سیاست جنسیِ ترس و شجاعت
نویسنده: آندریا دورکین
برگردان: سمیرا
میخواهم با شما در مورد ترس و شجاعت صحبت کنم، تعریفِ هرکدام، چگونگی ارتباط آنها به یکدیگر و جایگاه هرکدام در زندگی یک زن.
وقتی سعی کردم به این فکر کنم که امروز در بارهی چه میخواهم حرف بزنم، فکر کردم شاید بهتر باشد فقط چند داستان بگویم؛ داستانهایی از زندگی زنانی بسیار شجاع. داستانهای بسیاری از این دست وجود دارد که همواره الهامبخش من بودهاند و فکر کردم شاید برای شما هم همینطور باشد. اما در حالی که این داستانها به نوعی حس غرور جمعی را در ما به وجود میآورد، در عین حال برخی کارهای شجاعانهی آنان موجب بتسازی از این زنان میشود. به خود میگوییم، آه البته او اینطور بود اما من نیستم؛ میگوییم او زنی خارق العاده بود و من نیستم. به همین دلیل تصمیم گرفتم از زاویهی دیگری به موضوع ترس و شجاعت فکر کنم؛ بیشتر از طریق بحث تحلیلی و سیاسی.
سعی من بر این است که ابعاد سیاستِ جنسیتی ترس و شجاعت را برایتان ترسیم کنم. اینکه چگونه ترس به عنوان یک ویژگیِ زنانه آموزش داده میشود؛ و چگونه شجاعت نشانی والا از مردانگی است.
معتقدم که ما همگی محصول فرهنگی هستیم که در آن زندگی میکنیم؛ و برای آنکه آنچه را که ما در مورد تجارب شخصیمان فکر میکنیم، دریابیم، باید در درجهی اول درک کنیم که فرهنگ چگونه ما را شکل میدهد که چگونه بیینیم و چگونه درک کنیم. به عبارت دیگر، در فرهنگی که ما در آن زندگی میکنیم به طرز شگفتآوری به چگونگی درک ما از وقایع ـ که بر اساس این درک است که تجربیاتمان را ارزشگذاری میکنیم - و همچنین چرایی و چگونگی رفتارهایمان را تعیین و شکل میدهد.
اولین واقعیت این فرهنگ «برتری مرد» است: اینکه مردان، به طور طبیعی، قانونی، سنتی و طبق عادت، به طور سیستماتیک و مداوم به عنوان جنسی برتر از زنان تعریف شدهاند.
این تعریف، که مردان متعلق به یک طبقهی جنسیتی بالاتراند و در مقابل زنان قرار دارند، در هر ارگان و سازمانی با این فرهنگ نهادینه شده است؛ در این مورد خاص هیچ استثنایی وجود ندارد. در یک فرهنگ مردسالارانه، موقعیت مرد به عنوان موقعیت همه انسانها در نظر گرفته میشود، به همین دلیل، هنگامی که مردی سخن میگوید ـ برای مثال به عنوان یک هنرمند، تاریخشناس یا فیلسوف ـ به صورت عینی حرف میزند؛ به عنوان کسی که به معنای واقعیِ کلمه هیچ شکایتی ندارد، هیچ تصوری از آنچه میگوید ندارد. او به نوعی تجسم هنجارهای موجود در جامعه است. از سوی دیگر، زنان مرد نیستند. بنابراین بر اساس منطقِ مردانه و نه بر مبنای هنجارهای جامعه، زنان، متفاوت، جنس پست، ذهنی و نه عینی، و ملقمهای گیج کننده از مشکلاتاند که برداشتها، قضاوتها و تصمیماتشان غیرقابل اعتماد، نامعتبر و عجیب است.
سیمون دوبوار در مقدمهی کتاب جنس دوم این را اینطور توضیح میدهد: در واقع رابطهی دو جنس اینطور نیست ... مثل دو قطب الکتریکی، که مردان نمایندهی وجه مثبت و خنثی، همانطور که اصطلاح مرد به طور عام برای اشاره کلی به انسان استفاده میشود؛ در حالی که زن صرفا نشانهی وجه منفی است، تعریف شده توسط معیارهای محدود، بدون عمل متقابل ...
طبق گفتهی ارسطو «زن به دلیل عدم وجود برخی از کیفیتهاست که یک زن است»؛ و «ما باید طبیعت زنان را که مبتلا به نقص طبیعی است در نظر بگیریم.»؛ و سنت توماس به نوبهی خود زن را «مرد ناقص» و «جنس دوم» خواند ...
بنابراین انسان مرد است که زن را نه در خودِ زن بلکه نسبت با خودش تعریف میکند؛ و او را به عنوان موجودی مستقل نمیپذیرد.1
ما به سادگی، به طور دقیق میتوانیم بگوییم که از چه جهت «مبتلا به نقص طبیعی» هستیم. همانطور که فروید دو هزار سال پس از ارسطو به فصاحت توضیح میدهد: «(زن) متوجهی آلت تناسلی برادر یا همبازیاش میشود که به صورت مشخص بزرگ و قابل مشاهده است، (و) بلافاصله آن را به عنوان همتای برتر ارگان کوچک و ناپیدای خود میپذیرد ...»
«... پس از آنکه یک زن از جراحات خودپرستی خود آگاه شد، احساس حقارت مثل یک زخم در او ریشه میدواند. زمانی که او فراتر از اولین تلاش خود برای توجیه نداشتنِ آلت تناسلی به مثابهی یک تنبیه شخصی مینگرد، متوجه میشود شخصیت جنسی یک موضوع جهانی است، پس آغاز به اشتراکگذاری این حس سرکوبشدگی به وسیلهی مردان در یک رابطهی جنسی میکند که احترام در آن از کمترین اهمیت برخوردار است.»2
در حال حاضر، حقیقت وحشتناک این است که در یک جامعهی پدرسالارانه، در اختیار داشتن آلت تناسلی مردانه تنها نشانِ ارزشمندی و سنجش انسان بودن است. همهي ویژگیهای مثبت بشر به صورت ذاتی نتیجهی آن حادثهی بیولوژیکی تلقی میشوند. هویت عقلی، بصیرت اخلاقی، خلاقیت، ابتکار، همه مشخصههای مرد یا وابسته به آلت مردانه هستند. وقتی زنی هر کدام از این خصوصیات را داراست، گفته میشود که او تلاش میکند «مانند یک مرد» رفتار کند یا اینکه او یک «مرد» است.
