خون ما:
بازنگری و گفتمانی دربارهی سیاستِ جنسی ریشهیابی علتها
نویسنده: آندریا دورکین
برگردان: سمیرا باستانی
ارائه شده در مؤسسهی تکنولوژی ماساچوست، کمبریج
امشب میخواهم با شما در مورد برخی واقعیتها و برخی احتمالات صحبت کنم. واقعیاتی خشن و وحشیانه و احتمالاتی که ممکن است از نظر شما، صراحتا غیرممکن باشند. بگذارید نکتهای را یادآوری کنم، زمانی همه معتقد بودند زمین مسطح است. دریانوردی بر این باور استوار بود و همه نقشهها با مشخصات این باور کشیده میشد. من آن را باور میخوانم، گرچه در آن دوران یک واقعیت محسوب میشد، تنها واقعیت قابل تصور. این یک واقعیت بود، چرا که همه به درست بودن آن باور داشتند و همه معتقد بودند درست است چون این طور به نظر میرسید؛ زمین به نظر مسطح میآمد؛ با وجود اینکه در هیچ نقطهای، حتی در دوردست، نشانی از انتهای زمین نبود؛ با این حال تصور عموم بر این بود که یک خط انتهایی وجود دارد، جایی که پس از آن هیچ چیز دیگری نیست. تخیل محدود شده بود، همانگونه که اغلب، توسط حواس فیزیکی، که ذاتا محدود و وابسته به جایگاه فرهنگی فرد هستند، محدود میشود؛ و همان حواس تصور میکرد که زمین مسطح است.
این واقعیت بنیادین صرفا یک نظریه نبود؛ بلکه در عمل نیز کاربرد بسیاری داشت. برای مثال کشتیها از یک شعاع مشخص دورتر نمیرفتند چرا که کسی نمیخواست در انتهای زمین سقوط کند؛ هیچ کس نمیخواست در نتیجهي انجام بیپروای چنین عمل احمقانهای، با مرگی دهشتناک بمیرد. در جوامعی که دریانوردی عمدهی فعالیت محسوب میشد، ترس از چنین سرنوشتی ملموس و وحشتناک بود.
داستان از این قرار است، سرانجام مردی به نام «کریستف کلمب» تصور کرد که زمین گرد است. او فکر کرد که از غرب به شرق دور دریانوردی کند. ما نمیدانیم که او چگونه به این ایده رسیده بود، اما در هر صورت او این تصور را داشت، تصوری که هرگز نمیتوانست فراموشش کند. برای مدتهای مدید، تا هنگامی که او «ملکه ایزابلا» را ملاقات کرد، کسی او را جدی نمیگرفت و اهمیتی برای گفتههایش قائل نبود، چرا که از نظر آنان او دیوانهای بیش نبود. مسطح بودن زمین واقعیتی انکار ناپذیر شمرده میشد. امروزه ما که به عکسهای زمین که از فضا گرفته شدهاند نگاه میکنیم، هرگز به خاطرمان خطور نمیکند که زمانی صاف بودن کرهی زمین یک باور جهانی بود.
این داستان بارها تکرار شده است. «ماری کوری» این ایده عجیب را داشت که یک عنصر کشف نشده وجود دارد که فعال، متغیر و پویاست. اما همهی تفکرات علمی در آن زمان بر این اساس بودند که تمام عناصر غیر فعال، بیاثر و با ثباتاند. با این که ماری کوری مورد تمسخر واقع میشد و مراکز علمی از دادن یک آزمایشگاه مناسب به او سر باز میزدند، اما او در نهایت فقر و گمنامی همراه با شوهرش پیر (Pier)، به طور خستگیناپذیری برای جداسازی رادیوم کار میکرد. کاری که در ابتدا تنها جرقهای در ذهن او بود. کشف رادیوم تمام فرضیات پایهای را که فیزیک و شیمی در آن زمان بر آن استوار بود بر هم ریخت. فرضیاتی که تا آن زمان واقعی محسوب میشدند، دیگر واقعی نبودند.
واقعیاتی که بر اصل شناخته شده، آزموده و تأیید شده، استوارند با این حال زمانی که با تعصب به آن باور دارند و پایبندند که اغلب از جهل عمیق شکل گرفته است، ما نمیدانیم که چه چیزی را تا چه حد نمیدانیم و به ناآگاهی خود ناآگاهیم، بارها خلاف آن به ما ثابت شده است با این حال همچنان معتقدیم همهی آن چه میدانیم واقعیت محض است.
یکی از پایههای اساسی واقعیت، که همگان کورکورانه از آن پیروی میکنند، وجود دو جنس مرد و زن است و این که نه تنها این دو بسیار با هم متفاوتند بلکه حتی در مقابل هم قرار دارند. شیوهای که معمولا برای توصیف طبیعت این دو جنس مورد استفاده قرار میگیرد، قطبهای آهنرباست. جنس مذکر به قطب مثبت و جنس مؤنث به قطب منفی تشبیه میشود. میدانهای مغناطیسی این دو جنس در صورت نزدیکی به هم قرار است یکدیگر را جذب کنند، دو قطب را به هم پیوند دهند و یک کلِ کامل به وجود آورند. نیاز به گفتن نیست که دو قطبِ هم نام بناست یکدیگر را دفع کنند.
جنسِ مذکر، همانطور که برایش تعریف شده است، دارای ویژگیهای مثبت است؛ جنس مؤنث نیز، مطابق با تعاریفِ منفیِ ارائه شده از او، هیچ یک از ویژگیهای مثبتی را که جنس مذکر داراست را ندارد. برای مثال، بر اساس این مدل مردان فعال، قوی و شجاع هستند و زنان در مقابل منفعل، ضعیف و ترسو. به عبارت دیگر، هر آن چه را که مردان هستند، زنان نیستند؛ هر آن چه که مردان میتوانند انجام دهند، زنان نمیتوانند؛ هر ویژگیای را که مردان دارند، زنان ندارند. مرد دارای خصوصیات مثبت و زن خصوصیات منفی اوست.
