«زندانی تهران» چوب حراج به خاطرات زندان- ايراج مصداقی
ايراج مصداقی
به سختی میتوان راجع به انگیزهی اصلی افراد برای انجام کاری صحبت کرد. اما آنچه از شواهد و قرائن پیداست پس از قتل فجیع خانم زهرا کاظمی و حساسیت افکار عمومی در کانادا، عدهای به فراست افتادهاند که با خلق داستانهای غیرواقعی، اسمی در کرده و پولی به جیب بزنند. ظاهراً انگیزه مارینا نمت(مرادی بخت) نیز نبایستی غیر از این باشد. البته فرد دیگری که نام «غزل امید» را بر خود گذاشته نیز دست کمی از او ندارد. اتفاقاً او نیز کارش را در کانادا شروع کرد و پس از انتشار کتاب «زندگی در جهنم» که به زبان انگلیسی انتشار یافت به فعالیتهای «سیاسی» روی آورد و ظاهراً به رضا پهلوی نزدیک شده است. در انتهای این مطلب توضیح کوتاهی راجع به آخرین مصاحبهی او نیز آورده میشود.
کتاب مارینا نمت با نام «زندانی تهران» به زبان انگلیسی توسط انتشارات معتبر پنگوئن به چاپ رسیده و در آوریل ۲۰۰۷ پخش شد و قرار است به هفده زبان منتشر شود. چرا به زبان فارسی انتشار نیافته نمیدانم؟
متأسفانه کتاب وی توسط فعالین فمینیست که فریب دروغهای شاخدار او را خوردهاند تبلیغ میشود و خبر آن در شبکههای داخلی زنان پخش شده و خود وی در سمینارهای مختلف در دانشگاههای کانادا و... شرکت میکند. اخیراً پایش به اروپا هم باز شده است. متأسفانه رادیو زمانه در۴ خرداد ماه ۱۳۸۶ در برنامهای به پرسش و پاسخ در مورد او و کتابش پرداخت و عکسهای مختلف وی را نیز در سایت این رادیو گذاشت. این که چرا از میان این همه زندانی سیاسی و خاطرات انتشار یافته روی این فرد دست گذاشته میشود سؤالی است که لابد مسؤلان رادیو زمانه پیشاپیش به آن فکر کردهاند و پاسخ لازم را دارند.
http://www.radiozamaneh.org/special/2007/05/post_230.html
مارینا نمت در پاسخ گفتگوگر رادیو زمانه که میپرسد:
«حتماً خيلی از ايرانیها کتابتان را خواندهاند و با شما صحبت کردهاند . برداشتشان بيشتر مثبت بود يا منفی؟»
میگوید:
«من تا حالا غير از استقبال چيز ديگری نشنيدم. من با خيلی از زندانیهای سياسی در رابطه هستم. برای اينکه اکنون من با دانشگاه تورنتو (کانادا) و دکتر شهزاد مجاب، که رئيس بخش مطالعات زنان و مسائل جنسيتی است، همکاری میکنم. ما دربارهی زنان زندانی سياسی داريم تحقيق میکنيم. از طريق دکتر مجاب من با خيلی از زندانیهای سياسی سابق ايران رابطه برقرار کردم و ما همديگر را ديديم و با هم صحبت کرديم. و همهشان خيلی خوشحالاند که اين کتاب چاپ شده .»
ظاهراً او با سوءاستفاده از عدم اطلاع خانم دکتر مجاب نسبت به شرایط زندان اوین، با مظلوم جلوه دادن خود راهش را به مراکز تحقیقی و پژوهشی کانادا گشوده است. نمیدانم او با کدام یک از زندانیان سیاسی دههی ۶۰ در رابطه است؟ و در رابطه با کدام یک از مسائل زنان زندانی تحقیق میکند؟ بهتر است زندانیان سیاسی که با او در ارتباط هستند مشخص شوند. او میگوید همهی زندانیان سیاسی که با آنها برخورد داشته «خوشحالاند که این کتاب چاپ شده»
در پاسخ به او و برای روشن شدن افکار عمومی و برای این که خوانندگان احساساتشان به بازی گرفته نشود و رنج و مصیبت نسلی که به قربانگاه رفته لوث نشود به عنوان یک زندانی سیاسی سابق که ده سال از عمر خود را در زندانهای جمهوری اسلامی گذرانده و در مورد مسئلهی زندانها تحقیق کرده و اطلاعات دارد و همسرش نیز پنج سال زندانی بوده و از آثار آن رنج میبرد و به عنوان کسی که هم اکنون نیز با دهها زندانی زن وابسته به گروههای مختلف سیاسی ارتباط نزدیک و فعال دارد و برای ثبت در تاریخ با قاطعیت میگویم که این کتاب چیزی نیست جز داستانی ساختگی که هیچ سنخیتی با واقعیت ندارد. هیچ چیز این کتاب منطقی نیست و با واقعیت اوین در سالهای ۶۰ تا ۶۲ که اوج اقتدار لاجوردی در اوین است و با وقایع سیاسی ایران در پیش از سال ۶۰ نمیخواند. حاضرم برای اثبات ادعای خود در هر سمینار، رادیو، تلویزیون و ...همراه ایشان حاضر شده و ثابت کنم که این کتاب با انگیزه سالم نوشته نشده است. نویسنده کتاب مثل تمامی کسانی که دروغ میگویند تلاش میکند ردی در مورد ادعاهای خود به جای نگذارد، برای همین در پاسخ به پرسشگر رادیو زمانه که میپرسد:
«داستان زندگیتان به اندازهای جالب است که فکر میکنم میتواند سناريوی جالبی باشد برای يک فيلم هاليوود. چون ندرتاً اتفاق میافتد که اين همه ماجراهای عجيب و غريب و پر نشيب و فرازی که در کتابتان تصوير میشود، وقايع زندگی يک نفر باشد. به خاطر همين هم برخی از خوانندگان تارنمای راديو زمانه از ما پرسيدند که مرز ميان تخيل و واقعيت در اين کتاب از کجا رد میشود. چه مقدارش واقعيت دارد و چه مقدارش احتمالاً محصول تخيل مارينا نمت است؟»
مارینا نمت میگوید:
«مطلقاً هيچ چيزش تخيل من نيست. همه چيزش کاملاً، صد درصد، واقعيت محض است. من تنها تغييراتی که در کتاب دادم، اين بود که فرض کنيد من در اوين با بيستوپنج دختر دوست بودم. من نمیتوانستم 25 نفر را در کتاب معرفی کنم. نه فقط به خاطر اينکه از لحاظ داستاننويسی کار مشکلی است، بلکه به خاطر اينکه من چهگونه میتوانستم به خودم اجازه دهم که جزئيات زندگی آدمانی را که الآن اصلاً با ايشان در رابطه نيستم و نمیدانم زندهاند، مردهاند، کجا هستند... اينها ممکن است در ايران باشند يا خارج باشند. کی میداند؟ اگر يکی از اينها میرفت به مغازه و کتاب را میخريد و میديد که تمام جزئيات زندگیاش که شايد اين دختر هرگز به هيچ کس نگفته، آنجا هست، (چه میشد؟) آيا من اين اجازه را دارم که با زندگی کسی ديگر اينطور بازی کنم؟ ... .»
از نظر من بر اساس این کتاب تنها میتوان یک فیلم بیارزش ساخت و وقت و پول مردم را به هدر داد.
