آذردرخشان، رفیقمان، همرزممان، همد لمان از میان ما رفت!
لحظه ای که در پگاه صبح، بیست و ششم ماه می زنگ تلفن برخاست، یقینمان بود که خبر رفتن آذر است. چرا که میدانستیم آخرین مقاومتهایش را میکند.
این رفتن برای تو آذر- شاید رهایی از درد جانکاهی بود که بخصوص در روزهای آخر رهایت نمیکرد. اما برای ما در بند شدن به ماتم عمیقی که راه گریز نمیگذاشت. آخر تو برای ما فقط این نبودی که نوشته هایت رامیخواندیم، با تو در جلسات شرکت میکردیم، در کارزار زنان در کنارت بودیم و... بیش از همه گرفتار مهر و صمیمیت تو بودیم.
وقتی در تناوب شدت و ضعف بیماری چند روزی مجال می یافتی که نفسی بکشی و راه طولانی پاریس-هامبورگ را طی میکردی تا چند روزی با هم باشیم و مهربانی و ملاطفت رابا ما تقسیم کنی، نمی توانستیم تصور کنیم که چه زود قطار پاریس-هامبورگ زوزه خواهد کشید، بدون این که ما چشم به راه توباشیم. و این صد البته اندوه پایداری خواهد بود.
دریغ و درد که قافله سالاری رخت بربست که نیاز به او بیش از هر برهه ای احساس میشود.
ایکاش، ایکاش، در اردوی پیکار رهایی نیمی از جامعه تنها به اندازۀ انگشتان دست آذر داشتیم. امید این که آرزویی دست نیافتنی نباشد. این را بارها بخودش هم گفته بودیم و او که جوابش همواره لبخندی مهرآمیز بود و شرمی که چهرهاش را گلگون میساخت. تردید نداریم که آن لبخند و این شرم تصویر همیشه ماندگار آذر در ذهن ما خواهد بود.
هامبورگ، ٢٧ مه ٢٠١٢
زمان مسعودی، نصرت تیمورزاده