برگرفته از وبلاگ فصل نامه ی زن
جنبش زنان، سوسياليسم و فمينيسم (١)
نوشتن دیدگاه 21آوریل, 2012
در دوران باستان و قرون وسطى، تصويرى که از زن وجود داشت تنها به همسرى، مادرى و فاحشگى محدود مىشد. او موجودى ضعيف و محتاج قيوميت به حساب مىآمد که بدون حمايت و مراقبت يک مرد (پدر، برادر و همسر) قادر به ادامه حيات نبود. او از حضور و شرکت در توليد، تحصيل، سياست، فرهنگ، هنر، موسيقى و کليه عرصههاى اجتماعى کنار گذاشته مىشد؛ آن هم به اين بهانه ی واهى که «عقلش کمتر» و «وظايف خانگىاش بسيار مهم تر هستند». در اين ايام زن اساساً «انسان» به حساب نمىآمد و هر جا که از «آدم»، «آحاد انسانى»، «مردم» و «همه» حرف زده مىشد، منظور همانا «مرد» و جنس مذکر بود! اين تفکر، با سرنگونى نظام فئودالى و رشد اقتصاد صنعتى، رفته رفته زير سئوال رفت و با خيزش مبارزات برابرىطلبانه زنان تحولات زيادى به خود ديد.
به واقع، در اواسط قرن هفده و در جريان تحولات فکرى «عصر روشنگرى» بود که بحث پيرامون تعريف «انسان» و دامنه شمول آن به ميان آمد و نظريه ی معروف توماس هوبس و جان لاک دال بر برابرى و آزادى همه ی آحاد بشرى مطرح گرديد: «همه ی انسانها برابر و آزاد زاده مىشوند… هيچ قدرت طبيعىاى نمىتواند در برابر آزادى و برابرى اصيل آحاد انسانى ايستادگى کند«.[1]
اما سئوال اين بود: «آيا زنان هم جزو «همه» به حساب مىآيند؟»
جایگاه زن در «قرارداد اجتماعى«
پس از طرح تئوري هاى برابرى طلبانه جان لاک، يکى از مشهورترين حامين سلطنت به نام رابرت فيلمر متعجبانه و کنايه آميز پرسيد:
«آيا منظور از «همه» اين است که نوکران، زنان و کودکان هم بايد مشمول اين قرارداد اجتماعى شوند؟ جان لاک هم که سئوال را جدى گرفته بود، پاسخ داد:»همه» بايد از آغاز تا پايان اين قرارداد شرکت داشته باشند، به جز زنان و کودکان. کودکان نمىتوانند باشند؛ چرا که عقل و شعورشان به اندازه ی کافى رشد نکردهاست. زنان هم نمىتوانند باشند؛ چرا که مرد نماينده ی خانوادهاى است که زن بدان تعلق دارد.»[2]
لاک، در رابطه با تحصيل زنان نيز مىگفت: «زنان بايد به آن اندازه آموزش داده شوند که بتوانند به مثابه اولين معلمان فرزندان شان به خوبى خدمت کنند».[3]
«توماس هوبس» نيز معتقد بود که اگرچه خيلى از زنان به اندازه ی مردان براى حکومت و فرمانروايى صلاحيت دارند ولى، » در مجموع، مردان باهوشتر و شجاعتر هستند… و به خواست طبيعت، براى انجام کارهاى سخت و خطرناک، در مقايسه با زنان، مناسبتر مىباشند».[4] بنابراين، ليبراليسم قرن ١٧، که خواهان آزادي هايى براى گسستن از قيد و بندهاى اقتصادى و اجتماعى دوران فئودالى بود، نه تنها ارمغانى براى زنان به همراه نياورد، بلکه با بيرون گذاشتن زنان از تعريف «همه» عملا از به رسميت شناختن آنها به مثابه آدم امتناع کرد. گذشته از اين، ليبراليسم ستم ديرينه و تاريخى را تئوريزه و مدون نمود و بدان حقانيت تازهاى بخشيد.
زنان در قرن هيجدهم
در قرن هيجدهم نيز تعاريف بورژوايى و مردسالارانه از «آزادى» و «برابرى» به قوت خود باقى ماند. مرور کوتاهى بر نظريات انديشمندان، فلاسفه و حقوقدانان معروف اين دوره، اين حقيقت تلخ را اثبات مىکند:
مونتسکيو:» زنان فريبنده هستند و اين نتيجه وابستگى آنهاست. هر چه اين وابستگى بيشتر باشد، فريبندگىشان بيشتر خواهد شد؛ همان طوري که هر چه تعرفه ی گمرکى بالا برود، قاچاق بيشتر مىشود.» [5]
ولتر: « اميلى واقعاً همان دلبر خداگونهاى است که زيبايى، استعداد، ازخودگذشتگى و ساير خوبي هاى زنانه را دارد. با اين حال، گاهاً آرزو مىکنم کاش کمتر مىدانست و از فهم پايينترى برخوردار بود.» [6]
به عبارت بهتر، اين آزادي خواه بزرگ نه تنها خواهان آزادى زنان نبود، بلکه آرزو داشت تا زنان و حتى معشوقه پرستيدنىاش از امکانات آموزشى و تحصيلى و آگاهى بىبهره مىبود تا خودش مىتوانست احساس سرورى و «آقايى» کند!
