك زن آذربايجانی است. افزودن اين هويت ملی به هويت جنسيتی طاهره, كار آگاهانه ای است برای عميقتر و ملموس تر كردن غربت و تنهايی او. تنها تماس او با دوران قبل از ازدواج, ترانه ای آذری است كه با خود زمزمه می كند. زندگی طاهره, حكايت رنج ميليون ها طاهره ديگر است كه زاده شده اند تا مهر جنسيت بر پيشانی شان كوبيده شود. تا زير هجوم الگوها و باورهای سنتی از روزهای كودكی بگذرند. تا مضطرب و تحت فشار, دوران پر شور نوجوانی را بی آنكه از آن چيزی بفهمند با ورود چند خواستگار به پايان برسانند. سپس, لحظه ای با روياهای گول زنك ”سيندرلايي“ سر كنند و يك باره خود را در چنبره وظايف و توقعات, تحقيرها و بی اعتنايی ها, و تكرار روز و شب های بيهوده و بی سرانجام اسير ببينند.
اين چنين است كه طاهره در آشپزخانه, لختی به دفتر و مدادش پناه می برد تا شعرهايش را به روی كاغذ بياورد. شعرهای ناتمامی كه هيچ وقت فرصت پيرايش و اتمامش را پيدا نمی كند. شعر سرودن و كلاس رفتن, فقط حاشيه ای است بر متن ِ پختن و شستن و بچه داری كردن و به وظايف زناشويی عمل كردن. در اين ميان, طاهره را می بينيم كه تنهايی اش را در ذهن خود, با مرد تنهای همسايه كه در قاب پنجره جای گرفته تقسيم می كند. او در واقع, با تنهايی همسايه احساس نزديكی و همدردی می كند.
اما امروز قرار است روز متفاوتی باشد. طاهره تنهاست با وجود همسر و دو فرزندش. شايد امروز بتواند به زندگی اين خانواده رنگ ديگری بزند. او دختر كوچكش را می بيند كه در مقابل چشمانش در حال بزرگ شدن است. در حال طاهره شدن است. نگاه های آشكار و دزدانه طاهره به او, با ما حرف می زند: ”آيا سرنوشتش مثل من خواهد بود؟“ اما در همان حال, به حكم جامعه, تلاش می كند كه از دخترش يك كدبانوی وظيفه شناس و باب طبع مردان بسازد. طاهره, پسر كوچكترش را می بيند كه بی اعتنايی و توقعات مردانه را از همين كودكی بروز می دهد و از گفت و گو و برقراری يك ارتباط دوستانه با مادرش سر باز می زند. طاهره شوهرش را می بيند كه..., اما نه. تا بخش پايانی فيلم از شوهرش خبری نيست! و اين كارگر خانگی تنها, همچنان كار می كند و كار می كند و كار می كند. تا جايی كه حوصله پسری كه كنار دستم نشسته سر می رود: ”بابا! اين ديگه چه فيلميه! اعصابمون خورد شد“. دوست دخترش از اينكه او ناراحت شده, معذب است. عذاب وجدان گرفته كه چرا او را با خود به تماشای اين فيلم آورده است. شايد به خودش می گويد: ”كاش تنها آمده بودم.“ همين موقع, سايه تماشاگر ديگری را می بينم كه تاب نمی آورد و با عجله سالن سينما را ترك می كند.