یک ویژگی بسیار مهمِ هویتِ آلت تناسلی مرد، شجاعت است. مردانگی در عمل به عنوان توانایی انجام اعمال شجاعانه توصیف میشود. یک مرد با این ظرفیت به دنیا میآید، با داشتن آلت تناسلی مردانه. هر نوزاد پسر بالقوه یک قهرمان است. مادر او قرار است او را طوری بزرگ کند و پرورش دهد که او بتواند این ظرفیت ذاتی را توسعه دهد. پدر او میبایست تصویری از جهان به او ارائه دهد که او را کاملا با ظرفیتهای درونیاش آشنا کند.
هر کار یا فعالیتی که یک مرد میکند؛ و یا هر استعداد نوظهور که یک مرد ممکن است داشته باشد، دارای یک بعد اسطورهای است: میتواند رسما توسط فرهنگ مردانه به عنوان قهرمان شناخته شده و مهر تأییدی باشد بر مردانگی هر مردی که آن خصوصیت را داراست.
قهرمانان مرد، اسطورهای از انواع و دستههای متعدد هستند. یک مرد میتواند یک قهرمان باشد اگر از کوهی صعود کند، یا فوتبال بازی کند، یا یک هواپیما را هدایت کند. یک مرد میتواند یک قهرمان باشد اگر یک کتاب بنویسد یا یک قطعه موسیقی را بنوازد، یا یک تئاتر را کارگردانی کند. یک مرد میتواند یک قهرمان باشد چه او یک دانشمند باشد و یا یک سرباز، یا یک معتاد، یا یک نوازندهی دورهگرد، یا یک سیاستمدارِ متوسط نکبتی. یک مرد میتواند یک قهرمان باشد چون رنج میبرد و مأیوس میشود؛ یا چون منطقی و علمی فکر میکند؛ یا چون او «حساس» است؛ و یا به این دلیل که او بیرحم است. ثروت یک مرد را به عنوان یک قهرمان تثبیت میکند؛ و به همین ترتیب فقر او را. تقریبا هرگونه شرایطی در زندگی یک مرد او را به یک قهرمان از نگاه برخی گروههای انسانی مبدل میسازد و رد پایی اسطورهای از خود در فرهنگ به جای میگذارد؛ در ادبیات، هنر، تئاتر یا روزنامهها.
دقیقا این بعد اسطورهای از تمام فعالیتهای مرد است که نظام طبقاتی جنسیتی را به وجود میآورد به طوری که برتری مردان چالش ناپذیر و غیرقابل تغییر میشود. زنان هرگز به عنوان قهرمانان یا شجاعان تأیید نمیشوند به این دلیل که ظرفیت اعمال شجاعانه ذاتا در مردانگی نهادینه شده است؛ و فقط به عنوان قابلیتی مردانه قابل شناسایی و تأیید است. به یاد دارید که زن به خاطر «عدم وجود برخی کیفیتها زن» است. یکی از این کیفیتها که ما نداریم و به همین دلیل زن زاده شدهایم، قابلیت انجام عمل شجاعانه است.
این در واقع دلیل اصلی نامرئی شدن زن در این فرهنگ است. مهم نیست که چه کار میکنیم، دیده نخواهیم شد. اعمالمان دیده نمیشود، مشاهده نمیشود، تجربه محسوب نمیشود، ثبت نخواهد شد، تأیید نخواهد شد. اعمال ما هیچ بعد اسطورهای در نگاه مردانه ندارد چون ما مرد نیستیم، ما آلتِ تناسلی مردانه نداریم. وقتی مردان آلت تناسلی مردانه را نمیبینند، در واقع هیچ چیز دیگری را نمیبینند؛ آنها صرفا عدم وجود برخی کیفیتها را درک میکنند، یک کمبود را. آنها هیچ ارزشی را نمیبینند چون تنها ارزش برایشان آلت جنسی مردانه است؛ و آنها نمیتوانند چیزی را که نمیبینند ارزشگذاری کنند. آنها ممکن است فضاهای خالی را، کمبود را، با انواع هیولاهایی که میتوان تصور کرد پر کنند؛ برای مثال آنها ممکن است تصور کنند که واژن یک سوراخ پر از دندان است. اما نمیتوانند یک زن را برای آنچه که هست، به عنوان یک موجود مستقل و واقعی، به رسمیت بشناسند؛ و نه میتوانند درک کنند که بدن زن برای او چه معنایی دارد، به این معنا که، چگونه زن خودش را به عنوان یک وجود واقعی و نه بعدِ منفیِ وجودِ مرد تجربه میکند؛ آنان همچنین نمیتوانند بپذیرند که زنان در درون «خالی» نیستند. این آخرین توهم یا خیالِ مرد، به یک اندازهجالب و تکاندهنده است. من اغلب شنیدهام که مردان از واژن به عنوان «فضای خالی» نام میبرند. یعنی تعریف ویژگیهای مشخص زنان از قسمت بالای رانها تا کمر از درون، تهی تلقی میشود. به هر صورت، توهم بر این است که زنان دارای یک فضای خالی در درونشان هستند که باید پر شود؛ با آلت تناسلی مردانه و یا بچه، که به عنوان یک محصول آن آلت تناسلی انگاشته میشود. اریک اریکسون تفسیری از این فانتزیِ مردانه را برای روانشناسان مقدس کرده است. اریکسون مینویسد:
بدون شک، همان وجود یک فضای تولیدی درونی، زنان را به زودی در معرض یک حس خاص از تنهایی قرار میدهد، ترس از وانهادگی و خالی ماندن را القا میکند، از پر نشدن و خشک شدن ... تجربهي این «فضای درونی» برای زنان دلیل عمدهی احساس نومیدی در آنان است گرچه این فضا به صورت بالقوه همان مرکز تکامل نیز هست. خالی بودن برای زنان شکل هلاکت را دارد ... [این] یک تجربهی یکسان برای همهی زنان است. تنها گذاشته شدن برای او به معنای خالی گذاشته شدن است ... چنین احساسی میتواند در هر قاعدهگی دوباره تجربه شود؛ که در واقع فریادی از نومیدی به آسمان است در ماتم (نداشتن) یک جنین (درون رحم)؛ که در یائسگی تبدیل به یک زخم دائمی میشود.8
در نتیجه، جای تعجب نیست که مردان تنها زمانی که یک آلت تناسلی مردانه در هنگام مقاربت جنسی به ما متصل است، متوجه ما میشوند و یا در دوران بارداری. این تنها زمانی است که زنانِ واقعی محسوب میشویم؛ این دورهای است که در چشم آنها، ما یک هویت، یک کارکرد و یک وجود قابل اثبات داریم؛ تنها و تنها در آن زمان «خالی» نیستیم.