مدافعان این مدل آن را اخلاقی میدانند و معتقدند که برابریطلبانه است. هر قطب قرار است شأن و منزلت هویتِ جداگانهی خود را داشته باشد؛ که وجودش برای تبدیل به یک کلِ هماهنگ لازم و ضروری است. این مفهوم، البته، ریشه در این اعتقاد دارد که ادعاهایی را که ساختار هر جنس را تعریف میکنند درست است، و ماهیت هر جنس را به دقت توصیف میکنند. به عبارت دیگر، اینکه بگوییم مرد مثبت و زن منفی است، مثل این است که بگوییم ماسه خشک و آب تَر است. مشخصهی بارزی که خودِ آن چیز را توصیف میکند به درستی نامگذاری شده است و این نامگذاری هیچ قضاوتی دربارهی ارزش آن ویژگیهای متفاوت در پی ندارد. «سیمون دو بووار» در مقدمهی کتاب جنس دوم، به درستی غلط بودن استدلالهای تزِ «جدا اما برابر» را افشا نموده است.
در واقع رابطهی بین دو جنس هیچ شباهتی ... به قطبهای مغناطیسی ندارد، به این ترتیب که مرد نمایندهی (صفات) مثبت و خنثی است، در این جا از مرد به عنوان یک اسمِ عام برای اشاره به همهی انسانها استفاده میشود؛ در حالی که زن تنها نمایانگرِ منفیهاست، تعریف شده با معیارهای محدود و بدون بازنگری... . «زن به دلیل عدم وجود برخی از کیفیتهاست که یک زن است»، ارسطو اضافه میکند؛ «ما باید طبیعتِ زنان را که مبتلا به نقص طبیعی است در نظر بگیریم». همچنین «سنت توماس» به نوبهی خود زن را «یک مردِ ناقص» خطاب میکند، یک موجودیت «وابسته و ضمنی»...
بنابراین، انسانیت مرد است و مرد زن را نه در خود زن، بلکه در رابطه و مقایسه با خودش تعریف میکند؛ و او را به عنوان یک موجود مستقل نمیشناسد.
این دیدگاهِ بیمارگونه از زن به مثابهی منفیِ مرد، این «زن بودن به موجب عدم وجود برخی از کیفیتها»، کلیتِ فرهنگ را آلوده کرده است. این غدهی سرطانی در بطن هر نظام سیاسی و اقتصادی، در هر نهاد اجتماعی نهادینه شده است. یک پوسیدهگی است که همهی روابط انسانی را از بین میبرد، واقعیت روانی انسانها را به منجلاب میکشاند، و تمامی تار و پود هویت انسانی را از بین میبرد.
این دیدگاه پاتولوژیک منفی نسبت به زن برای هزاران سال بر ما تحمیل شده است. قطعِ عضو وحشیانهی بدن زنان در مقیاس گسترده، صرفا برای متمایز ساختن مطلقِ ما از مردان انجام میشود. به عنوان مثال، در چین، برای هزار سال، پاهای زنان را میبستند تا تغییر شکل بدهد و در نهایت کوچک بماند. زمانی که یک دختر به هفت یا هشت سالگی میرسید، پاهایش را در زاج سفید میشستند، زاج سفید یک مادهی شیمیایی است که باعث انقباض و کوچک شدن جسم میشود. پس از آن، تمام انگشتان پا به جز انگشتان شصت به سمت کف پاها خم و تا حد امکان محکم پانسمان میشد. این کار برای حدود سه سال بارها و بارها تکرار میشد. دختر، با وجود درد بسیار، مجبور به راه رفتن روی پاهای بستهی خود میشد. پینهی سخت تشکیل میشد؛ ناخن پا درون پوست کف پا رشد میکرد؛ پا پر از چرک و خون میشد. در این مرحله گردش خون عملا متوقف شده بود. انگشتان شصت اغلب میافتادند. این پای ایدهآل به حساب میآمد: تقریبا هشت سانت گوشتِ بد بو و فاسد، مردان مثبت و زنان منفی بودند چرا که مردان قادر به راه رفتن بودند و زنان نه. مردان مستقل بودند و زنان وابسته؛ چرا که مردان راه میرفتند و زنان نمیتوانستند. مردان زور و بازوی مردانه داشتند، چرا که زنان فلج شده بودند.
این بیرحمی علیه زنان چینی تنها یک نمونه از بیرحمیِ سیستماتیکی است که بر روی بدن زنان انجام میشود تا از ما تصویری منفی و متناقض از مردان ارائه دهد. ما از دیرباز تا کنون، شلاق خوردهایم و مورد ضرب و شتم و تجاوز قرار گرفتهایم؛ از دیرباز تا کنون، در قفسی از لباسهایی که برای تغییر شکل بدنمان طراحی شدهاند و هرگونه حرکت و تنفسی را دردناک و دشوار میسازند محبوس شدهایم؛ از دیرباز تا کنون، به زیورآلاتی بدل شدهایم، آنچنان دور از طبیعت وجودیمان که توان دویدن یا پریدن یا بالا رفتن و یا حتی به صورت طبیعی راه رفتن را از دست دادهایم؛ از دیرباز تا کنون، حجاب داشتهایم، چهرههامان را با لایههایی از پارچه کلفت و یا لایههایی از آرایش پوشاندهایم، طوری که حتی اختیار چهرهی خودمان هم از ما سلب شده است؛ از دیرباز تا کنون، مجبور به زدودن موهای زیربغل، پاها، ابرو، و گاهی حتی آلت تناسلیمان شدهایم، که مردان بتوانند بدون هیچ تناقضی، مردانهگی مثبتِ مودار را از آن خود بدانند. از دیرباز تا کنون، اجازهی فکر کردن از ما گرفته شده؛ رَحِممان بیهیچ دلیل پزشکی برداشته؛ دستگاه تناسلیمان قطع؛ سینهها و کل عضلات سینهمان بر خلاف میلمان کنده شده است. که این مورد آخر، برداشتن تمامی سینه، هشتاد سال است که رواج دارد. از شما میخواهم در نظر داشته باشید که میزان پیشرفت دانشِ اسلحهسازی، بمب هستهای، گازهایِ سمی، پرتوهای لیزری، بمبهای صدا و مانند آن در هشتاد سال گذشته چقدر بوده است و آن را با توسعهی فنآوری در ارتباط با زنان مقایسه کنید. چرا زنان هنوز هم چنین بیقاعده در جراحیِ پستان مثله میشوند؛ چرا این شکل وحشیانهی قطع عضو، برداشتن تمامی سینه، رونق پیدا کرده است، اگر این به منظورِ پایین آوردنِ ارزش زنان در رابطه با مردان نیست پس چیست؟ این نوع از قطع عضوهای فیزیکی مانند نشانهای بردهگی هستند که معیار زن بودنمان با نپذیرفتن بدن خودمان با از بین بردن آن شدهاند.