احتمالاً یکی از انگیزههای نویسنده کتاب هم میتواند همین باشد. مارینا در مورد انگیزه خود برای عدم درج اسامی واقعی و... نیز راست نمیگوید. لازم نیست داستان زندگی افراد را بگوید. می تواند نام واقعی کسانی را که با او هم بند بودند بگوید و از آنها بخواهد گفتههای او را تأیید کنند. آیا نظام جمهوری اسلامی اسامی کسانی را که زندانی بودند، ندارد؟ بسیاری که در سالهای ۶۰-۶۲ در بند ۲۴۶ بودند امروز در خارج از کشور هستند و لابد یک زندانی مسیحی را که روابط نزدیکی با پاسداران مسئول بند و بازجوی خود داشته به خاطر دارند. گویا برای نویسنده باصرفهتر است که همه چیز را در پرده و مبهم بگوید و ردی برجای نگذارد. او فکر میکند با این کار صحت و سقم گفتههایش مشخص نمیشود. هرچند او خود در تمامی صحنهها تک شاهد بوده است.
او حتا نام فامیل دوست پسرش را که در ۱۷ شهریور کشته شد نمیگوید. مدعی است عکس دو نفری هم با او ندارد. از درج عکس یک نفری او هم امتناع میکند. اما تا دلتان بخواهد اینجا و آنجا عکسهای خودش و ازدواجش با آندره نمت شوهر دوم و کنونیاش را دارد. هیچ عکسی از شوهر اول (بازجوی اوین که کشته شد) و خانوادهی او و... در دست نیست. همه آب شدهاند و در زمین فرو رفتهاند.
پرسشگر می پرسد:
«آيا اين پرسش من برای شما غيرعادی بود يا در گذشته هم افرادی بودند که در واقعيت حوادث کتابتان شک میکردند؟»
مارینا نمت پاسخ میدهد:
«نه، تا حالا اصلاً کسی شک نکرده است. برای اينکه کتاب من چنين جنبهای ندارد که من سعی کرده باشم خودم را قهرمان معرفی کنم»
مطمئناً خانم نمت راست نمیگوید، میتواند اظهار نظرهای کسانی که تنها مصاحبهی او با رادیو زمانه را خوانده و گوش کردهاند و در پایان مصاحبهاش نیز درج شده است، ببیند. غالباً او را دروغگو خطاب میکنند. این مشت نمونه خروار است. مگر میشود نظر خوانندگان ایرانی و به ویژه زندانیان سیاسی غیر از این بوده باشد. آنهم با قاطعیتی که ایشان میگوید: «نه تا حالا اصلاً کسی شک نکرده است».
من به عنوان یک زندانی سیاسی که کتاب ایشان را خوانده و تناقضها و روایتهای غیرواقعی و ساختگی آن را آشکار کردهام، با قاطعیت میگویم که تردیدی در داستانسرایی و خیالبافی او ندارم و متأسفم که دایره جعل و فریب و سودجویی به چنین عرصههایی کشیده شده است. انگیزه به دست آوردن درآمد مالی هنگفت، قویتر از قهرمان معرفی کردن خود و قرض و قوله بالا آوردن بر سر انتشار کتاب است.
از نظر من مارینا نمت میتواند زندان بوده باشد، مسلمان شده باشد و به عقد بازجویش درآمده باشد.کاری که توابین زندان برای برخورداری از شرایط بهتر، آزادی زودرس و... به آن مبادرت میکردند. تلاش من این نیست که ثابت کنم مارینا نمت زندانی نبوده، مسلمان نشده و یا با یکی از بازجویان اوین ازدواج نکرده است. حتی اگر همهی اینها صحت هم داشته باشد باز باعث نمیشود که در جعلی بودن روایاتی که مطرح میکند تردیدی کنم.
مارینا نمت همچنین روز ۴ ژوئن به مدت ۱۰ دقیقه و ۴۰ ثانیه در برنامه تلویزیونی cbc شرکت کرده و همان دروغهای شاخدار را تحویل بینندگان بی خبر از همهجای کانادایی داد. پیش از آن مصاحبهای هم با تلویزیون محلی واشنگتن داشت. احتمالاً مصاحبههای دیگری هم داشته و خواهد داشت.
http://www.cbc.ca/thehour/video.php?id=1611
من در قسمت اظهار نظر راجع به فیلم، ضمن معرفی کوتاه خود و کارهایی که کردهام، نظرم را نوشته و با ذکر شماره تلفن و... توضیح دادم آنچه وی میگوید دروغی بیش نیست و حاضرم در هر زمان و در هر جلسهی مشترکی با او شرکت کرده و ادعایم را ثابت کنم.
مارینا نمت در پاسخ من همانجا به دروغ و با پشتهماندازی نوشت:
«من بایستی نسبت به آنچه ایرج نوشته پاسخ دهم... من تنها قربانی نیستم. شما در کتابهایتان، به نویسندگان و صاحبان خاطرهی زیادی که تجربیات شخصی خودشان از اوین را نوشتهاند حمله کردهاید. برای کسانی که با شرایط ایران آشنا نیستند من فکر میکنم و بایستی اضافه کنم ایرج، عضو یک گروه اسلامی به نام «مجاهدین» است که متأسفانه هرکس را که با آنها نیست دشمنشان فرض میکنند. من هنگامیکه دکتر مجاب که مدیر بخش مطالعات زنان و مسائل جنسیتی است به من اطلاع داد که وقتی شما در تورنتو راجع به کتابتان صحبت میکردید هو شدید، خیلی متأسف شدم.»
ملاحظه کنید او چند دروغ در همین چند خط میگوید. اولاً من وابسته به هیچ گروه سیاسی نیستم. و در کتابم هر روایتی را که نادرست میپنداشتم توضیح دادهام. به جز کتایون آذرلی که او نیز مانند ایشان به جای بیان خاطرات زندان، داستانسرایی کرده است، هیچ یک از صاحبان خاطره، پاسخی در رد نظراتم و یا مواردی که روی آن انگشت گذاشتهام، ندادهاند. در صداقت نویسندگان گرامی خاطرهها و یا روایتها که با تعدادیشان نیز رابطهی دوستانه دارم شک نکردهام و نقدی که نیز بر آنها نوشتهام و نیز پرسشگریام، بیشتر به دیدگاهها برمیگردد و در اساس از جنس دیگری است. به هنگام نقد برایم فرقی نمیکرد فرد وابسته به کدام گروه و یا جریان سیاسی بوده است. من دهها و دهها روایت را که از سوی زندانیان مجاهد و یا مجاهدین گفته شده و برخی متعلق به نزدیکترین دوستانم میباشد نیز در کتابم با آوردن دلیل و برهان رد کردهام. کتاب من موجود است.