به هر حال در گوشههای این آسیبشناسی مردانه میتوان برخی دلایل مبارزه علیه سقط جنین را دید. در جامعهای که تنها ارزش قابل پذیرش در آن ارزش آلت تناسلی مردانه است، این خلاف وجدان انسانی برای یک زن است که «درونش خالی» باشد، که «محروم از ارزشها» باشد. رحم تنها زمانی قابل احترام است که میزبان هر یک از کالاهای مقدس باشد؛ آلت جنسی مردانه؛ یا از آنجا که مردان پسر میخواهند، جنین پسر. سقط جنین، از نگاه مردان، ارتکاب یک عمل خشونتآمیز علیه خود آلت جنسی مردان است. تکه تکه کردن آلت جنسی مردانه محسوب میشود. برای اینکه از جنین چنین درک میشود که خصلت آلت تناسلی مردانه را در خود دارد، این به اصطلاح زندگی بسیار با ارزش محسوب میشود، در حالی که وجود واقعی زن نادیده و بیارزش انگاشته میشود، چرا که او نمیتواند ادعایی دال بر داشتن پنانسیل آلت تناسلی مردانه داشته باشد.
ممکن است در ابتدا صحبت کردن از ترس در فقدان شجاعت عجیب به نظر برسد. همه میدانیم که ترس، واقعی؛ و از نظر فیزیولوژیکی قابل اثبات است. از سوی دیگر واژن نیز اینگونه است. ما در جهانی زندگی میکنیم که بر اساس تصور مردانه بنا شده است؛ و زندگیمان در چهارچوب این محدودیت (تصورات مردانه) قرار دارد. این محدودیتها بسیار گستردهاند.
به عنوان یک زن، ما ترس را به عنوان کارکردی از به اصطلاح زنانگیمان یاد میگیریم. به ما به طور سیستماتیک آموزش داده میشود که بترسیم و ما یاد میگیریم نه تنها در راستای حفظ زنانگیمان بترسیم، بلکه آن را به عنوان عاملی درونی بپذیریم. به ما یاد میدهند که بترسیم چون در آن صورت دیگر قادر به انجام کاری نخواهیم بود، بنابراین منفعل خواهیم بود؛ و آن وقت به زن تبدیل خواهیم شد. آن وقت ما همان خواهیم بود که ارسطو به طرز جذابی «مبتلا به نقص طبیعی» توصیف کرده است.
در «نفرت زنان»، توضیح دادهام که این پروسه چگونه در افسانهها که ما در کودکی آنها را میخوانیم ، تجسم مییابد:
درسهایی سادهاند؛ و ما آنها را به خوبی یاد میگیریم. مردان و زنان متفاوتاند و در نقطهی مقابل هم قرار دارند. شاهزادهی قهرمان هرگز نمیتواند با سیندرلا اشتباه گرفته شود؛ و یا با سفید برفی؛ و یا زیبای خفته. زن هرگز نمیتواند مانند قهرمان کارها را به انجام برساند، چه رسد به این که بخواهد آن را بهتر انجام دهد ... جایی که قهرمان شق و رق است، آنها بی حالاند؛ جایی که او بیدار است، آنان خواب. جایی که او فعال است، آنها منفعل. وقتی زنی شق و رق، بیدار یا فعال است، شیطان است و باید نابود شود.
دو تعریف از زن وجود دارد:
زن خوب! او یک قربانی است. زن بد! او باید نابود شود.
زن خوب باید کنترل شود و زن بد باید کشته و یا تنبیه شود. هر دوی آنها باید بیاعتبار شوند.
... زن خوب وجود دارد. او قربانی است. برای حفظ وضعیت قربانی بودن، باید در برابر کسی که قصد سوءاستفاده از او را دارد به صورت منفعل باقی بماند. زنان برای منفعل بودن تلاش میکنند، چون میخواهند خوب باشند. از طرف دیگرسوءاستفادهای که به دلیل همین منفعل بودن از زنان میشود آنها را متقاعد میکند که بد هستند ... حتی زنی که از روی وجدان برای انفعال تلاش میکند گاهی اوقات کاری انجام میدهد. در واقع همان باعث میشود که از او سوءاستفاده شود. این سوءاستفاده به خاطر فعالیتاش او را متقاعد میکند که بد است...