در دنیای موهوم تعریف شده توسط مردان، اولین نشان فیزیکی فرودستی زن، بارداری است. زنان از توانایی و ظرفیت بچهدار شدن برخوردارند و مردان نه. اما از آنجا که مردان بالا دست و زنان فرودستاند، نداشتن رَحِم به عنوان یک ویژگی مثبت و داشتن آن به عنوان یکی از ویژگیهای منفی تعیین شده است. از آنجا که زنان تنها به موجب این ظرفیت به راحتی از مردان متمایز میشوند و همچنین از آنجا که فرودستی زنان در مقابل برتری مردان یک اصلِ غیر قابل تغییر است، ظرفیت باروری در زنان در وهلهی اول برای تعیین کردن و سپس تأیید فرودستی و دون پایهگی او مورد استفاده قرار میگیرد. بارداری یک نشانهی فیزیکی میشود، نشانهای که زنِ باردار را به عنوان زنِ کامل و واقعی معرفی میکند. بچهدار شدن، به طور مشخص، نشانگر و جوهرهی فرودستی زن میشود.
باز هم، فناوری را در رابطه با زنان در نظر بگیرید. در حالی که مردان روی ماه راه میروند و ماهوارهی ساختِ آنان برای فرود به مریخ نزدیک میشود، فنآوری جلوگیری از بارداری همچنان یک جنایتِ بیدلیل تلقی میشود. دو نمونه از مؤثرترین وسایلِ جلوگیری از بارداری قرص و آیودی هستند؛ قرص سمی و آیودی دردآور. زنی که بخواهد از بارداری جلوگیری کند، یا در نهایت شکست میخورد، چرا که از روش درستی برای پیشگیری از بارداری استفاده نکرده است، که در این صورت در زمان زایمان در معرض خطر مرگ خواهد بود؛ یا با مصرف قرص خود را در معرض ابتلا به بیماریهای وحشتناک قرار میدهد و یا اینکه درد زجرآورِ آیودی را باید تحمل کند - و البته با هر کدام از این روشها، خطر مرگ همچنان وجود دارد. حالا که تکنیکهای سقطِ جنین توسعه یافته و امن و آسان شدهاند، از دسترسی آزاد زنان به آنها تا حد امکان جلوگیری میشود. مردان نیاز دارند که زنان همچنان باردار شوند تا بتوانند کماکان تصویر منفی از زن را تجسم بخشند که نتیجهی مثبت بودن مرد تأیید گشته باشد.
در حالی که شدت حملاتِ فیزیکی علیه زنان حیرتآور است، اما میزانِ هتک حرمتهایی که علیه افکار و استعدادهای خلاق ما میشود نیز به همان مقدار آزاردهنده است. تسلیم به یک زندگیِ بدونِ دوراندیشی و نوآوری، صرفا برای اثبات این ظرفیت در مردان، زنانِ بیفکر در نظر گرفته میشوند. زنانهگی تقریبا مترادف با حماقت است. ما به حدی زنانه شدهایم که استعدادهای ذهنی ما نادیده گرفته و یا نابود میشوند. برای به اجرا در آوردن این بُعد منفیِ زن، ما به طور سیستماتیک از دسترسی به آموزشِ رسمی محرومایم، و هرگونه ادعایی بر هوش طبیعیمان با مجازات همراه است تا حدی که دیگر جرأت اعتماد به خود و ادراکاتمان را نداشته باشیم، تا زمانی که دیگر جسارت افتخار به انگیزهی خلاقمان را نداشته باشیم، تا زمانی که دیگر شهامت نقد کردن را از دست بدهیم، تا زمانی که دیگر یارای بال و پر دادن به تصوراتمان را نداشته باشیم، تا زمانی که دیگر جرأت نکنیم به هوش ذهنی یا اخلاقی خود احترام بگذاریم. همهی کارهای فکری یا خلاقانهای که ما در پی انجام آن بودهایم بیاهمیت تلقی شده، نادیده گرفته شده و یا مورد تمسخر واقع شده است، طوری که حتی کسانی که دارای ذهنی چنان خلاق بودهاند که نتوانستهاند آن را خوار و خفیف کنند، به خودکشی یا جنون کشانده میشوند و یا به ازدواج و بچهدار شدن. از این قاعده خشن صرفا استثنائات نادری موجود است.
بارزترین نمونهي ادبی در بررسیِ آسیبشناسیِ نفی زن را میتوان در پورنوگرافی دید. ادبیات همیشه شیواترین وسیلهي تجلی ارزشهای فرهنگی بوده است؛ و پورنوگرافی اصلیترین عصارهی آن ارزشها را بیان میکند. در پورنوگرافی ادبی، که در آن خونِ زن میتواند، بدون محدودیتهای واقعی که بدنِ انسان توان تحمل آن را ندارد، ریخته شود، ویژگیهای این فرهنگِ مردگرای مرگبار صورت واقعی خود را نشان میدهد: سادیسمِ مردانه خود را با شکنجه دادنِ زنان تغذیه میکند؛ و سلطهی مردان، فرمانبرداری زنان را میطلبد.