همچنین من هیچ سخنرانیای راجع به کتابم در تورنتو کانادا نداشتهام. لابد این را خانم شهرزاد مجاب میدانند. من در تورنتو فقط بک بار حضور داشتم و شعرهای زندان را خواندم، شعرهایی که در ارتباط با کشتار ۶۷ در زندان سروده شده بود و ربطی به من نداشت. من آنها را به یاد کشته شدگان خواندم. و به زبان انگلیسی کمی راجع به قتلعام ۶۷ توضیح دادم. فیلماش روی نت و در سایت خاوران موجود است. حتا یک کلمه راجع به کتابم صحبت نکردم. اصلاً برای معرفی کتاب نرفته بودم. مراسمی به مناسبت بزرگداشت هفدهمین سالگرد قتلعام ۶۷ از سوی کانون خاوران برگزار شد و به غیر از من خانم شیرین مهربد آواز خواند و آرام بیات رقص زیبایی را اجرا کرد و آقایان یحیی خزائینه و فریدون قاسمی با اجرای قطعات موسیقی اصیل به مجلس گرمی بخشیدند و ندا یکی از زندانیان سیاسی سابق در مورد توطئه رژیم برای نابودی خاوران سخن گفت. نمیدانم چرا بایستی هو میشدم؟ همین چند خط نشان میدهد که مارینا نمت تا کجا در رابطه با مواردی که اسناد آن موجود است به دروغگویی و جعل خبر میپردازد. همین مطلب به خوبی شخصیت مارینا نمت را نشان میدهد که برای پیشبرد اهدافش هیچ حد و مرزی را رعایت نمیکند.
در آدرس زیر میتوانید گزارش مراسم مربوطه را ببینید. برگزارکننده کانون خاوران بود که لابد برای همه شناخته شده است.
http://www.khavaran.com/HTMLs/Yadman2005.htm
مارینا در مصاحبه با تلویزیون سی بی سی کانادا که لینکش در بالا آمده، مرگ مادرش در ۵ سال پیش را انگیزهی اصلی نوشتن کتاب معرفی میکند. او در این مصاحبه گفت: میخواستم به مادرم، همسرم و بچههایم بگویم که من کی هستم و... مارینا نمت در کتابش نیز میگوید به خاطر این که رژیم برای پدر و مادرش مشکلی به وجود نیاورد تن به ازدواج با بازجویش داده است. اما او کتابش را به آندره همسرش، مایکل و توماس فرزندانش، به همه زندانیان سیاسی به خصوص «ش. ف. میم»، «میم. دال» و «ک.میم» و زهرا کاظمی تقدیم کرده است. نامی از والدیناش و به ویژه مادرش که به اعتراف خودش انگیزه اصلی نوشتن کتاب بوده، نیست! آیا کمی عجیب نیست؟ آیا نبایستی کتاب به کسی که مرگش، بنا به ادعای نویسنده محرک اصلی نوشتن کتاب بود نیز تقدیم میشد؟ کتاب همچنین به همهی زندانیان سیاسی ایران تقدیم شده ولی نه به زبان فارسی که میدانند بلکه به زبان انگلیسی، به نظر من انگیزه اصلی نوشتن و انتشار کتاب، نه مرگ مادر و نه آشنایی همسر و فرزندان با گذشته نویسنده، بلکه مرگ دلخراش خانم زهرا کاظمی و برانگیخته شدن افکار عمومی مردم کانادا و ایجاد زمینه مناسب برای مطرح شدن و به دست آوردن منابع مالی است.
مارینا نمت میگوید به خاطر این که نسلهای بعدی بدانند بر ما چه رفت است این کتاب را نوشته است. اتفاقاً من هم به خاطر همان نسلهای بعدی زحمت نوشتن این مقالهی بلند را به خودم دادم تا به آنها بگویم فریب کتابها و روایاتی از این دست را نخورید. احتمالاً نسلهای بعدی ایرانی بایستی زبان انگلیسی را نیز یاد بگیرند تا بدانند بر مارینا نمت و امثال او چه رفته است.
ذکر این نکته ضروری است چنانچه مارینا نمت و یا دیگر افراد بخواهند مطلبی را تحت عنوان رمان و یا داستان بنویسند من هیچ اعتراضی ندارم و از کارشان نیز تقدیر و پشتیبانی خواهد شد. اما وقتی چیزی به عنوان حقیقت و آنچه که اتفاق افتاده قالب میشود موضوع فرق میکند. کاربرد شیوهی واقعنمایی در ادبیات داستانی از اساس با اصرار داشتن نویسنده بر واقعی بودن روایتها متفاوت است. این نویسنده در مصاحبهها و سخنرانیهایش بر واقعی و راست بودن روایتهای بازگفتهشده در کتابش تأکیدی مکرر داشته است.
خاطرات زیادی تا کنون انتشار یافته و زندانیان متعددی با گرایشهای سیاسی متفاوت در سخنرانی ها و مقالههای خود از زوایای گوناگون به شرح دوران زندان خویش و بیان مسائل و مصائب آن پرداختهاند. شناختی که آنها از زندان و روابط آن به دست میدهند یکسان است و تضادی با هم ندارد. آنها به جنگ بدیهیات نرفتهاند. هیچ کدام، جز یک مورد، به دنبال سناریو نویسی به سبک فیلمهای عامه پسند و مبتذل نیستند. شرح و توصیفی که از نوع رفتار مسئولان و ادارهکنندگان زندان و بازجویان و شکنجهگران میدهند، و همچنین توصیف وضعیت زندانها، زمان اتفاق افتادن رویدادها و حادثهها، چگونگی ادارهی زندانها و مسائل درگیر آن، شکل و شیوهی برگزاری دادگاهها و مراسم اعدام، گونه و شیوهی اجرای شکنجهها، شرحشان پیرامون بندها و روابط حاکم بر آنها در دورههای مختلف، روابط بین بازجو و زندانی و زندانی و زندانبان و... و بسیاری موضوعهای دیگر همه در کلیت خود منطبق بر واقعیت است و دروغ و ساختگی و یا تصویری وارونه نیست. برای همین این شرح وتوصیفها در تمام روایتهایی که از سوی زندانیان منتشر شده است، یکسان بوده و یا تفاوتهایی اندک و مشخص با هم دارند. این تفاوتها نیز بهروشنی درکشدنی است. تفاوتهایی که خواستگاه آن میتواند تعلق ایدئولوژيکی و سیاسی و یا وابستگیها و دگمهای گروهی و سازمانی باشد که در بیان روایتها و یا ثبت وقایع تأثیر مشخصی میگذارند. تأثیری که موجب برداشتهایی متفاوت از رخدادها میشود. و گاه نیز فرهنگ غلط سیاسی باعث دخالت دادن بزرگنمایی و غلو در بازگویی واقعیتهای زندان میشود. گاه ممکن است فرد با نیت افشای جنایات رژیم واقعهای را که ندیده بیان کند؛ در آن اشتباه کند. این ها قابل فهم است. در پارهای موردها نیز درگیری و یا رقابت با یک گروه سیاسی موجب شده است که انسان در بیان خاطره از جاده انصاف خارج شده و یا خواسته و ناخواسته حقیقتی را بپوشاند و در برابر بعضی مسائل سکوت کند و آنها را نگفته بگذارد.
همهی اینها قابل فهم است. همانطور که من با برداشت تعدادی از خاطره نویسان از وقایع زندان موافق نیستم، آنها نیز در ارتباط با من چنین نظری دارند، این حق آنها و من است. ما چه بسا از دو زاویه مختلف به یک پدیده مینگریم و بر پایهی تجربههایی شاید به تمامی متفاوت. بخشهایی را آنها میبینند که من نمیبینم و یا برعکس. ما همدیگر را تکمیل میکنیم. اما آنچه در کتاب «زندانی تهران» با آن روبرو هستیم اساساً از جنس دیگری است. این کتاب نه تنها بیان وارونه مسائل زندان و تاریخ کشور است، بلکه دربردارندهی روایتهای ساختگی است. نفی بدیهیترین واقعیتهاست. این دیگر ناشی از تأثیر دیدگاههای سیاسی و ایدئولوژیک نمیتواند باشد.