«روسو»، در کتاب «اميل» (موضوع اين کتاب راجع به پسربچهاى است به نام «اميل» که قرار است تحت آموزش هاى تجربى معلمش، انسانى آزاد، مستقل، سالم و مفيد بار آيد. در ضمن، بخش هايى از کتاب به دختر بچهاى به نام «سوفى» اختصاص دارد که قرار است يک زن مطيع، زيردست و منفعل بار آيد) نحوه ی تربيت و آموزش پسران طبقه ممتاز را توسط معلمين خصوصى -از بچگى تا بيست سالگى- فرموله کرد. انديشههاى او علىرغم اينکه پيشرو و نو بودند اما تنها مشمول حال پسران مىشدند.
«زنان براى اين آفريده شدهاند تا راه پيشرفت مردان را هموار کنند و حتى بدخلقىها و تظلماتشان را تحمل نمايند. اما هرگز نبايد از پسران جوان خواست تا به چنين شرايطى تن بدهند. احساسات درونى پسران از بيعدالتى به خروش مىآيد. طبيعت، آنها را براى تحمل چنين شرايطى آماده نکرده است». [7]
“زن فاقد آن شعورى است که براى فعاليت سياسى ضرورى است». [8]
» در تربيت زنان بايد مردان مرکز توجه باشند. زنان بايد براى رضايت خاطر آنها، به منظور مفيد بودن به حال آنان، در جهت جلب عشق و احترام آنان، در راستاى مراقبت از مردان (به هنگام کودکى و پيرى)، براى پند و مشاوره دادن به مردان و بالاخره، براى جاذب تر و رضايت بخشتر نمودن زندگى مردان تربيت شوند». [9]
انقلاب فرانسه
در چنين حال و هوايى بود که در سال ١٧٨٩، شعار «آزادى، برابرى و برادرى» در فضاى فرانسه طنين انداخت. اما چه بر سر خواهران يا به عبارت بهتر زنان آمد که در شعار انقلاب هيچ جايى نداشتند؟
پاسخ علنى و روشن به اين سئوالات را مىتوان در «بيانيه ی حقوق شهروندان» که در سال ١٧٨٩، توسط انقلابيون منتشر شد، جستجو کرد. آنها «در اين بيانيه به صراحت اظهار داشتند که غرض از حقوق انسانى، حقوق مردان مىباشد». [10]زنان که در جريان انقلاب دوش به دوش مردان براى دستيابى به حقوق برابر و انسانى خويش جنگيده بودند و راهپيمايى معروف پاريس-ورساى را در اکتبر ١٧٨٩ راه انداخته بودند و پادشاه را مجبور به بازگشت به پايتخت کرده بودند، از اين واکنش انقلابيون يکه خوردند و شروع به سازماندهى خود و تعقيب خواست برابرى طلبانه خود نمودند. آنها کلوپ هاى مختلفى را در سراسر فرانسه تشکيل دادند و به بحث و گفت وشنود پيرامون خواست هاى خود پرداختند. مباحثى که در اين کلوپها مورد بحث قرار مىگرفتند از جمله عبارت بودند از: «لغو حق ارث اولاد ذکور» (در فرانسه، رسم بر اين بود که تنها پسر بزرگ خانواده مشمول ارث مىشد)، «تصويب قوانينى عليه کتک و آزار زنان در خانه»، «تاسيس انجمن هايى براى حمايت و تربيت کودکان»، «حق آموزش سياسى زنان». البته، همين جا بايد خاطر نشان کرد که در بين انقلابيون، تنها «کندورسه» بود که از حقوق برابر زنان دفاع مىکرد. او در سال ١٧٩٠، در اعتراض به بيانيه ی صادره انقلابيون گفت: «از اين بيانيه، تنها حقوق مردان استنباط مىشود. گويا اين تنها مردان هستند که صاحب عقل هستند و ايدههاى خوب مىدهند و در پرتو خردشان قادر به استدلال مىباشند. اما، زنان هم همين خصوصيات را دارند؛ و به همين خاطر، آنها هم بايد از حقوق يکسان با مردان برخوردار شوند. يا هيچ يک از اعضاى نژاد بشرى نبايد از حقوق انسانى استفاده کند يا آنکه همه بايد از آن برخوردار شوند. از اي نرو، کسى که عليه فرد ديگرى راى مىدهد آن هم به جرم داشتن مذهب، رنگ پوست و جنسيت متفاوت به واقع از حق خودش اختلاس کرده است».[11]
به گمان «کندورسه»، تبعيض و محدودسازى حقوق انسانى به گروههاى خاص اجتماعى، به معنى زير پا گذاشتن حقوق انسانى بود. او در مقالهاى تحت عنوان «در باره ی تضمين حقوق مدنى زنان» نوشت: «جنسيت، عادت ماهيانه و حاملگى و … نبايد موجب شوند که زنان از زندگى سياسى حذف شوند.»
