آذر؛ زندگی، مبارزه و دیگر هیچ
آذر، فرصتی بده
تا خاموشی آخرین امیدها، زمانی نمانده است.
شعلهی درخشان، برگرد به ما
کابوسِ مرگ را ویران کُن
کابوسِ مرگ را از من بگیر
به میانِ ما برگرد.
من میترسم
میترسم چشمانم را باز کنم و کابوسِ مرگ واقعی شود
و تو فرصت نکنی
برایم از فردا بگویی، از مبارزه بگویی،
از عشق بگویی و از زندگی بخوانی،
از دلتنگیِ من بگویی و بهترین جملهات را نثارم کنی!
"ببین، طبقهی ما فقط با مبارزه میتواند زندگی کند"
...................
حال که چشمانم باز شدهاند، حال که میشنوم، میبینم
حال که رفتهای، و دیگر نیستی،
نمیدانم تو را، بهخوبی بهیاد میآورم یا نه؟
نمیدانم بهترین جملهات را، میتوانم زندگی کنم یا نه؟
نمیدانم پیش از آخرین نگاهت به من چه گفتی!
نمیدانم آخرین چیزی که گفتی و من نفهمیدم چه بود!
میدانم، سالها بود که توان،
نه در جسمِ رنجورت که در ارادهات جاری بود.
سالها بود که حقیقتِ مرگ را میدانستی و
باورش برای من تقابل با تُهیِ آذر بود.
آرزویِ من، شنیدن و دیدنِ تنی استوار بود
و تو، نفسهایت با ذهنِ مردمِ کوچه پیوند داشت.
می دانم، سالها بود که نفسهایت را میشمردی
و در هر شماره؛ لوئیس میشل، پوران و مادرت زندگی میکردند،
زن و انقلاب، در آن زندگی میکردند.
.........................
امروز من دلم تنگ است،
منتظرم تلفن زنگ بزند
و آذری از آن سرِ دنیا
زندگیکردن را برایم معنی کند،
لحظههایم را گرانبار کند،
عشق ورزیدن را به من تاکید کند،
و مبارزه را برایم روشن کند.
خوب که میشنوم، خوب که میبینم، خوب که رها میشوم،
صدایت را میشنوم، دستانت را میگیرم، چشمانت را میبینم.
صدای تو، نگاهِ تو، خنده و خشمِ تو را فقط
در مبارزه میتوان دید!
در زن، و در انقلاب!
همین روزها باز باید سفر بروم و با تو مشورت خواهم کرد
یادت باشد باز برایم از خاطراتت، مبارزاتت و
از زندگی ات بگویی.
ش.س 2012-05-28