* * *
آشنایی با مارینا نمت از زبان خودش
«زندانی سیاسی» مارینا نمت که سرگذشتش را در پایین میآورم طبق روایت خودش در کتاب «زندانی تهران» یک پایش در زندان اوین بوده و یک پایش در خانهی شوهر(که بازجوی او هم بوده) و پدرشوهر و میهمانی و مسافرت شمال و گردش شبانه و...
مارینا در سال ۱۳۴۴ در یک خانواده مسیحی با ریشهی روسی زاده شده است. مادر بزرگ پدری و مادریاش روسهایی بودهاند که با ایرانیان شاغل در روسیه پیش از انقلاب اکتبر ازدواج کردهاند و چون پدربزرگها روس نبودهاند پس از انقلاب اکتبر مجبور به ترک روسیه شدهاند.
مادر بزرگ پدریاش هر روز او را به پارک برده و برایش صحبت میکرده. مادربزرگ توضیح میدهد هنگامی که ۱۸ ساله بوده عاشق جوانی میشود که عاقبت در انقلاب اکتبر روسیه کشته می شود.
مادر بزرگ در مورد یک خانه با در سبز رنگ در یک خیابان باریک، یک رودخانه عریض، و یک پل بزرگ توضیح میدهد و در مورد سربازانی که سوار بر اسب به جمعیت شلیک میکنند، صحبت میکند.
مادر بزرگ میگوید: من برگشتم و نگاه کردم او افتاده بود. او مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. خون همه جا بود، من او را نگاه داشتم. او در آغوشم مرد.
ظاهراً قرار است سرنوشت کسی که مادر بزرگ به او دلبسته بود در مورد نوهاش بعداً تکرار شود. به نظرم این قسمت به این خاطر نوشته شده است.
مارینا توضیح میدهد مادر بزرگ بر خلاف همیشه که به ندرت صحبت میکرد، این بار داستان زندگیاش را برای او تعریف میکند. بعد از توضیح داستان زندگی، ظاهراً مادر بزرگ دیگر کاری در این دنیا نداشته چرا که به مجرد رسیدن به خانه به بستر مرگ میافتد. مادربزرگ توسط پدر و مادر به دکتر برده میشود اما در بازگشت کسی به سؤالهای مارینا پاسخی نمیدهد.
مارینا به اتاق مادر بزرگ میرود. او به مارینا میگوید که در حال مرگ است و از او میخواهد که از درون کشوی کمد یک جعبه طلایی را برایش بیاورد. سپس میگوید که زیر تخت یک جفت کفش سیاه خواهی یافت. و در لنگه چپ کفش یک کلید طلایی است. آن را برای من بیار. مادربزرگ در حالی که گریه می کند کلید طلایی و جعبه را به مارینا داده و میگوید داستان زندگیاش را نوشته و در جعبه گذاشته است. او سپس میگوید که این داستان متعلق به مارینا است و از او قول میگیرد که آن را داشته باشد و به یاد او باشد.
مادر بزرگ به خواب میرود و دیگر بر نمیخیزد. او مبتلا به سرطان ریه است و پیش از مرگ به مدت دو هفته در خانه، در کما به سر میبرد. مادر بزرگ که زندگینامهاش را از همه قایم میکرده و چون اسرار مخفی یک گنج، در چند سوراخ سنبه پنهان کرده بود به هنگام مرگ، نوه هفت ساله را وصی خودش قرار میدهد. در نگاه مادر بزرگ این نوه هفت ساله مطمئن ترین کسی است که میتواند گنجینهی او را حفظ کند. پس از آزادی مارینا مشخص میشود که مادر جعبه و نوشتههای مادر بزرگ را دور انداخته است. یعنی بازهم داستان تک شاهد دارد و آن هم خود مارینا است.
مارینا میگوید در ۱۳ سالگی در شمال ایران دوست دختر یک پسر ۱۸ ساله دانشجوی پزشکی به نام آرش میشود. آرش هم دارای ریشههای روسی است. پدرش از یک خانواده مسلمان است به خدا اعتقاد دارد ولی به هیچ یک از پیامبران اعتقادی ندارد. مادرش مسیحی است همیشه دعا میکند ولی به کلیسا نمیرود. آرش هم از ۱۳ سالگی مسلمان شده و یک وعده نمازش هم قضا نشده است. یعنی هر روز قبل از طلوع آفتاب از خواب برخاسته و نماز صبحاش را میخوانده! آرش در فعالیتهای انقلابی پیش از انقلاب شرکت دارد! در میهمانی و پارتی هم شرکت میکند، فلوت مینوازد و از طریق نواختن فلوت با خدا رابطه برقرار میکند، همراه دخترها شنا میکند، به تماشای آنها موقع شنا مینشیند، برای مارینا حافظ و سعدی و مولانا میخواند و...! یک بار هم که مارینا را میبوسد عذرخواهی میکند چون این کار «ضد قانون خداست» لابد فکر میکرده بقیه کارهایی که میکرده «ضد قانون خدا» نیست.
آرش وقتی برادرش آرام را میبیند که با مارینا دوتایی شنا میکنند حسادتش برانگیخته و افسرده میشود. او مارینا را در این رابطه مورد پرسش قرار میدهد و مارینا در پاسخ میگوید فقط او را دوست دارد. آرش بعد از اطمینان از عشق مارینا به خودش، بلافاصله به او توضیح میدهد که یک جنبش بزرگ علیه شاه در راه است و انقلاب در پیش است. او توضیح میدهد که اعتراضات و دستگیریهای زیادی بوده است. او سپس از ملاقاتش با زندانیان سیاسی و شکنجه برای مارینا حرف میزند. این صحبتها مربوط به تیرماه سال ۵۷ است. ظاهراً در آن موقع کسی ترسی از ساواک نداشته و همه دور هم نشسته و بحث سیاسی میکردهاند، حتا با یک بچهی ۱۳ ساله! نکته جالب آنکه دختر بچهی ۱۳ ساله که در دوران شاه رشد کرده چنان عنصر سیاسی است که نگو و نپرس و در بارهی عدم ضرورت انقلاب بحث میکند! مارینا که نمیتواند تاریخ انقلاب و یا تولد خودش را جابجا کند تلاش میکند از زبان یک دختر بچهی ۱۳ ساله حرفهای امروز یک زن ۴۰ ساله را بزند. جالب آنکه در آن دوران هیچکس هم وی را یک دختر بچهی ۱۳ ساله در نظر نمیگرفته!
پیش از آن نیز مارینا با خاله زینا که زنی روس است دیالوگی دارد خواندنی. خاله زینا از چند سال قبل یک کارخانه گوشت را که از شوهر مرحومش به ارث رسیده در رشت اداره میکند و مارینا در تهران زندگی میکند و برای تعطیلات تابستان به ویلای شمال در غازیان رفته است. خاله زینا با یک نگاه پی به عاشق شدن او میبرد و از او میپرسد: چند ساله هستی؟ و مارینا پاسخ میدهد: ۱۳ ساله. خاله زینا بلافاصله میپرسد: لابد هنوز بکارتات را از دست ندادی، دادی؟
مارینا دستپاچه میشود، خاله زینا لبخند میزند و میگوید: بسیار خوب.
خاله زینا میگوید من تو را بهتر از مادرت میشناسم، من نگاه میکنم و میبینم ولی مادرت نگاه میکند اما نمیبیند. من فکرمیکنم این اولین روزی است که تو را بدون کتاب دیدهام. آیا میخواهی آنها را نام ببرم.