در پورنوگرافی، سادیسم ابزارِ اعمالِ سلطهی مردان است. سادیسم تجدید و تأثیر قدرت مردانهگی است و اولین ویژگی مردانهگی این است که پایههای آن بر نفی زن چیده شده است – مردانهگی تنها با تخریب مطلق زن میتواند ادامهی حیات دهد و تخریب هرگز کافی نیست مگر تا زمانی که بدن و ارادهی قربانی، هر دو نابود شده باشد.
در پورنوگرافیِ ادبی، قلبِ تپندهی سیاهِ هستهی سیستم مردگرای مثبت است که خود را به صورت عریانِ رعبآوری نشان میدهد. هدف این قلبِ سیاه تأکید بر این نکته است - که سادیسم جنسی به هویت مرد صورت واقعی میدهد. زنان شکنجه میشوند، تازیانه میخورند و به زنجیر کشیده میشوند؛ به آنان افسار و دهانبند زده میشود، داغ زده میشود و سوزانده میشوند، بدنشان با چاقو و سیم بریده میشود. بر روی زنان ادرار و مدفوع میشود. سینههاشان با سوزنهای بسیار داغ سوراخ میشود، استخوانهایشان شکسته، مقعدشان و دهانشان پاره میشود، واژنشان وحشیانه توسط مردان مختلف، یکی پس از دیگری و یا به وسیلهي آلتهای تناسلیِ مصنوعی به تناوب مورد تجاوز قرار میگیرد - و کلِ این اعمال تثبیت حس ارزشمند کردن خود مردان انجام میشود.
به طور معمول در پورنوگرافی، برخی از این بیرحمیهای مخوف در مکانهای عمومی صورت میگیرد. یک مرد اگر به طور کامل بر یک زن تسلط نیافته باشد، یک مرد کامل نیست. مگر تا زمانی که زن را جایی تحقیر کند که همه بتوانند آن را ببینند و از آن لذت ببرند. به عبارت دیگر، هنگامی که یک مرد سلطهی خود را نشان میدهد باید تملک خود را نیز هم زمان به صورت عمومی آشکار کند. مالکیتِ یک مرد هنگامی اثبات میشود که زنی را در مقابل و برای لذت بردن همنوعان خود تحقیر کند و آن زن همچنان به او وفادار باقی بماند. مالکیتِ قطعیتر هنگامی ایجاد میشود که یک مرد بتواند زنی را مثلِ یک وسیلهی شهوت و یا هدیه به مرد یا مردان دیگری بدهد. این معاملات، مالکیتِ مرد را به یک مسألهي عمومی بدل میکند و اعتبار او را در چشم مردان دیگر افزایش میدهد. این معاملات ثابت میکند که او نه تنها مالکِ مطلقِ بدن اوست، بلکه ارادهي او را نیز کاملا تحت تسلط در آورده است. آنچه که برای زن به عنوان تابعیت از یک مرد خاص و از روی «عشق» به او آغاز گشته - و یا هر آنچه که صادقانه از آن احساس در مییابد - با نابودیِ تمامی شخصیت او پایان مییابد. مالکیتِ فردی - «من صاحب تو هستم» - چیزی است که مرد طلب میکند؛ و هیچ چیز نباید برای زن یا در زن باقی بماند که او بتواند ادعای هرگونه کرامتِ شخصی کند یا حتی فکر آن به ذهنش خطور کند، «من تنها متعلق به مردی هستم که مالک من است». به همین ترتیب و به دلایل مشابه، او مجبور به تماشای رابطهي جنسیِ بیرحمانهی مردی که مالک اوست با زنان دیگر میشود. این مسأله آخرین کورسوهای کرامتِ انسانی را که در باور او موجود است را از بین میبرد، «من تنها زن واقعی زندگی او هستم»؛ و یا «احساس میکنم هنگامی که او مرا تحقیر میکند، به نوعی وجود مرا به رسمیت میشناسد»، یا «من از زنان دیگر بهترم چرا که او مرا انتخاب کرده است».
پورنوگرافیِ سادیسمیِ مرد تقریبا همیشه دیدگاهی تخیلی، یا غیرِواقعیِ مورد نظر مردان را نشان میدهد. تصورِ تخیلیِ مرد که منطق پورنوگرافی مردانه است - بدین قرار است که مرد بودن وقتی معنا مییابد که به گونهای برتر و در برابر بدنِ وحشیانه له شدهی زنان باشد، مردان دیگر نیازی به ابراز خشونت علیه هم ندارند. به عبارت دیگر، زنان موظف به جذب خشونت مردانند که مردان خود از آن در امان بمانند. هر مرد، آگاه از کشش عمیق و ریشهدارِ خود به وحشیگری، پیش فرض را بر این میگذارد که چنین کششی در دیگر مردان نیز وجود دارد و طبیعتا به دنبال محافظت از خودش در برابر آن است. اصل برتر و در برابر بدن زنان و دگرآزاری مردانه وسیلهای است که تجاوز مرد را به پدیدهای اجتماعی بدل میکند. بنابراین یک مرد میتواند با مردان دیگر بدون ترس خطر حتمی مورد تجاوز قرار گرفتن ارتباط برقرار کند. طرحهای اروتیک متداول برای له کردن زنان نوعی پیوند برادری میان مردان به وجود میآورد. این طرحها تنها پایهی محکم و قابل اعتماد برای همکاری در میان مردان است و دوستی بین آنان بر این اساس به وجود میآید.
