ژيلا, نامی كه بايد فراموش شود ؟!
ديبا عليخانی 11/22/2004
تريبون فمينيستی ايران
ژيلااسمی كه بايد فراموش شود ؟ حتی خودش را هم فراموش كند. اين درست كه او بايد و بخاطر خودش در گمنامی زندگی كند تا از تعبيرها و تفسيرهای اجتماع در امان بماند اما تفسير اول به غير از روان شناسی مريض احوال و معلوم الحالی كه انسان های جامعه ما از آن بهره مندند از چه علم ديگری برمی آيد ؟ و تازه تكليف ما با شرايط وحشيانه و خفت باری كه اين معضل را پديد آورد چيست ؟ هنوز علم روان شناسی و جامعه كاوی حاكم بر اين اجتماع اين تشخيص را نداده كه همه ی انسان ها تلاش كنند تا شرايط هولناك , نابرابر و توحش زای موجود كه علت چنين پديده هايی است از بين رفته و بدست فراموشی سپرده شود ؟آيا اين همه قربانی انواع جنايت ها, بی مبالاتی ها و عدم آموزش ها , ناآگاهي ها كه اكثريت قريب به اتفاق ريشه در فقر اقتصادی دارد دليلی بر به سياه چال سپردن بی عدالتی ها و ايجاد نظام تربيتی هماهنگ و غنی به لحاظ آموزش و پرورش برای همه ی انسان ها نيست؟
ژيلا در بهار 70 در خانواده ای 11 نفره بدنيا و تنگدست آمد. خانواده اش فارغ از آگاهي های تربيتی و پرورشی فقط می توانستند از پس سير كردن شكم بچه ها برآيند, نرمی كه در خانواده های پر جمعيت و فرودست جامعه رايج است. بچه های بزرگ تر ترك تحصيل كرده در كنج خانه بودند يا خيابان های شهردستفروشی می كردند. هيچ كس منتظر تولد او نبود . تولد او بر طبق عادت انسان هايی سهل انگار و خود قربانی صورت گرفت . هيچكس به فضايی كه ژيلا برای زيستن نياز داشت نيانديشيده بود. يعنی اصلا به كسی مربوط نبود و فقط پروسه ای تلخ و جانكاه كه قلب همه ی ما را تكان داد و سهم لاينفك زندگی او و همه ی بچه های فقير ديگر است در انتظارش بود. او تا به ياد داشت همه چيزش از تكه نانش تا پتويش را با بچه های ديگر تقسيم كرده بود. او جبرا به سن بلوغ رسيد و بسيار دردمندانه تمايلات و خواسته های اين سن را كه معضل همه كودكان ماست تجربه كرد و به جای نشستن در كلاس های مدرسه كودك ناخواسته اش را بدنيا آورد. به مادرش از درد جسمی غريبی كه داشت شكايت كرد و مراجعه به پزشك { محرم راز !!!} و بلوا به پاكردن او در سطح شهر همان و به پليس دادن همان تا طی شدن پروسه ی خطر سنگسار از سر گذشتن و شلاق خوردن تا زندگی امروزش در خانه ی سلامت بهزيستی كه اتاق های سرد و ساكتش ميزبان اجباری اوست و همنشينی با دخترانی كه بار تحقير و توهين و بی عدالتی جامعه و سر خوردگي های آن بر پوست و استخوانشان بيرحمانه چنگ انداخته است .
آشنايی من با اين خبر شوم از طريق اخبار روز بود و انتشار بيانيه ای حمايتی ازژيلا و برادرش از طريق نشريه “جامعه حمايت از زنان” و بعد فعاليتم در كميته ”ويژه ی دفاع از زندگی ژيلا و برادرش ”كه توسط كانون ”دفاع از حقوق كودكان در سنندج ” ترتيب داده شده بود تا ديدارهای بعدی ام با ژيلا به عنوان مددكار و مشاور كودكان كانون كه لحظه ای رنگ زرد و غبار گرفته ی او و برادرش از نظردور نمی شود و در جواب كم حوصلگی و ضعف جسمی و روحی اش فقط روزه را بهانه كرد و با لبخندی تلخ بر لب های خشكيده اش سكوت را اختيار كرد .
اين داستان سرنوشت تلخ و واقعی يك كودك و هزاران كودك بی پناه ديگری است كه هيچكس مسئول زندگی آنان نيست و جامعه نيز هنوز با ديدگاه سنتی, كسانی كه كودك را بدنيا می آورند را مسئول می داند. بر هيچ انسان آگاهی پوشيده نيست كه والدين خانواده های پر جمعيت بدليل ناآگاهی و فلاكت ذهنی و فكری , كودكان بی شماری را بدنيا می آورند اما آيا جامعه نبايد مكمل آموزشی ,تربيتی و مالی چنين وضيعتی شود تا شكاف های اين بين بعدها صورت جامعه را اين چنين نخراشد ؟ چه كسی مسئول اين شرايط است؟ اين داستان تلخ نه آغاز و نه پايان چنين سيكل معيوبی است. فقط زنگ بسيار خطری است به آموزش و پرورش , مراكز حمايتی و ارگان هايی كه وظيفه ی مددكاری و حمايت انسان های آسيب ديده ويا در معرض آسيب را بر عهده دارند { نظير بهزيستی و غيره } و اينكه اهداف و افق های آنان تاكنون جوابگوی دردهای جامعه امروز نبوده و ضرورت تجديد نظر و بازنگری در اصول حاكم بر اين ارگان ها بنظر اساسی می رسد و ايجاد قوانينی اصولی و كارساز كه طی آن انسان ها از برآورده شدن نيازهای اساسی شان بهره مند شده و هر گونه تبعيض و نابرابری و فقر كه ريشه ی تمامی مصاديق فساد و تباهی است از بين رفته و انسان ها در كنار يكديگر , صلح و آرامش و لذت زيستن را تجربه كنند .