در سال ١٧٩٣ زنان سه سئوال به نمايندگان مجلس تقديم داشتند:
١- آيا گردهمايى زنان در پاريس مجاز است؟
٢- آيا زنان مىتوانند از حقوق سياسى برخوردار بوده و نقش فعالى در امور دولتى داشته باشند؟
٣- آيا زنان مىتوانند در انجمن هاى سياسى و يا مردمى گردهم آيند و مشاوره کنند؟
اين سئوالات با پاسخ هاى منفى نمايندگان رو به رو شد. به جز افراد نادرى چون «کندروسه» ، ساير مردان من جمله «روبسپير» ، «مارات» و «هبرت»، با هر پيشنهادى که حول فعاليت سياسى زنان بود، مخالفت مىکردند؛ آن هم به اين دليل که آنرا خلاف طبيعت مىدانستند و براى زن تنها نقش همسرى و مادرى قايل بودند.[12]
به هر تقدير، خواست برابرى زنان دائماً عمق و وسعت بيشترى بخود مىگرفت و به اشکال مختلف توسط خود زنان طرح و خواسته مىشد. در سال ١٧٩١، «اتا پالم آلدرس»، در اعتراض به بيانيه ی انقلابيون نوشت: «از آن جا که شما به حقوق انسانى مردان اعتراف کردهايد و بدان گردن نهادهايد، لذا نمىتوانيد زنان را از اين حقوق محروم سازيد. اين کار به منزله ی زير پا گذاردن پرنسيپهاى آزاديخواهى است».[13]
«اتا» کوشيد تا از طريق «فدراسيون دوستداران حقيقت» که خود از فعالينش بود و در آن زنان و مردان با حقوق برابر حق شرکت و فعاليت داشتند، شبکه ی ارتباطى وسيعى را بين کلوپ هاى مختلف زنان در سراسر فرانسه ايجاد کند و پيام انقلابى خويش را به ساير زنان برساند.
زنان خواهان آزادى، حق راى و انتخاب شدن بودند. آنها در خواست هاي شان تاکيد کردند: «از آنجا که نماينده بايد با از منافع يکسان با انتخابکنندگانش برخوردار باشد، تنها زنان مىتوانند نماينده ی واقعى زنان باشند». [14]
در سال ١٧٨٩، زنان خطاب به پارلمان مردان نوشتند: «شما کوشيديد تا پيش قضاوت هاى سابق را از بين ببريد؛ با اين همه، اجازه مىدهيد که باسابقهترين و پردامنهترين آنها به حيات خود ادامه دهد؛ شما نيمى از جمعيت کشور پادشاهى را از تصدى مقامات رسمى محروم کردهايد».[15]
بيانيههاى اعتراضى زنان در اين دوره به طور خلاصه عبارت بود از: تامين نان، مبارزه با گرانى، تامين بهداشت و امکانات تحصيلى، امنيت شغلى و عليه فحشا.در همين ايام هم بود که «انجمن زنان انقلابى و جمهوري خواه» که توسط دو تن از زنان طبقات پايين به نام هاى «پائولين لئون» و » کلير لاکومب» رهبرى مىشد، اعلام موجوديت نمود. اين انجمن، علىرغم آنکه خواست هاى زنان پيرامون حق راى و حقوق برابر مدنى را شعار مىداد، اما خواستار تغيير و تحولات سياسى نيز بود. اما، ديرى نگذشت که فرانسه درگير جنگ شد (١٧٩١) و کلوپ هاى زنان به انجمن هاى دفاع از وطن مبدل گرديدند. در همين ايام، «ترويگن دو مريکورت» خواهان تسليح زنان و اجازه شرکت فعال آنان در جنگ شد. او نوشت: «بگذاريد به مردان نشان دهيم که ما در شجاعت و خوبى از آنها کمتر نيستيم… بگذاريد پا را فراتر از مرزهاى سرنوشت بگذاريم و زنجيرهاي مان را بگسليم. اين مناسب ترين فرصتى است که زنان مىتوانند خود را از زير بار موقعيت شرمآور ناتواتى و خفتى که مردان متکبر و بىانصاف سال هاست آنها را بدان محکوم کردهاند، نجات بخشند. اجازه بدهيد به روزهايى باز گرديم که زنان … با مردان در مجامع رسمى به بحث مىنشستند و دوش به دوش همسران شان عليه دشمنان آزادى مىجنگيدند… چرا ما نبايد حق داشته باشيم تا با مردان رقابت کنيم؟ آيا آنها مىخواهند تا بتنهايى از اين افتخار لذت ببرند؟»[16]
رژيم انقلابى، فرمان ممنوعيت کليه ی کلوپ ها و انجمن هاى زنان را صادر کرد و خواستار بازگذشت زنان به خانههاي شان شد. يکى از ژاکوبنها، بنام «پير شامت» در حمله به خواست هاى برابرىطلبانه زنان گفت: «اين زنان بي شرم مىخواهند مرد شوند! آيا مردها به اندازه ی کافى و به خوبى از شما مراقبت نکردهاند؟ ديگر چه چيز بيشترى مىخواهيد؟ … به جاى آن که به زندگى پرحادثه و مخاطره آميز ما حسادت کنيد، به اين فکر کنيد که شما با مراقبتتان از ما، کمک مىکنيد تا ما مشکلات زندگى روزانه را از ياد ببريم». [17]
در جريان انقلاب فرانسه، زنان اگرچه به آزادى و برابرى دست نيافتند، اما در رابطه با ازدواج، از حقوق بيشترى برخوردار شدند. بالاخره، کودتاى ناپلئون در سال ١٨٠٤ نقطه ی پايانى بر مبارزات زنان براى دستيابى به حقوق برابر و انسانى نهاد و با تحديد حق طلاق و تقويت پدرسالارى، همان دستاورد کوچکى را هم که زنان در عرصه ی ازدواج به دست آورده بودند، بازستاند. ناپلئون از زن روشنفکر انقلابى متنفر بود. انقلاب شکست خورد و زنان بزرگ ترين بازنده ی آن شدند، ولى زمينه ی رشد جنبش فمينيستى و سوسياليستى و دستمايه لازم براى سازماندهى تودههاى تحت ستم فراهم گرديد.