انسان فکر میکند نتیجهی اخلاقی داستان باید برداشتن مانع برای رسیدن به پایان خوش باشد. اما در واقع نیست. نتیجهی اخلاقی داستان رسیدن به پایان خوش است. آنها به ما میگویند پایان خوش برای یک زن در منفعل بودن او، قربانی بودنش، نابود شدنش، یا خواب بودنش است. به ما میگویند پایان خوش برای زنانی است که خوب هستند. آنها کسانی هستند که بیاثر، منفعل و قربانیاند؛ و آن زنِ خوب، زنی خوشبخت است. به ما میگویند که پایان خوش زمانی است که ما هم پایان یافتهایم، وقتی ما زندگی میکنیم بدون زندگانی و یا اصلا زندگی نمیکنیم.4
هر نهادی از این فرهنگ مردسالار مظهر سیستم پیچیده و نفرتانگیزِ پاداش و مجازات است که جایگاه یک زن و حوزهی مجاز فعالیتهایش را به او یاد میدهد. خانواده، مدرسه، کلیسا، کتابها، فیلمها، تلویزیون، بازیها، آهنگها، اسباب بازیها؛ همه به یک دختر، خیلی قبل از آن که او زن شود، آموزش تسلیم شدن و پیروی کردن میدهند. واقعیت این است که یک دختر در این سیستم مؤثر و فراگیر پاداش و مجازات، مجبور است خود را آنچنان در عدم کسب کیفیتها پرورش دهد که در آن صورت بتوان او را به عنوان یک زن تعریف کرد. در گسترش این عدم کیفیتهاست که او مجبور به آموختن این میشود که خود را برای هرگونه تخلف از قواعد رفتاری مربوط به طبقهی جنسیاش مجازات کند. استدلالهای او در برابر این تعاریف از زنانگی، که برای او در درون پذیرفته شدهاند، در نهایت به استدلال او علیه خودش تبدیل میشود؛ علیه اعتبار هر ادعا و یا انگیزهای برای عمل کردن؛ علیه هرگونه ادعای ارزش احترام و عزت نفس به خود، علیه اعتبار هرگونه هدف در دستیابی به موفقیتهای بزرگ و چشمگیر فراتر از حوزهی مجاز تعریف شده برای او. او ناظر اعمال خود است و خود را مجازات میکند؛ اما از آنجا که همیشه یک روانپزشک، استاد، مرشد، عاشق، پدر، یا پسر وجود دارد تا او را به زور به سمت آن ارزشهای زنانه پس براند، آیا این سیستم ارزشگذاریِ نهادینه شده در او میتواند به هر دلیلی در هم بشکند.
حالا همه میدانیم که زنان دیگر نیز به عنوان عوامل این سرکوب عمل میکنند. اولین وظیفهی مادران در جوامع مردسالار پرورش پسرانی قهرمان و تربیت دخترانی است که خود را با کمالِ میل وقف نوعی زندگی که به درستی «زندگی نیمه» تعریف شده است، کنند. همهی زنان وظیفه دارند دیگر زنانی را که هنجارهای پذیرفته شده زنانگی را نمیپذیرند بدنام بخوانند، و بسیاری به آن عمل میکنند. آنچه قابل توجه است نه اکثریتی که آن را انجام میدهند، بلکه اقلیتی است که این کار را نمیکنند.
موقعیت ویژهی مادر در یک جامعهی مردسالار کاملا غیرقابل انکار است. فروید در اظهارنظر شگفتآور دیگری میگوید: «مادر تنها از طریق رابطهای که با پسرش دارد به رضایتی نامحدود دست مییابد؛ چنین رابطهای در مجموع کاملترین نوع رابطهی انسانی است که مطلقا عاری از هرگونه هوای نفسانی میباشد.»5 واقعیت این است که بزرگ کردن یک پسر برای یک زن بسیار آسانتر از بزرگ کردن یک دختر است. اولا به او پاداش داده میشود برای پسرزاییاش ـ در یک فرهنگ مردسالار، این بزرگترین دستآورد او در زندگیاش محسوب میشود. میشود گفت در روند پسرزایی، او به مدت نه ماه یک آلت تناسلی مردانه را در فضای خالی درونش حمل میکند، و همین به او اطمینان میدهد که مورد تأیید قرار بگیرد، چیزی که از هیچ راه دیگری نمیتوانست به دست بیاورد. پس از آن از او انتظار میرود بقیهی عمرش را برای حفظ، تغذیه، پرورش و تقدیس کردن آن پسر صرف کند. اما واقعیت این است که آن پسر از یک حق طبیعی برای شناخت هویتاش برخوردار است. حقی که از مادر او سلب شده است. او حق دارد ظرفیتهای واقعی خود را به تجسم در آورد، استعدادهایش را شکوفا کند، آزادانه عمل کند، تا به کسی یا چیزی تبدیل شود که مادرش از آن محروم بود. نمیشود تصور کرد که این رابطه سرشار از حس دلسردی و دوگانگی، فشرده سرخوردگی و کاملا تلخ برای مادر نیست. این دلسردی، این تلخی، در ماهیت رابطهي مادر ـ پسر است چرا که پسر در پروسهی تبدیل شدن به یک مرد، در نهایت به مادرش پشت خواهد کرد. هنگامی که میپذیرد که او به طور طبیعی دارای قدرتی بالاتر علیه مادرش و دیگر زنان است.6 اما برای یک مادر پروژهی بزرگ کردن یک پسر رضایتبخشترین پروژهای است که میتواند آروز کند. او میتواند پسر بچه را در حال انجام بازیهایی ببیند که خود اجازه بازی کردن با آنها را نداشت؛ میتواند همه ایدهها، آرزوها، اهداف و ارزشهایی را که برایش مهماند ـ هر چه از آنها برایش باقی مانده ـ به او یاد دهد؛ میتواند او را تماشا کند، پسری را که از گوشت و خون او و زندگیاش بسته به جانفشانی و از خود گذشتگی اوست، پسری که وجود او را در جهان معنا میبخشد. پس در حالی که پروژهی بزرگکردن یک پسر مملو از یک نوع حس دوگانگی است که در نهایت منجر به یک تلخی غیرقابل انکار میشود، در عین حال تنها پروژهای است که به زن دلیلی برای بودن میدهد، بودن از طریق پسرش، زندگی کردن از طریق پسرش. از طرف دیگر، پروسهی بزرگ کردن یک دختر عذابآور است. یک مادر موفق، باید بتواند به دخترش یاد دهد که چگونه وجود نداشته باشد. باید دخترش را مجبور کند عدم وجود برخی از کیفیتها را در خود پرورش دهد تا بتواند به عنوان یک زن پذیرفته شود. مادر مأمور اولیهی فرهنگ مردسالاری در خانواده است؛ به همین دلیل باید دخترش را مجبور به تن دادن به خواستهای این فرهنگ کند.7 باید با دخترش همان رفتاری را بکند که روزی با خود او شده بود. این واقعیت که همه ما از کودکی برای مادر شدن آموزش دیدهایم بدان معنی است که ما همه آموزش میبینیم زندگیمان را وقف مردان کنیم، چه پسرانمان باشند چه نباشند؛ همه یاد گرفتهایم زنان دیگر را مجبور کنیم، الگوی عدم وجود کیفیتهایی باشند که ساختار فرهنگی از زنانگی تعریف کرده است.