این دیدگاهِ ایدهآلِ مرد نسبت به رابطهي شخصی از اساس کاراکترِ همجنسگرا بودنِ جامعهي مردسالار را نشان میدهد. مردان از بدن زنان برای ایجاد پیوند بین خودشان و محکم کردن رابطهشان با یکدیگر استفاده میکنند. مردان از بدن زنان برای رسیدن به قدرتی استفاده میکنند که گواه هویت آنان در چشم دیگر مردان خواهد بود. مردان از بدن زنان به عنوان سپری استفاده میکنند که آنان را قادر میسازد متمدنانه و در آرامش در معاملات اجتماعی شرکت جویند. تصور ما بر این است که در یک جامعهی دو جنسی زندگی میکنیم به دلیل اینکه اکثر مردان زنان را به عنوان کالاهای جنسی پذیرفتهاند. اما در واقع ما در یک جامعهي تک جنس زندگی میکنیم چرا که تمام معاملات معتبرِ قدرت، اقتدار و اصالت در میان مردان اتفاق میافتد؛ تمام معاملاتی که اساسشان بر برابری و فردیت است، صرفا در میان مردان جریان دارند. مردان واقعیاند. بنابراین، تمام روابط واقعی تنها بین مردان اتفاق میافتد؛ تمام گفتمانهای واقعی بین مردان صورت میگیرد؛ همهي معاملات به مثل واقعی بین مردان است؛ همه تقابلات واقعی فقط و فقط بین مردان وجود دارد. دگرجنسگرایی، که میتواند به عنوان تسلط جنسی مردان بر زنان نیز تعریف شود، مانند میوهي بلوط است - به این دلیل که باعث میشود جامعه همجنسگرای مردانه مانند درخت عظیم بلوطی رشد کند، یک جامعه از مردان، اداره شده توسط مردان و برای مردان، جامعهای که در آن مثبت بودن مردانِ آن، از طریق نفی زناناش درک میشود و از طریق نابودی جسم زنان تحقق مییابد.
در پورنوگرافیِ ادبی، که عصارهای از خودِ زندگی است، زنان سوراخی برای پُر کردن، شکافی گرم، لولههای سکس و مانند آن شمرده میشوند. بدن زن از قرار از سه حفرهی خالی تشکیل شده، که به صراحت برای پر شدن مرد مثبت شق شده طراحی شدهاند.
خودِ نیرویِ زندگی در زن به عنوان یک انرژی منفی مشخص میشود: ما ذاتا خودآزارانه تعریف شدهایم؛ بدین معنا که ما خود به سمت درد و خفت میرویم، به سمت تخریب خود، نیستی و نابودی - و این حرکت به سمت انرژیهای منفیِ خودمان دقیقا همان چیزی است که از ما زن میسازد. به عبارت دیگر، ما برای نابود شدن متولد شدهایم. خودآزاری جنسی به منفی بودن زن صورت واقعی میبخشد، همانگونه که دگرآزاریِ جنسی، مثبت بودن مردان را ثابت میکند. شهوانی بودن زنانه از طریق میزانِ نیاز او به صدمه دیدن، نیاز به تسخیر، به مورد آزار قرار گرفتن، نیاز به تسلیم شدن و نیاز به ضرب و شتم، به تحقیر شدن و تخریب سنجیده میشود. هر زنی که بخواهد در برابر این به اصطلاح نیازها مقاومت کند و یا هر زن که علیه ارزشهای نهفته در این نیازها شورش و یا هر زنی که از تأیید و یا شرکت در تخریبِ خود امتناع ورزد به عنوان یک منحرف معرفی میشود، کسی که زنانهگی خود را انکار میکند، یک پتیاره، یک عوضی و غیره است. به طور معمول، چنین منحرفانی را با تجاوز، تجاوز گروهی و یا به نوعی به بردهگی در آوردن، وارد گلهی زنان میکنند. فرض بر این است که یک بار که این زنان طعم شیرین و مست کنندهی تسلیم را بچشند، از آن پس مانند موشهای صحرایی، با عجله به سمت نابودی خود پیش خواهند رفت.
عشقِ رمانتیک، در پورنوگرافی درست مثل زندگی، جشنی افسانهییست از نفی زن. برای یک زن، عشق در تمایلِ او به تسلیم شدن برای نابودی خودش تعریف شده است. گفته میشود، زنان برای عشق ساخته شدهاند - که عشق در واقع به معنای تسلیم است. عشق یا تسلیم، باید هر دو، جوهره و هدف زندگیِ یک زن باشند. برای زن، استعداد عشقورزی دقیقا مترادف با توانایی تحملِ خواری و اشتیاق به آن است. برای زن، اثبات عشق در این است که او حاضر شود توسط مردی که او دوستش دارد، به خاطر او نابود شود. برای زن، عشق همیشه به معنای گذشتن از خود، از هویت خود و از اراده و تمامیت موجودیتاش و تمامی اینها فقط و فقط برای اثبات مردانهگی معشوقاش است.
در پورنوگرافی، ما شاهد عشق خالص زن هستیم، شالودهي بیپردهی شهوت. تقریبا میتوانیم استخوانهای جنازههایمان را لمس کنیم. عشق محرکِ اروتیکِ خودآزارانه است؛ عشق، شوری دیوانهوار است که یک زن را وادار به تسلیم شدن به یک زندگیِ فرسایشی در زنجیر میکند؛ عشق تحرکِ جنسی خورد کنندهای به سمتِ پستی و خواری است. زن به معنای واقعی کلمه خود را به مرد تقدیم میکند؛ و مرد به معنای واقعی کلمه مالک او میشود.
اولین چیزی که زن را به عنوان تابع و مرد را یک مالک معرفی میکند، در پورنوگرافی درست مانند زندگیِ واقعی، عملِ سکس است. سکس بیان فیزیکیِ سادهيست که مثبت بودن مرد و منفی بودن زن را به وضوح نشان میدهد. ارتباط میان دگرآزار و خودآزار از سکس سرچشمه نمیگیرد، بلکه در آن بیان و زنده میشود.