مارینا میگوید: چی را نام ببری؟
خاله زینا میگوید: کتابهایی را که خواندی
مارینا میگوید: نام ببر
و خاله زینا میگوید:
هاملت، رومئو و ژولیت، برباد رفته، زن کوچک، آرزوهای برباد رفته، دکتر ژیواگو، جنگ و صلح و خیلی کتابهای دیگر. خوب تو از این کتابها چی فهمیدی؟
و دیالوگ ادامه پیدا میکند...
توجه کنید مارینا ۱۳ ساله است. او و خاله زینا یکی در تهران و دیگری سالهاست در شمال زندگی میکند. موضوع دیالوگ هم مربوط به روزهای اول تعطیلات تابستان است. خاله زینا او را در حالی که همهی این کتابها را خوانده، دیده است! اینها تازه کتابهایی است که خاله زینا اسمشان را به یاد دارد. آیا این دیالوگ واقعی است؟
آیا در عرض چند روز میتوان این همه کتاب خواند؟ آنهم در تعطیلات، کنار دریا، توسط دختر ۱۳ ساله!
آیا مارینا داستانسرایی نمیکند؟
سپس خاله زینا میگوید: کار احمقانه انجام ندهی و از او سؤال میکند که آیا درگیر انقلاب هست یا نه؟
مارینا پاسخ میدهد: خاله زینا راجع به چی صحبت میکنی؟ چه انقلابی؟ خاله زینا میگوید: آیا میخواهی من را خر کنی؟
تظاهرات قم و تبریز را بگذاریم کنار ولی آیا در تیر ۵۷ نهضت خاصی در کشور بود که یک دختر ۱۳ ساله مسیحی درگیر آن باشد؟ آیا توقع این که او روحاش از این چیزها خبر دار نباشد چیز غریبی است؟ آنهم برای یک خاله کارکشته.
خاله زینا سپس توضیح میدهد که او اطلاعات زیادی در مورد انقلابات دارد. و به او توضیح میدهد که یک چیز وحشتناکی در کشور در حال وقوع است و او بوی آن را در هوا احساس میکند، بوی خون و فاجعه. وی اضافه میکند اعتراضات و گردهماییهایی علیه شاه بوده است. این آیتالله که نامش را فراموش کردم سالهاست با دولت مخالف بود و من به تو میگویم که به درد بخور نیست. یک دیکتاتور میرود و یکی بدتر جای او میآید. درست مشابه آنچه در روسیه اتفاق افتاد. این بار با نامی دیگر. اما این خطرناکتر خواهد بود. به خاطر این که این انقلاب پشت نام مذهب پنهان شده است. روشنفکران به دنبال این آیتالله راه افتادهاند. او الان در تبعید است...
چنانچه میبینید در تیرماه سال ۵۷ که هنوز خمینی به صورت گسترده و به عنوان رهبر انقلاب مطرح نشده بود، خاله زینا هم او را میشناسند و هم دقیقاً آنچه را که قرار است در ماهها و سالهای بعد اتفاق بیافتد پیش بینی میکند. این درحالی است که دستگاههای اطلاعاتی غرب و گروههای سیاسی چنین روندی را هنوز پیشبینی نمیکردند و یا در حال جا انداختن آن بودند. خاله زینا به او هشدار میدهد که دنبال خمینی و انقلاب مذهبی او راه نیافتد. معلوم نیست چرا یک زن روس به دختری که مسیحی است هشدار میدهد که دنبال «آیتالله» و جنبش مذهبی- اسلامی او راه نیافتد؟
من ربط بین سؤال در مورد پرده بکارت، سیر مطالعاتی و پیشبینی انقلاب و... را نفهمیدم.
مارینا مینویسد در روز ۷ سپتامبر که در سال ۵۷ مصادف با ۱۶ شهریور است به تهران بازگشته و در همانجا توضیح میدهد که آرش دو هفته قبل از او به تهران بازگشته بود. در سال ۵۷ روز ۱۶ شهریور، عید فطر بود. بنا بر این حداقل دو هفته از ماه رمضان را آرش در کنار دریا همراه با دوست دخترش یعنی مارینا سپری کرده است. با هم ناهار میخوردند به پارتی میرفتند و... از روزه بودن آرش نیز که میگفت از ۱۳ سالگی به بعد حتا یک وعده نمازش هم قضا نشده است، حرفی در میان نیست. آنها با هم دعا میکنند. مارینا مینشیند و نماز خواندن آرش را میبیند ولی هیچکدام یادشان نیست که از ماه رمضان هم حرفی بزنند و یا با هم افطار کنند! مارینا تلاش نمیکند روزه شکستن آرش را ببیند. او مینشست نماز خواندن آرش را میدید. آرش در ماه رمضان که برای مسلمانان ماه «ضیافتالله» است و شبهای قدر در آن قرار دارد به جای نزدیکی به خدا و عبادت او به گردش و شنا و پارتی میرود، با دوست دخترش خلوت میکند و... مارینا نمت به هنگام نگارش کتاب نمیدانسته که آن موقع ماه رمضان بوده است. لااقل وقتی که به آرش زنگ میزد عید فطر را به او تبریک میگفت و دلش را شاد میکرد! به نظرم هنگام نگارش او حساب اینجای کار را نکرده بود وگرنه داستانی برایش ساخته بود. در ضمن هنگام آتش سوزی سینما رکس این دو دلداده در کنار دریا بودند. احتمالاً دانشجوی انقلابی مسلمان که در حال مبارزه با شاه بود بایستی یک چیزی راجع به کشته شدن بیش از ۴۰۰ انسان میگفت. آیا عجیب نیست؟
نامه آخر یا وصیت نامه آرش
روز ۱۷ شهریور در تهران آرش و مارینا با هم قرار دارند. روز قبل مارینا با آرش تلفنی حرف زده و برای روز بعد قرار گذاشته بود. آرش که دانشجوی مسلمان معتقدی بود حرفی راجع به عید فطر و نماز عید فطر و ... نمیزند. روز ۱۷ شهریور آرش سرقرار حاضر نمیشود...
مارینا نگران میشود هنگامی که به خانهی آرش میرود متوجه میشود چند روز قبل آرش یک گردنبند طلا برایش خریده و گذاشته است روی میز. آرام، برادر آرش آن را به مارینا میدهد اما مارینا آن را نگاه میکند و سرجایش میگذارد. مارینا متوجه میشود که هیچ عکس مشترکی با دوست پسرش ندارد!...
ظاهراً این به آن دلیل است که ردی از طرف باقی نماند...
آرش روی میزش نامهای گذاشته که به وصیت شبیه است. چرا که تأکید میکند این نامه زمانی به دست شما میرسد که احتمالاً من مردهام!