ترس ملاتی است که این سیستم را پا برجا نگه میدارد. ترس مثل چسبی است که هر بخش را در جای خود محکم میکند. ما میآموزیم که از مجازات اجتنابناپذیری که در نتیجه نقض کدهای زنانگی انجام میدهیم، بترسیم. ما آموختهایم که برخی ترسها از بنیان زنانهاند؛ مثل این که دختران از سوسک و موش میترسند. به عنوان کودکان، برای یادگیری این ترسها تشویق میشویم. به دختران آموزش داده میشود از تمام فعالیتهایی که صراحتا به عنوان فعالیتهای مردانه تعیین شده بترسند؛ فعالیتهایی مثل دویدن، کوهنوردی، توپ بازی، ریاضیات و علوم، آهنگسازی، پول درآوردن، رهبر بودن و فعالیتهای بسیار زیاد دیگر که میتواند به این لیست اضافه شود. چون واقعیت این است که به دختران آموزش داده میشود از همه چیز بترسند به جز کار خانه و پرورش کودکان. زمانی که یک زن میشویم، ترس برایمان مثل هوا آشناست. به جزئی از وجودمان تبدیل میشود. آن را زندگی میکنیم، آن را نفس میکشیم و بیرون میدهیم، و بیشتر وقتها حتی متوجه بودنش نمیشویم. به جای این که بگوییم «میترسم»، میگوییم «نمیخواهم»، یا «نمیدانم چطوری؟» یا «میتوانم؟!». پس ترس یک واکنش آموختنی است. و یک غریزهی انسانی نیست که بیان خود را در زنان و مردان به صورت متفاوت اعمال کند. کل مسألهي غریزه وقتی در مقابل عکسالعملهای اکتسابی در انسان بررسی میشود، بسیار سطحی به نظر میرسد. همان طور که «اولین رید» در کتاب خود، تکامل زن، میگوید:
اولین قدم در اجتماعی شدن حیوان شکستن قوانین دیکته شدهی طبیعت و جایگزین کردن غرایز صرفا حیوانی با واکنشهای سنجیده شده و رفتار اکتسابی است. انسان امروزی چنان غرایز اصلی حیوانی خود را دور ریخته و فراموش کرده است که بیشتر آنها از بین رفتهاند. برای مثال خطرات آتش باید به یک کودک آموزش داده شود حال آنکه حیوانات به طور غریزی از آن میگریزند.8
ما از غرایزمان، هر چه که بودند، در پی هزاران سال فرهنگ مردسالارانه، جدا شدهایم. هر آنچه که میدانیم و آنچه که در عمل پیش میبریم بر پایهی آموزشی است که دیدهایم. ترس به زنان به عنوان یک عملکرد زنانگی آموزش داده شده است، همان طور که شجاعت به عنوان یک رکن مردانگی به مردان یاد داده میشود. پس ترس چیست؟ ویژگیهای آن چیست؟ چگونه زنان را تبدیل به سربازانی خوب و وفادار در سمت دشمن میکند؟
ترس، آنگونه که زنان آن را تجربه میکنند،
دارای سه ویژگی اصلی است:
منزوی کننده است؛ گیج کننده است؛ و ناتوان کننده است.
وقتی زنی قانونی را که رفتار درست زنانه را به او میگوید، نقض میکند، توسط مردان، مأمورانشان و فرهنگشان به عنوان آشوبگر کنار گذاشته میشود. به انزوا کشاندن زن شورشگر از طریق اجتناب کردن از او، نادیده انگاشتناش، سرزنش و محکوم کردنش صورت میگیرد. پذیرش دوبارهی او به جامعهی مردان، که تنها جامعهی زنده و قابل دوام است، مشروط است به چشمپوشی و انکار رفتارها و عقایدِ منحرفِ گذشته. هر دختر در حال بزرگ شدن، این شکل از انزوا را به عنوان یک واقعیت تجربه میکند. او یاد میگیرد که این نتیجهی اجتنابناپذیر هرگونه شورش، هرچند کوچک است. وقتی او یک زن میشود، ترس و انزوا به صورت کلافی محکم به هم پیچیده شدهاند طوری که او نمیتواند یکی را بدون دیگری تجربه کند.