برای مرد، کردن، یک عملِ اجباری، چه در نوع پورنوگرافی و چه در زندگی واقعی است. اما فقط در زندگی واقعی و نه در پورنوگرافی است که سکس به یک عمل پر خطر و خوفناک تبدیل میشود. ارگان مثبت و تقدیس شدهی مرد، آلت تناسلی او، به درون خالیِ زن نفوذ میکند. در طول نفوذ، آلت تناسلیِ مرد با خود اوست - او و ارادهاش برای سلطهی کامل یکی میشوند؛ آلتِ تحریک شده، هویت مرد است؛ همهی احساس او در آلت تناسلیاش متمرکز و در نتیجه بقیهی بدن او بیاحساس و مرده است. در طول سکس مرد بودن او در عین حال که به خطر انداخته میشود، تأیید نیز میگردد. آیا فضای خالی زن او را فرو خواهد برد، از پا در خواهد آورد، آلت تناسلی او را فرا خواهد گرفت و تمام وجود او را نابود خواهد کرد؟! آیا فضای خالی زن مردانهگی مثبت او را با منفی مضر خود آلوده خواهد کرد؟! آیا این فضای خالی زن مردانهگی شکنندهي او را با زهر قوی زنانهگیِ خود خواهد آلود؟! یا آیا او میتواند از خلأ وحشتناکِ سوراخِ کالبد زن سالم خارج شود - مثبت بودن او، به خود شکل میگیرد چرا که، حتی زمانی که او درون زن است، موفق به مدیریت کردن تضاد مرد و زن و در عین حال جدا نگه داشتن و حفظ یکپارچهگیِ میلهی سفت خود میشود؛ مردانهگی او تأیید میشود چرا که او در واقع با آن زن یکی نمیشود و بنابراین فردیت خود را از دست نمیدهد، او نه تبدیل به زن میشود و نه شبیه به زن و نه در درون او حل میشود.
این سفر خطرناک به سوراخ زنان دوباره و دوباره انجام میشود، این یک اجبار است، چرا که مردانهگی هیچ چیز در خود و از خود ندارد. حتی به خودی خود وجود ندارد؛ واقعیت آن تنها در برتری یا بر علیه و یا در مقابل، منفی بودن زن واقعیت مییابد. مردانهگی تنها میتواند در تضاد با زنانهگی تجربه شود، به دست آید، به رسمیت شناخته شود و مجسم شود. زمانی که مردان رابطهی جنسی، خشونت و مرگ را به عنوان حقایق اولیهي اروتیک در نظر میگیرند، منظورشان این است - که سکس و یا کردن، عملی است که آنها را قادر به تجربهی واقعیت وجودیشان، هویتشان و مهمتر از همه مردانهگیشان میکند؛ که خشونت و یا دگرآزاری، وسیلهای است که آنها واقعیتِ وجودیشان را عملی میکنند، هویتشان و مردانهگیشان را؛ و این که مرگ و یا نفی و یا هیچ بودن و یا ناپاک شدن توسط زن چیزی است که آنها هر زمان با نفوذ به آن چه که تصور میکنند خلأیی در سوراخِ زن است، خود را در معرض خطر میاندازند.
پس چه چیزی در پشت این ادعاست که مرد از رابطهی جنسی لذت میبرد؟ چگونه انجام کاری که پر است از ترس از دست دادن هویت و یا آلت تناسلی میتواند لذتبخش باشد؟ عملی چنین نگران کننده، چنین پراضطراب، چگونه میتواند لذتبخش تلقی شود؟
اول اینکه، باید به یاد داشته باشیم این دقیقا بُعد فانتزیِ پورنوگرافی است. در محیط خیالیِ پورنوگرافیِ مردانه، ترس مرد از رابطهي جنسیِ جدا، سانسور و در هنگام ویرایشِ نهایی به دور افکنده شده است. دگرآزاریِ جنسی مردان که به روشنیِ تمام در پورنوگرافی ارائه میشود، واقعی است؛ زنان روزانه آن را تجربه میکنند. سلطهی مرد فراتر و در مقابل موجودیت زن، واقعی است؛ زنان روزانه آن را تجربه میکنند. استفادهي بیرحمانهای که از بدن زن در پورنوگرافی میشود واقعی است. زنان در سطح جهان، برای روزها، سالها و نسلها از این سؤاستفادهها رنج بردهاند. آنچه که واقعی نیست، آنچه که تنها به یک خیال میماند، ادعای مردانی است که در مرکز پورنوگرافی قرار دارند؛ مبنی بر اینکه سکس یک تجربهی نئشهآور، نهایت لذت، یک برکت و مرحمت پاک، عمل طبیعی و آسان است که در آن هیچ بیم و ترس و وحشتی وجود ندارد. در واقع هیچ سندی، گواه اثبات این ادعا وجود ندارد. خواه اگر ما کشتار نه میلیون ساحره در اروپا که به خاطر ترسِ مرد از شهوتِ زن سوزانده شدند را مطالعه کنیم و یا به بررسی پدیدهي تجاوز به عنف بپردازیم که در آن از سکس، آشکارا به عنوان یک عمل خصومتآمیز در برابر دشمنانِ زن استفاده میشود، و یا دربارهي ناتوانی جنسی تحقیق کنیم که در واقع ناتوانی غیرارادی برای ورود به سوراخ زن است؛ و یا اسطورهی دندانداری (واژن پر از دندان است) را ریشهیابی کنیم که از یک ترسِ فلج کننده از دستگاه تناسلی زن مشتق شده است؛ و یا نگاهی به تابوهای مربوط به قاعدهگی که بیان صریحی از وحشت مردان است، بیندازیم، متوجه میشویم که در زندگیِ واقعی، مرد همواره ترس وسواسگونهای از زن داشته است و این ترس در حین عملِ کردن، به واضحترین شکل خود را نشان میدهد.