حالا دارم فلسفه تيتراژ فيلم را می فهمم. آن تيتراژ می خواست حال و هوا و خصلت كار تكراری خانگی را از همان آغاز به تماشاگر منتقل كند و در اين كار موفق شد. حركات و دغدغه های طاهره را كه می بينم جملاتی كه سالها پيش در مورد كار خانگی خوانده ام در سرم چرخ می زند: ”مردم با خيال راحت مشغول تماشای زنانی هستند كه كار مبتذل و يكنواخت خانه, توان و وقت آنان را هدر می دهد؛ خسته شان می كند؛ روحشان را پژمرده و ذهنشان را كند می كند؛ قلبشان را ضعيف و اراده شان را سست می كند.“
اما ”به همين سادگي“ فقط به فضای چارديواری طاهره محدود نيست. در سراسر فيلم, ما با حضور دائمی تلويزيون روبروييم. طاهره از اول صبح تا شب, تنهاييش را با تلويزيون پر می كند. حضور اين رسانه, خواه ناخواه اشاره ای به سلطه قدرتی فراگير بر مناسبات درون خانه طاهره و افكار و باورهايش نيز هست. بر زمينه كار خانگی و دل نگرانی های طاهره, صدای حجت السلام مرادی يعنی همان آخوندی كه خرافه و عقايد ارتجاعی را در قالب به اصطلاح مدرنيزه به مشتری تحويل می دهد, می شنويم. يا با قسمت هايی از برنامه های روتين خانه و خانواده, و فوتبال برتر مواجه می شويم. همه اينها حاكی از حضور سنگين و ”اورولي“ رسانه حكومتی است. ممكن است كه به دلايل آشكار سياسی, اين فيلم نتواند رسانه را به شيوه جرج اورول با شعار ” Big Brother is watching you!“ (برادر بزرگ ترا زير نظر دارد!) مقابل چشم تماشاگران قرار دهد؛ اما جايگاه تلويزيون در فيلم به ما نهيب می زند كه ” Big Brother is brainwashing you! “ (برادر بزرگ ترا شستشوی مغزی می دهد!)
با پيشرفت داستان متوجه می شويم كه واقعيات سرسخت تر از آنند كه با ابتكارها و طرح های ساده و صادقانه طاهره, كنار بكشند و لااقل برای يك روز راحتش بگذارند. طاهره به شركت شوهرش تلفن می كند. صدای منشی را از آن طرف خط می شنويم. لحنش نشان دهنده اعتماد به نفس اوست. كاملا بر زندگی طاهره و بچه هايش محاط است. از همه چيز خبر دارد. حرف هايش بوی مداخله جويی و تعرض به حريم خانوادگی طاهره می دهد. از همينجای داستان منتظرم كه هر چه زودتر, صحنه مواجهه طاهره با شوهرش را ببينم. شوهری كه همه نشانه های خيانت را با خود حمل می كند. اما عكس العمل دختر و پسری كه بغل دستم نشسته اند هم به اندازه كافی جالب است. هر دو دارند بی اختيار به منشی شركت فحش می دهند و او را مقصر ”از راه به در رفتن“ شوهر طاهره می دانند! پسر با عصبانيت خطاب به منشی می گويد: ”خفه شو! می خواهی زندگی اين خانواده را از هم بپاشي!“ از خودم می پرسم, چرا به مغزشان خطور نمی كند كه شوهر طاهره از اين مناسبات سود می برد و اوست كه دست بالا را دارد؟ چرا محكوم كردن زن منشي, به نظرشان صحيح و منطقی می آيد؟ در تاريكی سالن چشم می گردانم. زنان ميانسال ساكت و مبهوت به پرده چشم دوخته اند. گهگاهی صدای پچ پچ دختران جوان به گوش می رسد.
هر چه فيلم جلوتر می رود, تصاويری كه طاهره برای آن شب در ذهن داشته, يك به يك می شكند و فرو می ريزد. دخترش بادمجان ها را می سوزاند و فضای خانه را پر از دود می كند. پسرش با بچه همسايه, كيك را از يخچال كش می روند و شغال خور می كنند. شوهرش آخر شب به خانه می آيد و معلوم است كه جشن اش را جايی ديگر و با كسی ديگر گرفته است. قليه ماهی كه غذای مورد علاقه اين مرد جنوبی است روی دست طاهره باقی می ماند. وقتی كه شوهر طاهره, بوی غذای سوخته كه از بعد از ظهر باقی مانده را حس می كند اما بوی عطر طاهره را از فاصله نزديك نه, آه از نهاد همه زنان حاضر در سالن بر می آيد.