اما دو تن از زنانى که در اين دوره، سهم به سزايى در مبارزات برابرىطلبانه ی زنان ايفا نمودند، عبارت بودند از: «المپى دو گوجز»، نويسنده ی «بيانيه حقوق زنان» و «مارى ولستونکرافت» نويسنده ی «دادخواستى براى حقوق زنان». [18]
از آنجا که اسناد فوق نقش غيرقابل انکار و عميقى در رشد و گسترش جنبش زنان ايفا کردند و هم چنين اولين اسناد مدون تاريخى، حول مطالبات زنان به حساب مىآيند، مجبوريم هر چند گذرا، مرورى بر آنها و زندگى نويسندگان شان داشته باشيم.
«المپى» و بيانيه حقوق زنان
«المپى دو گوجز» (1748-1793) که اسم اصلى او «مارى گوزه» است، در يکى از شهرهاى جنوب فرانسه به دنيا آمد. پدرش قصاب بود و بضاعت پرداخت مخارج سنگين تحصيل او را نداشت؛ از همين رو، او همانند ساير دختران همطبقهاش از حق تحصيل محروم ماند. «المپى»، که فوقالعاده زيبا بود، در هفده سالگى و به اراده ی پدر به يک افسر ارتش شوهر داده شد. او بعدها در مورد ازدواجش نوشت: «به مردى شوهرم دادند که نه دوستش داشتم، نه مال و منالى داشت و نه اينکه جزو اعيان و اشراف بود. من قربانى شده بودم. هيچ چيز با احساس بىميلى اى که نسبت به اين مرد داشتم، قابل مقايسه نبود». سال بعد، «المپى» پسرى به دنيا آورد و چند ماه بعد از آن شوهرش مريض شد و مرد. يک سال بعد از اين، او عاشق مردى شد که تمايل زيادى به ازدواج با او نشان مىداد. اما «المپى» نمىخواست ازدواج کند. او مىگفت: «ازدواج، گور عشق است.» با استناد به همين انديشه، او در دورانى که داشتن رابطه ی خارج از ازدواج غيرقابل تصور بود و زن تنها با ازدواج تعريف مىشد، با مردى که دوستش مىداشت، بدون عقد هر گونه پيمان زناشويى زندگى کرد. مدتى بعد، «المپى» به پاريس رفت. او نامش را «المپى دو گوجز» گذاشت و کوشيد تا با نويسندگان و هنرمندان مقيم اين شهر ارتباط برقرار کند. پس از مدتى، «سالن» او محل رفت و آمد افراد مختلف منجمله مردان روشنفکر شد. همين امر باعث گرديد تا اين زن تنها و زيبا، به بدنامى شهرت يابد. او در جريان اين همنشينىها متوجه بىحقوقىهاى زنان شد و شعله نوشتن در جانش زبانه کشيد. او ده سال در اشتياق نوشتن سوخت و در اين مدت حرف هايش را به کمک منشىاش ديکته مىکرد.
اما بالاخره، او شروع به نوشتن کرد و در مورد وضعيت بردگان سياه در مستعمرات فرانسه، ولخرجىهاى دربار، بي عدالتى، فقر و زنان قلم زد. تجربيات عينى و ملموس او به مثابه ی زنى که داغ محروميت از تحصيل و فشارهاى مختلف اجتماعى را لمس کرده بود، دستمايه ی اصلى نوشتههايش بودند.
«المپى»، که خواهان «برابرى زنان و مردان در کار و سياست»، «از ميان برداشته شدن جهيزيه»، «برخوردارى زنان از حق طلاق» و … خيلى چيزهاى ديگر بود، تحقق روياهايش را در انقلاب فرانسه مىديد. اما «بيانيه ی حقوق شهروندان» که توسط انقلابيون پخش شده بود، روياى او را نقش بر آب کرد. او به چشم ديد که آنها خواستار آزادى و برابرى زنان نيستند و هر جا از «ملت»، «مردم»، شهروند» و «همه» دم مىزنند، منظورشان مردان هستند. همين مسئله باعث شد تا «المپى» بيانيه خودش را در تقابل با بيانيه انقلابيون بنويسد. او در مقدمه ی اين بيانيه نوشت: «ما، مادران، دختران، خواهران و حاميان ملت خواستار آن هستيم که در گردهمايىهاى ملى شرکت کنيم… ما تصميم گرفتهايم تا حقوق طبيعى و مقدس زنان را به صورت روشن و صريح ارائه کنيم و آن را پيش روى نمايندگان جامعه قرار دهيم و مدام حقوق و مسئوليت هاى زنان را به آنان خاطر نشان نماييم.» [19]
بيانيه «المپى» از چهار بخش تشکيل شده بود: مقدمه، عليه مردان انقلابى فرانسه، ٢٧ بند از خواست هاى زنان و ضميمه. او در بخش دوم، ادعاهاى واهى انقلابيون دال بر باور به ستم کشى زنان را به باد حمله گرفت و استدلال کرد که بىحقوقى زن هيچ ربطى به «طبيعت» ندارد و تا آنجا که به طبيعت باز مىگردد همه ی آدم ها آزاد و برابر متولد مىشوند. » المپى» در بخش سوم در بندهاى ٢٧ گانه نوشت:
- زن آزاد متولد مىشود و بايد برابر با مردان زندگى کند.
- زنان بايد از حقوق برابر با مردان برخوردار شوند.
- قانون بايد بيان يک خواست عمومى باشد و در مقابل قانون، زن و مرد برابر باشند.
- همه شهروندان -چه مرد و چه زن- بايد به طور برابر در تنظيم قانون مشارکت داشته باشند.