وحشتی که حتی فکر تنها ماندن در زندگی به زنان دست میدهد به طور مستقیم از این شریط حاصل شده است. اگر شکلی از «زنکشی» در جامعهی مردسالار وجود داشته باشد، مطمئنا وحشت از انزواست؛ وحشتی که از واقعیات موجود رشد مییابد.
سردرگمی نیز بخشی جداییناپذیر از ترس است. تنبیه شدن به جرم موفقیت گیج کننده است؛ به خاطر بالا رفتن از درخت یا فهمیدن ریاضیات. پاسخ به این پرسش غیرممکن است، «من چه کار اشتباهی انجام دادم؟» به عنوان یکی از نتایج این مجازات اجتنابناپذیر در برابر موفقیتهایش، در نهایت دختر میآموزد که ترس را با سردرگمی، و سردرگمی را با ترس بشناسد. زمانی که او دیگر بزرگ شده است، ترس و سردرگمی توسط یک محرک به طور همزمان فعال میشوند و نمیتوان آنها را از هم جدا کرد. ترس برای زنان منزوی و گیج کننده است. در عین حال به طور مداوم و پیش روندهای، ناتوان کننده هم هست. هرگاه زنی عملی فراتر از حوزهی مجاز فعالیتهایش انجام دهد مستوجب مجازات است؛ و این مجازات همانقدر اجتنابناپذیر است که تاریکی در شب. هر مجازاتی ردی از ترس از خود باقی میگذارد. یک زن، درست مثل یک موش سعی میکند از شوکهای الکتریکی با ولتاژ بالا که در پیچ و خم راه تعبیه شدهاند، بگریزد. او نیز آرزو دارد به پنیر بزرگ افسانهای در آخر برسد. اما این پیچ و خم راه برای او هرگز پایان نمیپذیرد.
ضعف و ناتوانی که در ذات ترس وجود دارد همچنان که زنان ترس را تجربه میکنند، در آنان افزایش مییابد. این ترس همچنان که او پیرتر میشود، نه به صورت یک بعدی بلکه همه جانبه در او افزایش مییابد. اولینبار که دختری یک قانون طبقاتیِ جنسی را میشکند و به خاطر آن مجازات میشود، فقط با تبعات واقعیِ کاریِ که انجام داده رو به رو میشود، که آنهم چیزی جز انزوا، سردرگمی و ترس نخواهد بود. اما وقتی این اتفاق برای دومینبار میافتد، او باید با کاری که انجام داده، عواقب آن و همچنین خاطرهای که از عمل قبلی و تبعات آن دارد، مواجه شود. تأثیر متقابل دردهایی که در خاطرش مانده، دردی که انتظارش را دارد، دردی که در واقعیت تجربه میکند و در محیطی که قرار دارد، درک تحقیرهایی را که هر روز به او میشود برایش غیرممکن میسازد، آنقدر که قدرت دفاع از خود در برابر آنها یا پایداری و ایستادن در برابر ارزشهایی که نقطهی مقابل مردسالاری است، را ندارد. اثرات این جنبهی پیش رونده، انباشته شونده، و ناتوان کنندهی ترس نابود کننده است، و فرهنگ مردسالارانه فقط یک راهحل ممکن برای آن پیشنهاد میکند: تسلیم کامل و مطلق.
دینامیسم ترس، آنطور که من توصیف کردم، چیزی است که مردان با خوشحالی و چربزبانی «مازوخیسمِ زنانه» مینامند؛ و واضح است که وقتی هویتِ فرد به عنوان فقدان هویت تعریف شده است؛ زمانی که بقای او مشروط به یادگیری چگونگی از بین بردن و یا نادیده انگاشتن هرگونه انگیزهی خودشناسی است؛ وقتی کسی به طور مداوم و انحصاری برای صدمه زدن به خود مطابق با قوانین رفتاری تحقیرآمیز یا خوارکننده تشویق میشود؛ زمانی که یکی به طور مداوم و به صورت اجتنابناپذیری به جرم انجام کاری یا موفقیتی یا رقابت کردن مجازات شده باشد؛ وقتی برای هر عملی یا فکر شورش کردن، از نظر جسمی و یا عاطفی ضرب و شتم میشود و آماج حمله قرار میگیرد؛ و فقط پس از وادادن، انکار و عذرخواهی است که مورد تحسین و تأیید قرار میگیرد، مازوخیسم تبدیل به سنگِ بنای شخصیتاش میشود. و همانطور که شما نیز میدانید، برای مازوخیستها پیدا کردن غرور، قدرت، آزادیِ درونی و شجاعت برای سازماندهی در برابر ستمگران بسیار سخت است.
حقیقت این است که این مازوخیسم، که در شخصیت زن ریشه دوانده است، ساز و کاری است اطمینانبخش که بقای سیستم مردسالاری را به عنوان یک کل تضمین کند؛ حتی اگر بخشهایی از خود سیستم در هم بشکند و یا اصلاح شود. به عنوان مثال، اگر تغییری در سیستم ایجاد شود، به طوری که به حکم قانون هیچگونه تبعیض جنسیتی در استخدام وجود نداشته باشد و همه برای کار برابر دستمزد برابر دریافت کنند، مازوخیسم نهادینه شده در وجود ما زنان، ما را، با وجود تغییر قانون، به پیروی از قانون قدیمی و تکرار الگوی تحقیرکننده که شامل داشتن شغلهای پستتر برای ما زنان مناسبتر است، وامیدارد. این دینامیسم اطمینان میدهد که هیچکدام از اصلاحات اقتصادی یا حقوقی سلطهی مردان را به پایان نخواهد رساند. برای اینکه زنان معنای آزادی را بفهمند، مکانیزم داخلی مازوخیسم زنان باید از داخل ریشهکن شود.2
در حال حاضر، طرح فمینیستی پایان دادن به سلطهی مرد است؛ با محو آن از چهرهی زمین. ما همچنین میخواهیم اشکال بیعدالتی اجتماعی که از پدرسالاری و سلطهی مردان ناشی میشود مثل امپریالیسم، استعمار، نژادپرستی، جنگ، فقر و هر شکلی از خشونت را پایان دهیم.
