پیامی از سوی مادر یکی از رفقای آذر
افسانهی هستیاش اگر پایان یافت خوشنامی و عزتش به پایان نرسید.
اولین بار که دیدمش چه لحظهی شیرینی بود.
پاکی و صداقت در نگاهش و نفوذ کلام در بیانش همه به هم آمیخت. تصمیم گرفتم در جوار اطاقش جایگاهی داشته باشیم تا از مصاحبتش بیشتر لذت ببرم.
بعد از دو روز آشنائی این همه گرمی کلام از کجا، مایه گرفته؟
آری او از سرزمین گرم خوزستان سخن ها گفت و معلوم گشت اهل دزفول است. با صدای دلنشیناش آهنگی را خواند که سراپای وجودم را به آتش کشید. چرا که مرا به سالهای بسیار دور برد با کوله باری از خاطره همراه گشت. حدود 48 ساعتی از آغاز آشنائی مان گذشت دانستم که دردی جانکاه او را سخت آزار میدهد. او برایم گفت مقاومت خواهم کرد، با این پدیده میجنگم تا تسلیمش نشوم. چه درست میگفت. همچنان که میدیدمش شادابتر از زمان قبل بود. حرفها همه حاکی از امید و امیدواری بود. با مطالعه و نوشتن مقاله سرگرم بود. به او انس گرفته بودم. به یاد دارم شبی از شبهای زندگیام را در خانه او خوابیدم. در همان اطاقی که جایگاه او بود. در تخت خوابی که او با افکاری متفاوت به صبح میرساند. نامش آذر بود. چه گویا بود اسمش. از زنان که میگفت و از ظلم و ستمی که بر این قشر در جامعه ما رفته یک پارچه آتش می شد گوئی که الان در جمع میلیونی ایستاده از سینه فریاد بر میآورد که «اف برشما حکومتیان». چه ظلم مضاعفی را روا داشتید. این نازنین صبور میتوانست در وطن باشد و بخش عظیمی از هموطنانش را که نیازمند او بودند راه گشا باشد و فریاد برآورد این زندگی برای ما زنانِ صبور و پر تحمل پایگاهی نخواهد داشت. افسوس و آه او در میان ما نیست. چه به جا گفته زنده یاد منوچهر آتشی از خطهی جنوب:
هزار تیر یکی کارگر نشد از مرگ شکسته باد کمانش بدین نشانه زدن
روانت شاد آذر عزیزمان