- شهروندان -چه مرد و چه زن- بايد تنها بر اساس توانايىشان براى تصدى پستهاى دولتى، مقامات و مشاغل انتخاب شوند. در اين انتخاب نبايد چيز ديگرى به غير از استعداد و توانمندىشان در نظر گرفته شود
- اگر زن حق دارد که از پلههاى سکوى اعدام بالا برود، بايد اين حق را هم داشته باشد تا از سکوى خطابه بالا برود».[20]
ضمناً، «المپى» در همين بيانيه خواستار به رسميت شناخته شدن حقوق کودکانى شد که در روابط خارج از ازدواج به دنيا مىآيند. او خواست تا قانوناً مسئوليت اين کودکان به مرد يا باصطلاح «پدر» واگذار شود.
اما، چندان طولى نکشيد که «المپى» به عنوان عنصر خطرناک و کسى که خواهان تغيير توازن قدرت مابين زن و مرد است شناسايى شد و مورد تعقيب قرار گرفت. او که طرفدار «ژيرونديستها» بود. و حتى اعلام آمادگى کرده بود تا در دادگاه از پادشاه دفاع نمايد، مغضوب «روبسپير» شد. المپى» بارها به جنايات وحشتناک «روبسپير» اعتراض کرد و وى را مستبد و قاتل خواند. اين مجموعه اقدامات موجب شدند تا حکم جلب او در سال ١٧٩٣ صادر گردد. او در دادگاه فرمايشى انقلابيون شخصاً به دفاع از خويش پرداخت، ولى دفاعيه تيز و گيراى او در راى دادگاه تاثيرى نگذاشت. او در روز ٢ نوامبر همان سال به گيوتين سپرده شد.حکم اعدام «المپى»، حکمى عليه خواست زنان براى دستيابى به آزادى و برابرى بود. به دنبال همين حکم هم بود که دستور ممنوعيت فعاليت کلوپ هاى زنان در نوامبر همان سال صادر گرديد. پس از اعدام «المپى» گزارشگر روزنامه Feuille du salut public نوشت: «جرم او اين بود که فضايل مربوط به جنسيتاش را فراموش کرده بود». [21]
بعدها، وقتى زنان شروع به سازماندهى خود کردند و تصميم گرفتند تا در گردهمايىهاى ملى شرکت نمايند، يکى از ژاکوبن ها خطاب به آنها گفت: «حتماً آن زن بىشرم را به خاطر داريد که از انجام وظايف خانگىاش امتناع کرد و خواست سياستمدار شود و مجرم شناخته شد… مىخواهيد شما هم مثل او بشويد؟ خير! شما حتماً اين احساس را داريد که ارزش واقعى شما آن وقتى است که مطابق خواست طبيعت عمل مىنماييد.» [22]
آثار ديگر «المپى» عبارتند از: Le Mariage inattendu de cherubin (1786), Moliere chez Ninon (1788), Le Couvent ou Les voeux forces (1792), Le Prince Philosophe (1792)
مارى ولستونکرافت و دادخواستى براى حقوق زنان
«ولستونکرافت با تلفيق آزادى زنان با مساواتطلبى اجتماعى، از ليبراليسم فاصله گرفت و به انسانگرايى راديکال نزدیک شد». «ژوليت ميچل» [23]
«او به شدتى هر چه تمام تر از نقش آموزش و پرورش که دختر خردسال را به وابستگى و طنازى سوق مىداد، پرده برداشت؛ کارى که سيمون دوبوار يک قرن و نيم بعد انجام داد… او با اطمينان…اين پيام فمينيستى را نشر داد (که هنوز هم پيام فمينيست هاى امروزى است): «وقت آن رسيده که انقلابى در رسوم زنانه پديد آيد و زنان عزت و شرافت از دست رفتهشان را بازگرداند و زنان به عنوان عضوى از جامعه ی انسانى سهمى در اصلاح جهان داشته باشند.»[24]
بيانيه ی «المپى» بعدها توسط «مارى ولستونکرافت»، نويسنده ی کتاب «دادخواستى براى حقوق زنان که در سال ١٧٩٢ منتشر شد، به شکل به مراتب جديتر و راديکالترى تعقيب گرديد.