به منظور انجام این کار، ما باید ساختار فرهنگ را، به آن شکل که میشناسیم، هنرش را، کلیساهایش را، قوانیناش را؛ بنیان خانوادهی هستهای که بر اساس حق پدری و دولت ـ ملت است؛ همهی تصاویر، نهادها، آداب و رسوم و عاداتی را که زنان را قربانیانی بیارزش و نامرئی تعریف میکند، از بین ببریم.
به منظور از بین بردن ساختار فرهنگ مردسالارانه، باید هویتِ جنسی زن و مرد را، آنگونه که میشناسیماش، از بین ببریم؛ به عبارت دیگر، ما باید ارزشِ واهیِ قضیب(phallic) و مازوخیسم زنانه که به صورت هنجار درآمدهاند را از بین ببریم؛ هویت نهادینه شده، هر آنچه که به عنوان رفتار اروتیک شناخته میشود؛ و تمامی شاخصهای اساسی «مرد» و «زن».
هم زمان با نابود کردن ساختار این فرهنگ، باید یک فرهنگ نوین غیر سلسله مراتبی، غیرجنسی، غیراجباری، غیراستثماری و به عبارت دیگر، یک فرهنگ که به هیچ وجه بر اساس سلطه و تسلیم نیست را بسازیم.
هنگامی که در حال از بین بردن هویت قضیب مردان و هویت خودآزارانهی زنان هستیم، باید از خاکستر خودمان هویتهای جدید اروتیک به وجود آوریم. این هویت جدید باید در بطن خود، مدلهای جنسی مردانه را رد کند: رد ساختارهای شخصیت مبتنی بر غالب فعال («مرد») و مطیع منفعل («زن»)؛ رد آلت تناسلی جنسی به عنوان هستهی تمرکز اولیه و تنها ارزش هویت وابسته به اروتیک؛ رد و رفع تمام اشکال استفادهی ابزاری از زنان برای رفع شهوت و عوضکردن شرکای جنسی که در ذات فانتزیهای جنسی مردانه است.9
چگونه ما زنان که یاد گرفتهایم از هر صدای کوچکی در شب بترسیم، میتوانیم و حتی جرأت تصور ویران کردن جهانی را داریم که مردان با ارتش و جانشان از آن دفاع میکنند؟ چگونه ما زنان که هیچ حافظهی پویایی از خودمان به عنوان قهرمان نداریم، میتوانیم تصور کنیم که ممکن است در ایجاد یک جامعهی انقلابی موفق شویم؟ جایی که در آن میشود شجاعت انقلابی برای غلبه بر ترس دوران بردهگیمان را به دست آوریم؟
متأسفانه، ما همانقدر برای خودمان نامرئی هستیم که برای مردان. ما یاد گرفتهایم با چشمان آنها ببینیم؛ و آنها تقریبا کورند. اولین وظیفهی ما، به عنوان یک فمینیست این است که بیاموزیم با چشمان خودمان ببینیم.
اگر ما میتوانستیم با چشم خودمان ببینیم، مطمئنم که میتوانستیم ببینیم که در درون همهی ما، در شکل جنینی خود، پتانسیل مورد نیاز برای سرنگونی نظام مردسالارانه، که به ما ستم میکند و تهدیدی است برای نابودی تمام زندگی بر روی این سیاره، وجود دارد. میدیدیم که در درونمان ارزشهایی را که برای ایجاد یک جهان جدید به آن نیاز است را داریم.
میدیدیم که قدرت و شجاعت زنان چگونه خارج از این شرایط ظالمانه و ستمگرانه، خود را نشان میدهد، به دور از این زندگی که تنها نقشمان در آن بچهداری و خانهداری است. تا به حال ما از آن پتانسیل فقط برای تحمل شرایط ویرانگر و وحشتناکمان استفاده کردهایم. حال ما به عنوان مادران و همسران باید از این کیفیاتِ قدرت و شجاعت زنانه که در ما رشد کرده، برای رد همان شرایط بردهگی بهره ببریم.
اگر ما برای خودمان نامرئی نبودیم، میدیدیم که از ابتدای دنیا، نمونهای از شجاعت جسمی بودهایم. مصیبت زایمان را چمباتمه زده در مراتع، تنها در اتاق خوابهایمان، در محلههای فقیرنشین، در آلونکها و یا در بیمارستانها تحمل کردهایم. همین عمل فیزیکی زایمان نیازمند بیشترین شجاعت جسمی است. این کار نمونهی واقعی شجاعت فیزیکی محسوب میشود. هربار کسی زندگیاش را تا سرحد مرگ به خطر میاندازد.
او هر بار با مرگ مواجه میشود. زنده میماند، مقابله میکند یا به مصاف درد میرود. ادامهی بقا نیازمند استقامت، قدرت، تمرکز و قدرت اراده است. تا به حال هیچ مرد قهرمانی، صرفنظر از آنچه او برای اثبات شجاعتش با خود یا دیگران میکند، نتوانسته با شجاعت ذاتی و فردییی که زن به هنگام زایمان از خود نشان میدهد، مقابله کند.
ما برای اینکه با افتخار ثابت کنیم ظرفیت شجاعت فیزیکی درونمان را میشناسیم، نیازی به زایمان کردن نداریم. این ظرفیت از آن ماست! به ما تعلق دارد، و از آغاز زمان به ما تعلق داشته است. کاری که ما اکنون باید انجام دهیم باز پسگیری این ظرفیت است؛ و آن را از انحصار مردان در آوردن؛ آن را دیدن و به خودمان شناساندن؛ و تعیین چگونگی استفاده از آن در خدمت انقلاب فمینیستی.