نامه بنا به گفتهی مارینا و چنانچه از ابتدای آن بر میآید، رو به عزیزانش، یعنی والدین، برادر، مادر بزرگ و مارینا نوشته شده است. اما از خط سوم و بعد از این که میگوید «مارینا، من تو را بیش از هرچیز دیگری دوست دارم و نقطه نظراتات را درک میکنم» همگی فراموش شده و فقط مارینا مخاطب نامه قرار میگیرد و در خاتمهی نامه، آرش از او میخواهد که او را ببخشد و برایش دعا کند. آرش چنین درخواستی از پدر و مادر و برادر و مادربزرگش ندارد. بعید به نظر میرسد اگر آرش نامهای مینوشت آنها را از قلم میانداخت. لااقل در وصیتاش از آنها که عمری برایش زحمت کشیده بودند، خداحافظی میکرد. او مارینا را فقط برای مدت کوتاهی در شمال دیده بود. آیا منطقی است وقتی کسی رو به مادر و پدر و مادربزرگش به عنوان وصیت، نامه مینویسد اشاره کند که دوست دخترش را که تنها برای مدت کوتاهی در شمال دیده، بیش از هر چیزی در دنیا و از جمله، آنها دوست دارد؟
با آنکه نامه در مورد مبارزات آرش علیه رژیم شاه و حمایت اش از نهضت اسلامی است، روی میز باقی مانده و دست به دست میچرخد. باید توجه داشت که در آن لحظه از سرنوشت آرش اطلاعی در دست نیست و خانواده احتمال دستگیری او را داده و حتا به اوین هم سرزدهاند. پدر ومادر آرش هیچ حساسیتی در رابطه با نامه او که میتواند برایش تولید دردسر کند به خرج نمیدهند. هنوز در دورانی هستیم که ابهت ساواک نشکسته است.
یک کودک ۱۳ ساله مسیحی دارای چه نقطه نظراتی میتواند باشد که برای یک دانشجوی پزشکی مسلمان درگیر در انقلاب اسلامی و... جالب باشد؟ آنهم نظراتی برعلیه انقلاب و مبارزه و اسلام. بر کسی که از اندکی هوش برخوردار باشد پوشیده نیست که نویسنده نامه مارینا نمت است و نه معشوق او آرش.
آرش احتمالاً در میان کشته شدگان ۱۷ شهریور است ولی کسی خبر ندارد. خانواده آرش مراسم عزداریا میگیرند و... ظاهراً آنها از خارج برگشتهاند چون قبلاً آرش گفته بود که پدر و مادرش برای تعطیلات تابستان به خارج رفتهاند. اما در اینجا مارینا نمیگوید تازه آنها از خارج بازگشته بودند.
تغییرات در مدرسه
در جای دیگری مارینا از دیالوگ خود با آرام برادر آرش پیش از اردیبهشت ۵۸ سخن میگوید چرا که در ابتدا فکر میکند او خبری راجع به برادر گمشدهاش آرش دارد.
آرام در دبیرستان البرز تحصیل میکند و میگوید مدرسه خیلی تغییر کرده است. مارینا میگوید میدانم. مدیر جدید مدرسه ما(دبیرستان انوشیروان دادگر که وابسته به زرتشتیان است) یک پاسدار است. من تعجب نمیکنم اگر بشنوم آن خانم در جیبش یک اسلحه نیز حمل میکند!
آیا مدیر دبیرستان انوشیروان دادگر در فروردین ۵۸ یک پاسدار بود؟
سال تحصیلی ۵۸ ادامه سال تحصیلی ۵۷ است. آیا وضع مدارس پیش از اردیبهشت ۵۸ چنین بود؟ هنوز سپاه پاسداران به طور عملی تشکیل نشده بود، تنها نشستهایی برای ایجاد آن در جریان بود. چگونه سپاه پاسداران مدیر برای اداره مدارس میفرستاد؟ در آن ایام وزیر آموزش و پرورش دکتر غلامحسین شکوهی یک فرهنگی خوشنام و از اعضای نهضت آزادی بود و بافت مدارس دست نخورده باقی مانده بود.
در آدرس زیر تاریخچه دبیرستان انوشیروان دادگر و نام مدیران آن از روز تأسیس تا سال ۱۳۶۵آمده است، نام خانم محمودی که مارینا به عنوان مدیر مدرسه معرفی میکند در این تاریخچه نیامده است! او توضیح میدهد که رئیس جدید مدرسه یک پاسدار زن ۱۹ ساله به نام خانم محمودی بوده است. زنی فناتیک که حجاب کامل اسلامی داشته است:
http://atashkadehiran.blogfa.com/post-23.aspx
مارینا میگوید: مدارس باز شدند. ما به کلاس درس بازگشتیم. او توضیح میدهد که مدیر مدرسهشان که از نزدیکان وزیر سابق آموزش و پرورش بوده برکنار شده و آنها میشنوند که آن خانم اعدام میشود!
به جز خانم فرخرو پارسا وزیر آموزش و پرورش اسبق ایران هیچ زنی اعدام نشد. ظاهراً سرکار خانم فرخ وکیل بایستی مدیر مدرسه انوشیروان دادگر بوده باشند. کمی تحقیق نشان میدهد که ایشان اعدام نشدهاند.
کشف جنازهی آرش در فیلم مستند
پس از پیروزی انقلاب، در اردیبهشت ۵۸ مارینا در یکی از فیلمهای مستند راجع به دوران انقلاب میبیند سربازان حکومت نظامی جنازه آرش را در کامیون میگذارند. مارینا و آرام برادر کوچک آرش با اتوبوس به رادیو تلویزیون میروند. ابتدا موضوع را به یک خانم که قسمت پذیرش نشسته بود میگویند. او که پسرخالهاش در ۱۷ شهریور کشته شده بود خیلی سمپاتیک برخورد میکند و بعد از چند تلفن آنها را به اتاق یک جوان ریشو هدایت میکند و جوان مزبور عاقبت آنها را به یک اتاق بزرگ برده و به فردی به نام آقای رضایی معرفی میکند. وی قول میدهد که نوار مربوطه را برای آن دو پیدا کرده و نشانشان دهد.
آقای رضایی روی پرده فیلم را برای یک دختربچهی ۱۴ ساله و یک پسر کمی بزرگتر از او نشان داده و صحنه را روی آرش نگاه میدارد و آنها مطمئن میشوند که جنازه به آرش تعلق دارد. آن ها در فیلم میبینند که آرش چشمانش بسته بود، دهانش باز بود و پیراهن تیشرت سفیدش پر از خون بود. آنها بعد تلفن میزنند پدر و مادر آرش هم میآیند و آنها هم فیلم را بر پردهی تلویزیون تماشا می کنند و مطمئن میشوند که آرش در ۱۷ شهریور کشته شده است و... اگر مارینا فیلم مستند تلویزیونی را نمیدید شاید خانوادهی آرش تا حالا دنبال او میگشتند.
هیچ کس در آن سالها از این واقعه که ژورنالیستها جان میدهند یک لحظهی آن را ثبت کنند آگاه نمیشود. هیچ مصاحبهای در تلویزیون با این خانواده که همگی حی و حاضر بودند نمیشود.
مسئولان رادیو تلویزیون تلاش نمیکنند از صحنههایی که خود در خلق آن سهیم بودهاند بر علیه رژیم شاه استفاده کرده و لااقل با ثبت آن برنامههای خود را پر کنند. سوژه از این بهتر، آنهم برای تلویزیونی که هیچ برنامهای نداشت و در به در دنبال سوژه بود. این که یک مسیحی مسلمان شده باشد و در روز ۱۷ شهریور به شهادت رسیده باشد برای مسئولان نظام مهم نیست؟ آیا با آن نمیتوانند برای خود تبلیغ کنند؟ در ۲۸ سال گذشته حتا یک فیلم از جنایت ۱۷ شهریور انتشار نیافته است. اما مارینا فیلم جنازه جمع کردن آن را هم دیده است. آیا فیلم مستند جا به جا کردن جنازهی کشته شدگان ۱۷ شهریور یک بار مصرف بود؟ آیا نبایستی جز مارینا نمت کس دیگری هم میدید؟ آیا نباید در طول سالهای گذشته آن را مکرر نشان میدادند؟ آیا نباید این روزها سروکلهاش در اینترنت هم پیدا میشد؟ آیا نشان دادن چنین صحنهای به ضرر مقامات جمهوری اسلامی است؟
مارینا وقتی برای خاکسپاری مادربزرگ آرش و آرام به گورستان میرود به یاد آرش میافتد که قبری ندارد. او دوست دارد که بر سر قبر او رود و دسته گلی بر آن بگذارد و ...