«مارى ولستونکرافت» در سال ١٧٥٩ در لندن متولد شد. او از کودکى شاهد کتک خوردن و بدرفتارى پدر دائمالخمرش با مادرش بود. در دوران بلوغ نيز، او به چشم ديد که چگونه شوهر خواهرش، شکنجههاى بيرحمانهاى را نسبت به خواهرش روا مىدارد. او که موقعيت تحت ستم زن را از نزديک لمس کرده بود، تنها پانزده سال داشت که تصميم گرفت تا هرگز به دليل اقتصادى ازدواج نکند و هرگز به وابستگى تن ندهد. اين تصميم، آن هم در دهه ١٧٧٠، يعنى در دورهاى که ازدواج تنها راه امنيت اقتصادى زن محسوب مىشد، فوقالعاده شجاعانه بود.»مارى» هرگز اين جمله مادرش را که بعد از هر کتک خوردن و نيز هنگام مرگ در گوش «مارى» گفته بود، از ياد نبرد: «کمى تحمل کن همه چيز خوب خواهد شد». او نمىخواست مثل مادرش و خيلى از زنان ديگر، زجر و درد بکشد و دندان روى جگر بگذارد و صبر پيشه کند. او نمىخواست خود را با شرايط وفق دهد و تسليم شود؛ او خواستار تغيير بود. از همين رو کوشيد تا پيش از هر چيز به کمک خواهرش بشتابد و در اين راه موفق هم شد. «مارى» وى را از خانه ی شوهرش فرارى داد و با هم به شهر ديگرى نقل مکان کردند و مدرسه ی دخترانهاى تاسيس نمودند. اما ديرى نگذشت که ورشکست شدند. او اولين کتابش را تحت نام «انديشههايى در باره ی تحصيل دختران» منتشر کرد و در آن از حق تحصيل زنان دفاع نمود و آنها را به فراگيرى دانش و کسب آگاهى تشويق نمود. او از زنان خواست تا جايگاه انسانى خود را طلب کنند و تسليم نقش های جنسى ديکته شده جامعه مردسالار نشوند. او در همين جا، در مورد ازدواج دختران در سنين پايين اخطار داد و نوشت که دختران کم سن و سال و کمتجربه، زودتر تسليم خواست هاى نادرست مردان مىشوند؛ حال آنکه دختران بالغ و باتجربه، پختهتر هستند و بهتر مىتوانند خواست ها و نيازهاي شان را طلب کنند. او در اين مدت که سرپرستى دو خواهرش را نيز به عهده داشت، به عنوان خياط، پرستار زنان پير و کودکان خردسال کار مىکرد و هم زمان براى ارتقاى آگاهى خود، بىوقفه، تلاش مىنمود. کمی بعدتر به طور حرفهاى شروع به نوشتن و ترجمه کردن نمود. اولين رمان او «قصه مارى» بود که به واقع اتوبيوگرافى خودش بود.
محبوبيت «مارى» از زمانى شروع شد که نقدهاى تند و تيزش را پيرامون نظرگاه هاى مردسالارانه روشنفکران مرد آن دوره و به خصوص «ژان ژاک روسو» انتشار داد. او اگرچه نظرات «روسو» پيرامون دموکراسى، حقوق انسانى، تربيت غيرمذهبى کودکان و آموزش مبتنى بر تجربه را مىستود، اما نمىتوانست از کنار ديد تحقيرآميزى که وى نسبت به زن داشت بگذرد. «روسو» بخودش اجازه مىداد تا علناً بنويسد:
- «زنان براى فراهم آوردن رضايت مردان بايد فعال و قوى باشند. اما مستقيماً ضرورت ندارد که مردان هم براى رضايت زنان اين گونه باشند.»
- «دو جنس وابسته به يکديگرند، اما زنان بيشتر وابسته هستند؛ چرا که اگر مردان زندگى آنها را تامين نکنند، آنها وجود نخواهند داشت.»
- «دختران، نه تنها بايد بيدار و پرکار باشند، بلکه بايد بياموزند که به اجبار تن دهند… به همين خاطر، بايد از سنين خردسالى به آنها آموخت تا به اين اجبار عادت کنند و بتوانند بسادگى آن را بپذيرند و بياموزند که خلق و خوى خود را کنترل کنند و تسليم خواست مرد شوند.»
- «خشونت مردان بايد با نرمى زنان تخفيف پيدا کند.»
«مارى» در نقد نظرات «روسو» استدلال کرد که اگر دختران به عروسک علاقه نشان مىدهند و دوزندگى را سريع تر از خواندن فرا مىگيرند، هيچ ربطى به «طبيعت» شان ندارد. اين «تربيت» است که اين کار را مىکند نه چيز ديگر. در نظر او، فرودستى زن «محصول نقصان فکرى و ضعف فيزيکى نبود، بلکه حاصل نظم اجتماعى ای بود که توسط مردان تعريف شده بود… آنها از بچگى محکوم به بردگى بودند و طبيعى هم بود که صفات بردهها مثل خدمتگزارى و … را پيدا کنند.» [25] او مطرح کرد که: «زمان آن فرا رسيده تا انقلابى در رفتارهاى زنانه صورت گيرد. زمان آن رسيده تا زنان را به بزرگى و مقام پيشينشان باز گردانيم و آنها را جزيى از نژاد بشرى بدانيم و براى تغييرشان و تغيير جهان قدم برداريم».[26]
از همين رو، «مارى» در تقابل با تئورى روسو، پيشنهاد کرد تا کليه کودکان -از هر طبقهاى که هستند- تا ٩ سال، تحت آموزش مشترک و رايگان قرار گيرند. او معتقد بود که بعد از اين مدت آنها بايد آزاد باشند تا بر مبناى استعداد و علاقهشان شغلى را انتخاب کنند و در اين انتخاب نبايد طبقه اجتماعى و جنيستشان نقشى ايفا کند». به اين ترتيب، «مارى» خواست آزادي خواهى زن را تا حد يک خواست عدالت خواهى اجتماعى ارتقا داد. او متوجه شد که تئورى «روسو»، با تقسيم جامعه به زن و مرد به ستم زن انجاميده است. هم چنين، او متوجه شد که ايجاد تغيير در موقعيت زنان براى دموکراسى ضرورت دارد. جامعهاى که در آن حقوق آدمها به مذهب، رنگ پوست و جنسيتشان وابسته مىشود، هرگز جامعه عادلانهاى نخواهد بود.» [27]