دوم اینکه، باید به یاد داشته باشیم پورنوگرافی نوعی تبلیغِ از پیش طراحی شده است برای اینکه مرد را متقاعد کند که او دلیلی برای ترس ندارد، که او نمیترسد؛ که او را تقویت کند تا او بتواند رابطهي جنسی برقرار کند؛ تا او را متقاعد کند که سکس بسیار لذتبخش است؛ که واقعیت وحشت خود را از نظرش پنهان کند و با ارائهی یک فانتزیِ مستهجن از لذت که او بتواند از آن الگو بگیرد و همچنین بتواند درست مثل یک مرد واقعی بر زنان تسلط یابد. میتوان گفت که در پورنوگرافی شلاق، زنجیر و ابزارهایِ دیگر خشونت، نقش حفاظهای امنیتی را ایفا میکنند که در نتیجه خط بطلانی است بر این ادعای پورنوگرافی که نسبت رابطهی جنسی با مردانهگی مانند نور است با خورشید. اما در زندگی واقعی، حتی سؤاستفادهی سازمانیافته از زنان و مطیعسازی جهانی زنان برای مردان نیز برای جلوگیری از ترسِ ذاتی مرد از سکس نمیتواند کافی باشد.
سوم اینکه، باید به یاد داشته باشیم چیزی که توسط مردان به عنوانِ لذت واقعی تجربه شده صرفا هویت او را به عنوان یک مرد ثابت میکند. هر بار که او از خطر ورود به سوراخ زن جان سالم به در میبرد، مردانهگی او جسمیت مییابد و همچنین ثابت میشود که اولا او با آن زن یکی نشده است و ثانیا او مانند دیگر مردان است. هیچ لذتی بر روی زمین با لذت ثابت کردنِ واقعی بودنِ خود برابری نمیکند؛ خودی که مثبت است و منفی نیست، مرد است و زن نیست، و یک عضو پذیرفته شده از گروهی است که بر تمام موجودات زنده روی زمین سلطه دارد.
چهارم اینکه، ضروری است درک کنیم تحت سیستمِ جنسیِ مرد مثبت و زن منفی در واقع هیچ چیز به معنای واقعی عملِ کردن وجود ندارد، جز اصطکاکِ تصادفیِ چوچوله، که اروتیزمِ واقعیِ زن را به رسمیت شناخته یا به آن فعلیت داده شده است، گرچه توانسته از شرایط بردهداری جان سالم به در برد. در محدودهی سیستم مردگرا، این تمایلات جنسی وجود ندارد. هر چه باشد، منفی همیشه منفی است. سکس به طور کامل یک عملِ مردانه است که برای تأیید واقعیت و قدرتِ آلت جنسی مرد و مردانهگی او طراحی شده است. برای زنان، لذت داشتن رابطهی جنسی، یک لذت خودآزارانه از تجربهی نفی خودشان است. تحت سیستم مردسالار، لذت خودآزارانه از نفی خود افسانهای و رمزآلود تعریف شده تا زنان را وادار به قبول این باور سازد که ما با از خود گذشتگی به کمال خواهیم رسید، برای لذت بردن باید درد کشید، برای مورد تأیید قرار گرفتن از خود گذشت، برای زن بودن باید از مرد اطاعت کرد. از بدو تولد آموزش دیدهایم تا خود را با الزامات این جهانبینیِ خاص مطابقت دهیم و اگر تسلیم خودآزارانه را به خوبی یاد نگیریم، به شدت مجازات میشویم، کاملا در داخل مرزهای سیستم مردسالارانه محصور شدهایم، تنها زنان انگشت شماری توانستهاند خود را به صورت واقعی چه در درون و چه در بیرون از خود تجربه کنند. در عوض، زنان تا آن اندازه که بتوانند خودشان را به مردان بچسبانند و با آنها یکی شوند، برای خودشان واقعیاند. در یک رابطهی جنسی، یک زن خودش را به کسی که برای خود واقعی است وصل میکند پس میتواند به طور غیرمستقیم و از طریق او واقعیت را تجربه کند؛ در یک رابطهی جنسی، یک زن لذت خودآزارانهی نفی خود را تجربه میکند که برایش به صورت گمراه کنندهای به عنوان تحقق زنانهگی تعریف شده است.
حالا میخواهم به یک تفاوت بسیار مهم اشاره کنم - تفاوت بین حقیقت و واقعیت. برای انسانها، واقعیت یک موضوع اجتماعی است. واقعیت هر آن چیزی است که مردم در یک زمان معین آن را باور دارند. البته، منظورم این نیست که واقعیت چیزی عجیب و غریب و یا تصادفی است. به نظر من، واقعیت همیشه تابعی است از سیاست در مقیاس عمومی و سیاست جنسی به طور خاص - به این معنا که، با تقویت و توجیه قدرتمندان به آنها حقِ تسلط بر ناتوانان را میدهد و اینگونه در خدمت قدرت قرار میگیرد. واقعیت هر آن چیزی است که نهادهای فرهنگی و اجتماعی بر آن ساخته شده. واقعیت همچنین در تجاوز، شلاق، تجاوز جنسی، بیرون آوردن رَحِم، در ناقصسازی جنسی زنان، قطع سینهها، بستن پاها، در کفش پاشنه بلند، کُرست، آرایش، حجاب، در خشونت و ضرب و شتم، در خواری و قطع عضو به روشنی خود را نشان میدهد. واقعیت توسط کسانی که آن را به خدمت خود در آوردهاند، دیکته و اجرا میشود. واقعیت جاودان است و نهادهای فرهنگی و اجتماعی بنیانهای خود را بر آن اساس ساختهاند و آنها را دیکته و اجرا میکنند. ادبیات، دین، روانشناسی، آموزش، پزشکی، علم زیست شناسی (تا آنجا که بر آن احاطه داریم)، علوم اجتماعی، نهاد خانواده، دولت و ملت، پلیس، ارتش و قانون مدنی - همه و همه واقعیتِ دیکته شده و اجرا شده بر روی ما هستند. در واقعیتی که به خورد ما داده شده، طبیعتا، دو جنسِ زن و مرد وجود دارد؛ که این دو جنس دو قطب مخالف یکدیگر هستند؛ که مرد ذاتا مثبت است و زن ذاتا منفی؛ و این که قطبهای مثبت و منفیِ موجودیتِ انسان به طور طبیعی به یکدیگر متحد شده و یک کلِ هارمونیک را تشکیل میدهند.