ظاهراً مارینا داستان مادرانی را که در رژیم خمینی نشانی از قبر فرزندانشان ندارد شینده و آن را روی آرش پیاده کرده است. آرش اولین کسی است که ادعا میشود قبرش پیدا نیست و کسی از کشته شدنش در ۱۷ شهریور هم خبر نداشته تا آن که جسدش توسط مارینا در فیلم مستند کشف میشود. اینها تحریف تاریخ است. در ۲۸ سال گذشته هنوز هیچ یک از مقامات جمهوری اسلامی چنین ادعایی نکردهاند و هیچ کجا مطرح نشده که کسی در ۱۷ شهریور کشته شده و مجهولالهویه دفن شده است. تازه اگر چنین کاری شده بود بعد از انقلاب به سادگی قابل پیگیری بود. اینها داستانسراییهای کودکانه است. نویسنده تلاش میکند پیاز داغ نوشته را زیاد کند.
اعتصاب کودکان ۱۴ ساله و خطر حمله پاسداران به مدرسه در سال ۵۸
او مینویسد در زمستان ۵۸ بنی صدر اولین رئیس جمهور ایران شد و سپس میافزاید همه چیز به بدترین شکل تغییرکرده بود. معلمان بیتجربه، فناتیک، زنان جوان جایگزین معلمان قبلی ما شده بودند. حجاب برای زنان اجباری شده بود و زنان مجبور بودند یا مانتوی بلند رنگ کدر به همراه روسری بزرگ برای پوشاندن موهایشان بپوشند و یا مجبور بودند چادر سر کنند. گروههای سیاسی که مخالف دولت اسلامی بودند و یا انتقاد میکردند همگی غیرقانونی شده بودند. استفاده از کراوات، ادوکلن، عطر، آرایش، لاک ناخن شیطانی اعلام شده و به بنابر این استفاده از آنها با مجازات های سنگین توأم بود و...
آیا فضای مدارس و جامعه در زمستان ۵۸ اینگونه بود.
نویسنده بعداً مینویسد که در سال ۵۸ معلم هندسهاش یک زن پاسدار بود و سر کلاس به جای هندسه از رژیم و اسلام و... تعریف میکرد.
او در مصاحبه تلویزیونی با سی بی سی کانادا میگوید پس از انقلاب و در سال ۵۸ دختران فناتیک ۱۸-۱۹ ساله وابسته به سپاه پاسداران به جای معلمین قبلی وارد مدرسه شده و به جای درس دادن به تبلیغ برای رژیم و تدریس مسائل قران میپرداختند!
او فراموش میکند که چند صفحه بعد مینویسد آندره همسر کنونیاش بعد از انقلاب فرهنگی یعنی در سال ۵۹ به عنوان معلم در مدرسه ارامنه مشغول تدریس فیزیک، ریاضی و انگلیسی و... شده است.
او در کتاب توضیح میدهد یک روز از معلم هندسهشان میخواهد که به جای تعریف از رژیم به درس دادن بپردازد. ولی معلم در پاسخ میگوید اگر مایل نیست گوش کند میتواند کلاس را ترک کند. و او چنین میکند و پشت سر او ۳۰ دانش آموز بچهی ۱۴ ساله کلاس را ترک میکنند. اعتصاب در مدرسه آغاز میشود و ۹۰ درصد دانش آموزان در اعتصاب شرکت میکنند. او به عنوان رهبر اعتصاب شناخته میشود و با دو نفر دیگر اعتصاب را رهبری میکنند. عاقبت خانم محمودی رئیس مدرسه به آنها میگوید اگر به کلاس نروید پاسداران را خواهیم خواست که شما را به زور به کلاس بفرستند و این احتمالاً باعث خواهد شد که تعدادی آسیب ببینند. و میگوید از آن جایی که اعتصاب اقدامی ضد رژیم است میتوانند با مجازات مرگ مواجه شوند. مارینا نمت حداکثر میتواند کلاس اول نظری بوده باشد. آیا دانشآموزان بزرگتر رهبری یک کودک ۱۴ ساله را میپذیرند؟ با توجه به این که در مدارس کلاس پایینتریها همیشه از کلاس بالاتریها پیروی میکنند.
آیا این بحثها بین یک مدیر و کودک ۱۴ ساله در سال ۵۸ واقعی است؟ همه میدانیم که در آن سال هنوز رژیم پا نگرفته بود و تسلطی بر مدارس و ... نداشت. توجه داشته باشید موضوع اعتصاب کودکان ۱۴ ساله است. مدرسه دارای کلاسهای راهنمایی هم بود. یعنی کودکان ۱۱-۱۲ ساله هم در مدرسه بودند.
او میگوید در روزهای اعتصاب در مدرسه بدون آن که به کلاس روند دور هم نشسته و بحث میکردند. او میگوید سال قبل فکر نمیکردند که روزی لباسهایشان ممکن است جانشان را به خطر اندازد و یا ممکن است جنگی را به پا کرده و به اعتصاب دست بزنند برای این که هندسه یاد بگیرند!
آیا در سال ۵۸، زنان برای آن که چه لباسی بپوشند جانشان در خطر بود؟ آیا چنین بحثهایی بود؟ آیا چنین دوراندیشیای بود؟ آیا گروههای سیاسی ایرانی نیز چنین بحثهایی را در میان خود داشتند؟ چه برسد به کودکان ۱۳-۱۴ ساله و این که همان موقع درگیر این خطر هم باشند!
حمله حزب اللهی ها به زنان بدحجاب در سال ۵۸!
مارینا نمت همچنین اضافه میکند که عناصر حزباللهی در خیابان به زنانی که حجاب را به طور کامل رعایت نمیکردند حمله میکردند. زنان زیادی مورد حمله قرار گرفته و مضروب شده بودند چرا که از روژ لب استفاده کرده بودند و یا چند تار مویشان از زیر روسری بیرون بود.
آیا وضعیت تهران در سالهای قبل از سرکوب دهه ۶۰ اینگونه بود؟ آیا حجاب اجباری بود؟ آیا زنان مجبور به داشتن حجاب بودند و...؟ آیا کسی دغدغهی این را داشت که مویش از زیر حجاب بیرون است یا نه؟ آیا در آن سالها حجاب از سوی زنان رعایت میشد؟ آیا خوانندگان کتاب ایشان این موارد را هم فراموش کردهاند؟
مارینا نمت سپس از شرکت در تظاهرات میدان فردوسی در اواخر پاییز ۵۹ میگوید:
پیرزنی در حالی که چادرش را به کمر بسته بود در همان تظاهرات عکس دخترش را که خندهای بر لب داشت به صورت پلاکاردی کرده و بالای سرش گرفته بود و زیر تصویر نوشته بود: اعدام شده در اوین.