«مارى» در نقد اين نظر «روسو» که «زنان با دستيابى به استقلال، قدرت شان را بر مرد از دست خواهند داد» نوشت: «من آرزو مىکنم که زنان به جاى قدرت بر مردان، روى خودشان تسلط پيدا کنند.» [28]
«او مثل همه عناصر راديکال فکر مىکرد که آدم ها به طورکلى تحت تاثير محيط شکل مىگيرند و اين شامل حال زنان هم مىشد. او از همين جا نتيجه مى گرفت که تغيير محيط زنان ضرورى است. او با استناد به تجارب خود، نظر روسو دال بر «طبيعت» دختران را رد مىکرد و در اين باره مىگفت: «من فکر مىکنم امکان اين را داشتهام که بيشتر از روسو با دختران آن هم از سنين نوزادى در تماس باشم؛ احساسات خودم را هم خوب بخاطر دارم و به محيط پيرامونم نيز با دقت نگريستهام».[29]
«مارى» در توصيف شرايط زنان نوشت: «محبوس … هم چون پرندهاى در قفس. آنها هيچ کارى ندارند انجام دهند به جز آنکه آرايش کنند و با شکوه مضحکى از اين آشيان به آن آشيان بخرامند. واقعيت اين است که خوراک و پوشاکشان تامين است؛ آن هم بدون آنکه برايش زحمتى کشيده و جانى کنده باشند. اما زنان، در ازاى آنها، سلامتى، آزادى و معنويتشان را پرداختهاند.» [30]
«مارى» در سال ١٩٧٠، به طور ناشناس، جزوه ی کوچکى را به نام «دادخواستى براى حقوق زنان» منتشر کرد و در اعتراض به تعريف برابرى ليبراليستى (که در آن همه آحاد انسانى به جز زنان و کودکان، برابر تعريف مىشدند) متذکر گرديد که حقوق انسانى شامل حال زنان نيز مىشود. او نوشت: «جنبش آزاديخواهى به ديد تازهاى از زن نياز دارد.» او با تاکيد گذاردن بر حقوق زنان براى تحصيل و رشد فکرى، خواستار استقلال اقتصادى آنها شد و ديدگاه عقبمانده و ارتجاعى روسو را که ايدئولوژى مسلط مردانه آن روز را نمايندگى مىکرد به باد انتقاد گرفت و از نگرشى که به زن به چشم کالاى جنسى مىنگرد، اعلام انزجار نمود. او در «دادخواست» معروف خود نوشت: «من براى تمام زنان و براى جنسيت خودم حرف مىزنم؛ نه فقط براى خودم.» [31]
با پاگيرى انقلاب فرانسه، او هم همچون «المپى» و خيلى از زنان ديگر، براى پيروزى اين انقلاب تلاش فراوان نمود؛ چرا که معتقد بود اين انقلاب افکار سنتى و تبعيضآميز حاکم را جارو خواهد کرد. او در جريان انقلاب به فرانسه رفت و از نزديک حوادث را دنبال کرد. همين باعث شد که او هم از انقلابيون قطع اميد کند و سرخورده و مايوس گردد.»مارى» که از مدافعين انقلاب فرانسه بود و کتابى هم با همين نام French Revolution نوشته بود، در سال ١٧٩٢ به پاريس رفت تا از نزديک شاهد دستاوردهاى انقلاب باشد. اما اين سفر ياس سنگينى را برايش به ارمغان آورد. او شاهد آن بود که انقلابيون، با خشونت و نيروى نظامى به زنانى که خواهان حقوق برابر هستند پاسخ مىگويند و چگونه اجتماعات و انجمن هاى زنان را يکى پس از ديگرى ممنوع اعلام مىکنند و از شرکت آنها در اجتماعات قانونى ممانعت به عمل مىآورند.
او در نقد شعار معروف انقلاب فرانسه نوشت: «شعار «آزادى، برابرى و برادرى» بايد به شعار «آزادى، برابرى و رفاقت» تغيير يابد.»
«مارى» در همين سال با کاپيتان انقلابى امريکا به نام «گيلبرت ايملى» آشنا شد و سخت عاشقش گرديد. آنها که اعتقادى به ازدواج نداشتند، با هم زندگى مشترک کوتاهى را شروع کردند؛ تا اينکه «مارى» آبستن شد. «گيلبرت» که اين رابطه را جدى نمىگرفت، «مارى» را ترک کرد و به انگليس رفت. پس از مدتى، «مارى» هم به انگليس بازگشت. اما دريافت که «گيلبرت» با زن ديگرى زندگى مىکند. اين مسئله ضربه ی سختى به «مارى» زد؛ تا آنجا که دو بار اقدام به خودکشى نمود. او در نامهاى به گيلبرت دلتنگى غرورآميزش را اين گونه توصيف نمود» «مىتوانى خوشبختىام را از من بگيرى، ولى نميتوانى مرا پيش خودم خوار کنى.» [32]
«مارى» پس از شکستى که در رابطهاش با «گيلبرت» خورد، فهميد که در جامعه ی مردسالار، عشق آزاد نيز همواره با شرايط مردان و توسط آنها تعيين مىشود.»مارى» در سال ١٧٩٨ با «ويليام گودوين» در رابطه با «گودوين» بود که «مارى» عشق، برابرى و آزادى را در رابطه مشترک تجربه نمود.
مدتى بعد، «مارى» آبستن شد و آنها به خاطر آينده بچه تصميم به ازدواج گرفتند؛ در حالي که مسکن و اقتصاد جداگانهاى داشتنند. اما عمر اين عشق کوتاه بود. «مارى» يازده روز بعد از تولد دخترش در سال ١٧٩٧، از دنيا رفت.
