شمی صلواتی 

به یاد رفیق آذر درخشان!

 از مرگ با من سخن مگو / نگو که فانوس خونه خاموش است. چون دلم می گیره

 رفیقی به شتاب نوشت: «در کوچه ما فانوسی دیگر از سوختن باز ایستاد» چه سخت آزارم می¬دهد خبر مرگ عزیزی که می رسد از راه دور!

با نگاهی به گذشته دلم به غم آلوده شد و پاک ترسیدم که به تنهایی، از  کوچه های تاریک چگونه گذرم باشد / بر خورد می لرزیم و لکنت زبان گرفتم از  این راهی که پیمودمش به دشوار/ ز شوق آن روز که فانوس¬ها بود بسیار و امروز  تک به تک خاموشی می گیرند در این شب های تار!

 

 سینه ام در آتش سرخ سوخت

 وجودم از ناله ها جانسوز دل مردم آغشته به غم سوخت

 آتش شد پریشان و دلش بر من سوخت

 جانم در سفر روزگار از نابرابریها سوخت

 هوای آرزوی دلم غروب کرد باز

 دلم می خواست همچو کوه بلند و قوی،

 و تا زنده ام استوار و محکم میزبان زیبایی ها باشم

 دلم می خواست همچو کوه آتشفان شعله ور به هر سو

 تا ستمگر و مستبد، جانی را بسوزانم

 دلم می خواست همچو دریا در حال طغیان باشم ...

 تا زشتی ها را جا رو کنم

 و باغها را آباد

 بیشه ها را پر از گل

 و جهانی را در هیجان و شادی غرق کنم

 دلم می خواست

 .................می...