در بخش پايانی فيلم, طاهره با زن مضطرب همسايه روبرو می شود كه ملتمسانه از او می خواهد در مورد ازدواج دختر نوجوانش استخاره كند. دارند او را به مردی می دهند كه اختلاف سنی اش با دختر زياد است. مادر نگران آينده است كه چه بر سر زندگی مشترك دخترش خواهد آمد. طاهره استخاره می كند و خوب می آيد. با اين كار، مادر خود را می فريبد و نگرانی هايش را حداقل امشب كنار می گذارد. بدين ترتيب, همه عاقبت به خير شده اند. پسرك به كيكی كه دوست داشت رسيده است. دخترك قرار است با همشاگردانش به اردو بروند. شوهر, كت و شلوار هديه گرفته و شامش را هم بيرون خورده و حالا مثل يك خرس روی تخت به خواب ناز رفته. فقط مانده است طاهره. در جريان فيلم, سوسوی عصيان را در او ديده ايم. نگاه خيره او, وقتی كه صدای سوت ديگ زودپز بلند می شود می تواند نشانه ای از نزديك شدن طاهره به حد انفجار باشد. يا وقتی كه در يك بازی كودكانه, تفنگ را از دست پسرش می گيرد و سرباز پلاستيكی را هدف قرار می دهد, می تواند بازتاب نفرتی باشد كه در او انباشته شده است.
حالا طاهره در آستانه يك تصميم بزرگ قرار دارد. می خواهد از اينجا برود. از اين مناسبات خارج شود. روشن است كه اين يك تصميم آنی نيست. حتما بارها اين فكر به سرش خطور كرده. حتی برای بچه ها از روی كليد خانه, يدكی گرفته تا وقتی كه رفت پشت در نمانند. می خواهد به آذربايجان برگردد. حالا ديگر زمزمه های آذری طاهره در ابتدای فيلم, معنا و وزن ديگری می يابد. آن ترانه می تواند, ترانه رهايی باشد. فقط كافيست يك قدم بردارد تا از اين دايره خارج شود. اما طاهره نمی رود. در آخرين لحظه, صدای شوهر خواب آلوده اش را می شنود كه زير لب نامش را به زبان می آورد. طاهره غرق در ترديد, به طرف اتاق خواب سرك می كشد: ”جانم. من اينجام.“ انگار از خودش شرمنده است. نمی داند با خيال هايی كه امروز در سر پرورانده چكار كند. پس خود را از جلوی دوربين كنار می كشد و در مبل اتاق نشيمن گم می شود. پيش خودم می گويم شايد می خواهد تصميمش را عملی كند. شايد خودش را از مقابل در نيمه باز اتاق خواب كنار كشيد تا از ديد شوهر خارج شود. شايد هنوز اميدی باشد!
از سالن سينما بيرون می آيم. ترجيح می دهم قدم هايم را كند كنم و فال گوش بايستم. حرفهای زنانی كه به تماشای فيلم آمده بودند نشانگر رضايت آنهاست. به خودم می گويم بدون ياری زنان نويسنده ای كه فيلمنامه را خواندند و نظرات خود را با فيلمنامه نويسان در ميان گذاشتند, ”به همين سادگي“ از چنين عمق و سادگی بهره مند نمی شد. بدون تلاش هنگامه قاضيانی كه ماه ها, طاهره شدن را آموخت و مثل او ”آذری“ شد, شخصيت طاهره چنين آشنا و باور پذير از آب در نمی آمد. و بالاخره رضا مير كريمی..... به خودم می گويم ”به همين سادگی“ می تواند آغاز يك دگرديسی باشد.
چند روز بعد در جايی از قول مير كريمی می خوانم كه ”طاهره ماند“. اگر واقعا اينطور باشد, اين اعلام عقبگرد و تسليم است. همه چيز در اين داستان برای گسست و تغيير در زندگی طاهره فراهم شده بود. هيچ دليلی برای جا زدنش وجود نداشت. آيا ميركريمی مطمئن است كه طاهره هنوز اينجاست؟ بهتر است يك بار ديگر نگاهی به اتاق نشيمن بيندازد. من كه شك دارم هنوز اينجا باشد.