اگر برای خودمان نامرئی نبودیم، متوجه میشدیم که ما همیشه یک ایمان و تعهد مصمم به زندگی انسان داشتهایم و پرورش و نگهداری از زندگی دیگران را بر خودمان مقدم دانستهایم که ما را به قهرمانانی بدل کرده است. تحت هر شرایطی ـ در جنگ، بیماری، قحطی، خشکسالی، فقر، در دوران بدبختی بیحساب و ناامیدی ـ زنان کار مورد نیاز برای بقای انسانها را انجام دادهاند. ما هیچ دکمهای فشار ندادهایم و یا هیچ واحد نظامییی را سازماندهی نکردهایم تا برایمان کار احساسی و جسمی حفظ زندگی را انجام دهد. ما آن را یکی یکی و تک به تک انجام دادهایم. برای هزاران سال، به نظر من، زنان تنها نمونهی شجاعت اخلاقی و معنوی بودهاند؛ ما زندگی دادهایم، و مردان آن را گرفتهاند. ظرفیت پاسداری از زندگی متعلق به ماست. باید آن را پس بگیریم؛ از خدمت مردان به در آوریم، تا آن را هرگز دوباره برای منافع خود استفاده نکنند.
همچنین، اگر ما برای خودمان نامرئی نبودیم، میدیدیم که بسیاری از زنان میتوانند تحمل کنند؛ و برای قرنها، هر غم و اندوه ـ جسمی یا روانی ـ را به خاطر کسانی که دوستشان دارند، تحمل کردهاند.
حال زمان آن فرا رسیده که این نوع از شجاعت را نیز طلب کنیم؛ و آن را برای خود و همدیگر استفاده کنیم. برای ما، به لحاظ تاریخی، شجاعت همواره یک تابع از تعهد قاطع ما به زندگی بوده است. شجاعتی که میشناسیم از آن تعهد نشأت گرفته است. ما همیشه برای زندگی بخشیدن با مرگ مواجه شدهایم؛ و حتی تلخی بردهگی خانگی را تحمل کردهایم، چون میدانستیم بقای حیات وابسته به ماست.
پس ما با دو واقعیت وجودی دربارهی زن در جامعهی پدرسالاری روبهرو هستیم: (1) ترس به عنوان یک تابع از زنانگی به ما آموخته میشود؛ و (2) در این شرایط بردگی، که باید آن را رد کنیم، ما تعهد شجاعانهای برای حفظ و پرورش زندگی بر دوش گرفتهایم.
ما در طول عمرمان، قادر به ریشهکن کردن حقیقت اول وجود زن در سیستم پدرسالاری نخواهیم بود: ما همچنان از مجازات اجتنابناپذیر جرم برای به چالش کشیدن برتری مردان خواهیم ترسید؛ ریشهکن کردن مازوخیسمی که عمیقا در درون ما ریشه دوانده، برایمان بسیار سخت خواهد بود؛ بیشتر ما در سراسر زندگیمان، همچنان که حضور فمینیستی انقلابیمان را پیش میبریم، از تردید و تعارض رنج خواهیم برد.
اما اگر مصمم باشیم، میتوانیم در جهت تعمیق و گسترش تعهد شجاعانهمان به حفظ و پرورش زندگی تلاش کنیم. با ایجاد اشکال جدید الهامبخش از جامعهی انسانی آن را عمیقتر خواهیم کرد؛ و با به حساب آوردن خودمان در این چرخه و ارزش گذاشتن و گرامی داشتن یکدیگر به عنوان خواهر آن را گسترش خواهیم داد. ما همهی اشکال کنترل و سلطهی مردان را نفی خواهیم کرد؛ همهی مؤسسات و ارزشهای فرهنگییی که ما را نامرئی و قربانی کرده است را از بین خواهیم برد؛ ولی با خودمان، از گذشتهی تلخمان، قدرت پرشورمان در تمیز ارزش زندگی دیگر انسانها را خواهیم برد.
من میخواهم سخنانم را با این نکته به پایان ببرم؛ اینکه ما هرگز نباید به تعهد شجاعانهای که به ارزش زندگی انسان داریم، که منبع قدرت ما به عنوان یک زن است، خیانت کنیم. اگر این کار را بکنیم، در نهایت مانند قهرمانان مرد، دستانمان آلوده به خون خواهد شد.✦
ارائه شده در کالج کوئینز دانشگاه سیتی نیویورک، 12 مارس 1975
یادداشتها: ۱- سیمون دوبوار؛ جنس دوم (نیویورک: کتاب بانتام، 1970)؛ ص 15-16
2- زیگموند فروید؛ «برخی پیامدهای روانی از تمایز تشریحی بین دو جنس»؛ زنان و تجزیه و تحلیل؛ ویرایش ژان اشتراوس (نیویورک: نشر گراسمن، 1974)؛ ص 20-21
3- اریک اریکسون؛ «زنانگی و فضای درونی آن»؛ هویت، جوانان و بحران (نیویورک: دبلیو دبلیو نورتون، 1968)؛ ص 277-278
4- آندریا دورکین؛ «نفرت زنان» (نیویورک: موسسهي ای.پی.داتون و شرکا، 1974)، ص 47-49
5- زیگموند فروید؛ «زنانگی»؛ زنان و تجزیه و تحلیل؛ ویرایش ژان اشتراوس (نیویورک: نشر گراسمن، 1974)؛ ص91
6- شولامیت فایرستون؛ «دیالکتیک جنسیت: دربارهی انقلاب فمینیستی» (نیویورک: کتاب بانتام، 1972)؛ ص 41-71
7- آندریا دورکین؛ همان منبع؛ ص 95-116
8- او لین رید؛ «انقلاب زنان» (نیویورک: انتشارات راهگشا، 1975)؛ ص 48
9- آندریا دورکین؛ همان منبع؛ ص 153-154 و 174-193