شعری از آیدا پایدار
«معشوقی از جهان فرداها»
روزی دو ستاره از لای مه و خون سالیان تنگ دلم طلوع می کنند!
روزی حرف های ناگفته ی دو چشمت در سرانجامِ تَن گرفته ی مفاهیم می شکفند و شوق لرزه ی دستت شیشه ی عطر را واژگون می کند روی این خطوطِ پریشان احوال، روی لکه های انضمامی بغض و لجن و شاید دو شیار لرزان در حافظه ی آهت گشوده شوند تا استخوان هایم را تطهیر روزی تمام قد قدِ تمامِ فقدان هایم مهیا خواهی بود بالابلندِ روزهای تماما سرخ! و تمام چاله های زمان را پر خواهی کرد ستاره چشمِ شبهای تماما شاد! جاودانه خواهی شد به اعجاز بوسه ای که شاید تصورش لبانت را گِرداگِردِ گرَدِ جنون هایم بچرخاند! معشوق گم شده در محالِ حال!
معشوق سالهای خوشبخت مرگم! معشوق خورشیدهای رها و دیگرگون از ما! وقتی که گیسوان رهای دخترمان را می بوسی در گوشش گاهی زمزمه کن: مادری که تو را به دنیا نیاورد دنیا را برای خنده های تو آبستن شد و سرانجام در نیمه شب ویرانی مومنانه طوفان شد و ترکید!
برگرفته از نشریه هشت مارس شماره 48
اکتبر 2019