«گودوين» در بيوگرافى «مارى» -که پس از مرگش انتشار داد- نوشت: «او خودش را وکيل مدافع نيمى از بشريت قلمداد مىکرد؛ انسانهايى که تا بخاطرمان هست از خيل موجودات ذيشعور کنار گذاشته شده و تقريباً تا سطح حيوانات بىشعور تنزل داده شدهاند.»مارى» دريافت که چگونه تلاش مىشود تا زنان را توسط زنجيرهاى ابريشمى به بند بکشند و با دادن رشوه به او بقبولانند که بردگى را دوست داشته باشد…».[33]
نظرات و آثار «مارى» چنان با بىمهرى و بىتوجهى جامعه مردسالار مواجه شد که تا صد سال بعد از مرگش (يعنى تا سال ١٨٨٤) هيچگونه معرفى و نقدى از وى منتشر نگرديد. البته، در اين ميان، بايد کتابى را که «گودوين» پس از مرگ «مارى» نوشت، مستثى کرد.
مردان ذينفع در ستم کشى زنان و زنان ناآگاه و مرتجع، در مقابله با خواست هاى برابرىطلبانه «مارى» به فحاشى و برچسب زنى توسل شدند و در ارزيابىهاى خود نوشتند:
«مارى لستونکرافت يک بيمار شديداً روانى بود. ايدئولوژى فمينيسم که در سال هاى اخير براى بيان احساسات زنان زيادى به کار گرفته شده، محصول بيمارى «مارى» بود. «مارى» و فمينيست ها، ناخودآگاه خواستند تا بدبينى عليه مردان را دامن بزنند و به آنها آسيب برسانند… پشت نوشتههاى تند «مارى» يک بيمار مازوخيست قرار دارد… صفتى که بواقع جزئى از شخصيت همه تئوريسينهاى فمينيست است.» [34]
همينجا، با نقل قولى از «شيلا روبوتام» يکى از صاحب نظران سوسياليست فمينيسم- اولين قسمت اين نوشتار را به پايان مىبريم:
«دادخواست معروف «ولستونکرافت» که اغلب از آن به عنوان سرفصل جنبش زنان ياد مىشود، به واقع فشرده ی تئوريک ارزشمندى از نقطه نظرات راديکال فمينيسم بورژوايى بود… در اين برهه زمانى، هيچ بنايى براى خيزش يک جنبش راديکال و سوسياليستى تودهاى وجود نداشت تا فمينيست هاى انقلابى بتوانند خود را به آن منتسب کنند. به علاوه، جنبشى مشابه «جنبش طرفداران حق راى زنان» هم وجود نداشت ( اين جنبش متعلق به زنان طبقات ممتاز بود و براى برابرى با مردان بورژوا مبارزه مىکرد) اگر يک مرد انگليسى به خاطر داشتن ايدههاى انقلابى خود را به طور دردناکى ايزوله و تنها احساس مىکرد، «مارى» اين فشار را دو برابر احساس کرد؛ چرا که هم عاشق آزادى و هم مدافع انقلاب بود.»
--------------------------------------------------------------------------------
[1] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman , p.156
[2] Kvinnornas Historia, 1993, Nr.2, 1993, p. 118
[3] A History of Women In the West, Georges Duby and Michelle Perrot, 1993,p. 110
[4] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman, 1994, p. 157
[5] A History of Women In the West, Georges Duby and Michelle Perrot, 1993, p. 337
[6] Kvinnohistria, Yvonne Hirdman, 1994, p. 157
[7] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman, 1994,p. 158
[8] Arbetets döttrar 1, Eva Lundgren # Eva Lena Dahl, p. 73
[9] Jean-Jacques Rousseau, Emile, 1966, p. 475
[10] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman, 1994, p. 159
[11] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman, 1994, p. 159
[12] S. Rowbotham, p. 36
[13] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman, 1994, p. 161
[14] Cite par Monique Baudoin, Les femmes dans la revolution francaise. Le peuple francais, 1973
[15] Leon Abensour, La Femme et le femimisme, anvant la renolution, 1928, p. 430)
[16] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman, 1994, p. 161
[17] Kvinnohistoria, Yvonne Hirdman, 1994, p. 162
[18] Vindication of the Wrights of Women (1792)
[19] Kvinnoprofiler, Gunhild Kyle # Eva von Krusensjerna, 1993, p. 30
[20] Womens Studies Encyclopedia 2, p. 114
[21] Womens Studies Encyclopedia, Vol. 2, p. 114
[22] Kvinnoprofiler, Gunhild Kyle # Eva von Krusensjerna, 1993, p. 32 )
[23] The Dictionary of Feminist Theory, Maggie Humm, 1995, p. 301‑
[24] جنبش اجتماعى زنان»، آندره ميشل، ترجمه هما زنجانىزاده، ص ٦٨)
[25] Barabara Taylor, p.
[26] Vindication of Women, p. 148
[27] Kvinnoprofiler, Gunhild Kyle # Eva Krusenstjerna, 1993, p. 13
[28] Socialism, Feminism and Philosophy, Sean Sayers # Peter Osborne, 1990, p. 22
[29] Kvinnor motstånd revolution, Sheila Rowbotham, 1973, p. 39
[30] Vidicatin of Women, p.62
[31] Wollstonecraft, Vindication of the Rights of Women, 1972, p.70
[32] Mary Wollstoncraft, Posthumans Works, Vol. 3, London, 1798, p. 30
[33] Kvinnor mostånd Revolution, Sheila Rowbotham, p. 38
[34] Quoted in Dala Spender, Women of Ideas, 1982, p.113