حقیقت، از سوی دیگر است، به هیچ عنوان مثل واقعیت در دسترس نیست. به نظر من، حقیقت مطلق است، وجود دارد و میتوان آن را درک کرد. رادیوم، برای مثال، همیشه وجود داشته است؛ وجود رادیوم همیشه حقیقت داشته است؛ اما تا زمانی که ماری و پیر کوری آن را کشف کردند، درک انسان از واقعیت نیز باید تغییر اساسی میکرد تا حقیقت کشف رادیوم را در بر گیرد. مفهوم انسان از آن واقعیت در تطبیق با حقیقت رادیوم از بنیان تغییر کرد. به طور مشابه، کره زمین همیشه یک کره بوده است. این همواره صادق بوده است. اما تا زمانی که کلمب برای یافتن شرق به غرب سفر کرد، آن را واقعیت قلمداد نمیکردند. میتوان گفت حقیقت همواره وجود دارد و این وظیفهي انسان است که آن را کشف کند تا بتواند واقعیت را بر آن پایهریزی کند.
من تمایز بین حقیقت و واقعیت را با این هدف شکافتم که بتوانم به یک حقیقت بسیار ساده برسم: که درست است که نظام دو قطبی و جنسیتی واقعیت است، اما حقیقت نیست. این که دو جنس که جدا و مخالف هم وجود دارند، دو سوی دو قطب هستند، و به طور طبیعی و بدیهی به یک کلِ هماهنگ تبدیل میشوند، حقیقت نیست. این حقیقت نیست که مرد تجسم بخش هر دو کیفیت خنثی و مثبت انسانی است و به صورت بالقوه در مقابلِ زن؛ که از نظر ارسطو و کل فرهنگ مردسالار، «به موجب عدم وجود برخی کیفیتها» زن است و لحظهای که ما نظریهی مثبت بودن مردان و منفی بودن زنان را نپذیریم، در واقع این باور که دو جنس متفاوت زن و مرد وجود دارند را رد کردهایم. به عبارت دیگر، سیستمی که بر اساس این مدل دو قطبی موجودیت یافته کاملا واقعی است؛ اما خودِ مدل، حقیقی نیست. ما در زندانِ یک توهم خطرناک زندگی میکنیم، یک توهم که در آن تمام واقعییات آنگونه که ما آن را میشناسیم، پیشبینی شده است.
به نظر من، کسانی از ما که از مدل ساخته شده برای زن بودن در این سیستم واقعی اطاعت میکنند هرگز آزاد نخواهند شد مگر تا زمانی که توهم دو قطب جنسی از بین برود و تا زمانی که سیستمی که بر اساس واقعیت شناخته شدهی موجود به طور کامل از جامعهي انسانی و از حافظهی انسانها ریشهکن شود. این مفهوم تحول فرهنگی در قلب فمینیسم است. این امکان انقلابی نهفته در مبارزات فمینیستی است.
به نظر من، وظیفهی انقلابی ما از بین بردن هویتی که وابسته به آلت تناسلی در مردان و خودآزارانه در زنان است. یعنی از بین بردن واقعیات تضاد زنان و مردان آنگونه که ما امروزه آنها را میشناسیم به نحوی که این تقسیم جسم انسانها را به دو اردوگاه - اولی یک اردوگاه مسلح و دیگری اردوگاهی مورد حجوم واقع شده - دیگر ممکن نباشد. هویت وابسته به آلت مذکر واقعی است و باید نابود شود. مازوخیسم زن واقعی است و باید نابود شود. نهادهای فرهنگی که آن انحرافات در هم گره خورده را تجسم میبخشند و اجرا میکنند - مثل قانون، هنر، دین، دولت و ملت، خانواده، قبیله، و یا کمونهای پدرسالار - این نهادها واقعی هستند و باید نابود شوند. اگر نشوند، ما زنان مجبور به تسلیم در برابر مطیعسازی و حقارت دائمی خواهیم بود.
من معتقدم که آزادی زنان باید از رد مازوخیسم در خود ما آغاز شود. من معتقدم که ما باید ریشههای جنسی را که ما را به سمت خودآزاری سوق میدهد را در خودمان از بین ببریم. من معتقدم که ما باید اعتبار خودمان را، به صورت جداگانه و در میان خودمان ایجاد کنیم - آن را تجربه کنیم، از آن موقعیتهای دیگر بیافرینیم، و همچنین فرصت شکل بخشیدن به دروغ مردانهگی در برابر و در مقابله با ما را از مردان بگیریم. من باور دارم که رهایی ما از مازوخیسمِ عمیقمان، که در بردارندهي بسیاری از فرمهای شکنجه است، در اولویت قرار دارد؛ این اولین ضربهي مرگباری است که ما میتوانیم بر سلطهی سازمانیافتهي مردان بزنیم. در واقع، زمانی که ما موفق به کنار زدن مازوخیسم از شخصیت و ذاتمان شویم، شاهراهی را که از طریق آن مردان قدرت خود را بر ما و علیهمان اعمال میکنند را قطع کردهایم، برای مردان تحقیر زنان به معنی ارزش داشتن است، هویت مردانه بر پایهي اعمال جبری و بیرحمانهی منفی خواندن زنان پایهریزی شده است - ما شاهراه مرد به سمت مردانهگیاش را قطع خواهیم کرد تا زمانی که مردانهگی کشته شود و این تنها زمانی اتفاق خواهد افتاد که زنانهگی ویران شده، دیگر از آن حمایت و نگهداری نکند. تنها آن زمان ما میتوانیم آزاد بودن را تجربه کنیم.✦
26 سپتامبر 1975