کیست که نداند دختری در سال ۵۹ در اوین اعدام نشده بود. او سپس مدعی میشود که پسری در همانجا تیر میخورد و او تلاش میکند به فرد تیرخورده کمک کند ولی او جان میدهد و... کیست که نداند در تظاهرات میدان فردوسی در سال ۵۹! کسی کشته نشده است. او مشخص نمیکند این تظاهرات متعلق به کدام گروه سیاسی بود؟
مارینا اینجا فلاش بک میزند به داستان کشته شدن آرش. و... بقیه داستان آنقدر ملال آور است که نگویم بهتر است.
او از دیالوگ خود با آرام برادر دوست پسر سابقاش در سال تحصیلی ۵۹-۶۰ میگوید. آرام نگران سلامتی و امنیت اوست و میگوید شنیده است این روزها هر کس به اوین میرود دیگر باز نمیگردد و خبر میدهد بسیاری از همکلاسیهایش دیگر از اوین بازنگشتهاند. سال تحصیلی در خرداد ۶۰ تمام میشود و آنها این دیالوگ را در سال ۵۹ داشتهاند. آیا واقعی است؟
در سال ۵۹ بالاخره او پس از سالها دستنوشتههای مادربزرگ را که به زبان روسی نوشته شده بود به یکی از دوستان مادربزرگ آرام که روس بود میدهد تا ترجمه کند. آنا(مترجم) میگوید که ترجمه زندگینامه مادربزرگ چند ساعتی طول میکشد. وی روز بعد ترجمه را که ۴۰صفحه! است و با خطی خوش و به لحاظ گرامری کامل و بدون نقص نوشته شده به او تحویل میدهد.
مادر بزرگ نوشته بود: در سن ۱۸ سالگی عاشق جوانی ۲۳ ساله و کمونیست به نام آندری میشود. او از جوان کمونیست میخواهد در تظاهراتها و اعتراضات علیه تزار شرکت نکند اما وی هیچگاه به او گوش نمیکند. جوان کمونیست دیدگاههایش درست شبیه آرش بوده است. منتهی او کمونیست بود و آرش مسلمان. ظاهراً این بار مارینا به جای مادربزرگ نشسته بود و آرش به جای آندری معشوقاش.
مادر بزرگ شاهد تیرخوردن معشوقاش آندری بود. او در آغوش مادر بزرگ جان سپرد.
مارینا که صلاح ندیده بود بگوید شاهد تیرخوردن آرش بوده و او در آغوشش جان باخته این بار جوان ناشناس میدان فردوسی را علم میکند که در تظاهرات تیرخورده و در آغوش او جان میبازد. و آنقدر به مارینا فشار میآید که میخواهد خودکشی کند! او بایستی داستان مادر بزرگ را تمام و کمال پیاده کند. او ظاهراً داستان مادر بزرگ را برای دو پرسوناژ پیاده میکند. انقلاب روسیه معشوق مادر بزرگ را میگیرد و انقلاب ایران معشوق مارینا را. هر دو انقلاب هم یکی از یکی بدتر است.
دستگیری در سال ۶۰، بازجوی خوب، بازجوی بد!
بالاخره میرسیم به جایی که وی مدعی میشود در دیماه ۶۰ ساعت ۹ شب دستگیر شده و با یک مرسدس بنز سیاه به اوین منتقل میشود.
دو بازجو در اوین مأمور برخورد با او هستند. علی موسوی بازجوی خوبه و حامد بازجو بد. همهی داستان روی این دو نفر و نبرد این دو میچرخد. اوین به دو بخش تقسیم شده . دوستان علی موسوی و دشمنان او. علی موسوی بازجوی شعبه ۶ اوین یکی از زندانیان سیاسی زمان شاه است که سه سال و سه ماه زندان بوده است ولی برای هیچ یک از زندانیان سیاسی گذشته شناخته شده نیست.
مارینا به هنگام ورود به زندان و وقتی در راهرو شکنجهگاه اوین که با توضیحات او بایستی ساختمان دادستانی باشد نشسته است، در حال روحیه دادن به یک زندانی که به سختی میگرید توسط علی بازجوی شعبهی ۶ دیده میشود؛ علی میگوید بسیار جالب است و او را به اتاق بازجویی میبرد، اما به جای تنبیه که آن روزها عادی بود، شجاعت او را تحسین کرده و میگوید تو آن بیرون خیلی شجاع بودی. شجاعت کیفیتی است که در اوین خیلی کمیاب است. من مردان زیادی را دیدم که اینجا از پای درآمدهاند. علی بازجو سپس سورهی مریم قرآن را برایش میخواند، و... دیالوگ ملالتباری در این جا شکل میگیرد که جز برانگیختن خشم و عصبانیت کسانی که اوین را در سال ۶۰ تجربه کردهاند چیزی به همراه ندارد.
بازجو علی، عاقبت به اطلاع مارینا میرساند که دوست دارد مکالمه با او را ادامه دهد ولی برادر حامد میخواهد چند سؤال از او بپرسد. مارینا میگوید ظاهراً من او را سرگرم کرده بودم، شاید اولین دختر مسیحی بودم که او در اوین دیده بود. مارینا سپس با خودشیفتگی اظهار میدارد که او احتمالاً انتظار داشت که من نیز مانند اکثر دختران مسلمان که از خانوادههای سنتی آمدهاند، ساکت، خجالتی و مطیع و فرمانبر باشم درحالی که هیچ یک از این خصوصیات در من نبود.
دیالوگهای بین مارینا دختربچهی ۱۶ساله و بازجوعلی خنده دار است. بازجو از او میخواهد که نام کمونیستها و ضدانقلابیون مدرسهشان را بدهد و او محکم میگوید چنین کاری نخواهد کرد چرا که در صورت دادن اسامی آنها دستگیر شده و این برخلاف میل اوست. علی میگوید: بله ما آنها را دستگیر میکنیم چنانچه عملی علیه دولت انجام نداده باشند آنها را آزاد میکنیم و در غیر این صورت باید آنها را متوقف کنیم. مارینا در جواب باز تأکید میکند که اسامی افراد را نخواهد داد. جالب است نمیگوید نمیدانم و یا چنین افرادی را نمیشناسم، بلکه میگوید میدانم و نمیگویم!، در زیر بازجویی تنها اسطورهها اینگونه برخورد میکنند و روی آن میایستند. من چنین شهامت و توانی نداشته و ندارم. دوستان دیگرم که شکنجه را تجربه کردهاند نیز به این مسئله اشاره و اعتراف میکنند. سپس علی به او میگوید: میدانم که دختر شجاعی هستی و به آن احترام میگذارم، اما من بایستی بدانم که تو از چه چیزهایی مطلع هستی. اگر تو به من نگویی برادر حامد ناراحت میشود. او مثل من صبور نیست. من نمیخواهم تو رنج ببری.
موضوعها در همینجا آنقدر زیاد است که نمیدانم به کدام بپردازم. بازجوی نازنین اوین را میبینید که خودش از سکوت مارینا ناراحت نمیشود بلکه برادر حامد ناراحت میشود! تازه دختر به خاطر شجاعتش مورد احترام او هم هست!
مارینا شکنجهشدگان را میبیند که یکی پس از دیگری شکسته و اطلاعاتشان را میدهند. اما با خود میگوید: هیچ چیزی نمیتواند تصمیم من مبنی بر این که هیچ نامی را به آنها ندهم، تغییر دهد. او سپس میگوید من ناتوان نبودم. من میرفتم که جنگی را به پا کنم!
سپس او با حامد روبرو میشود. حامد به او میگوید: علی در رابطه تو با من صحبت کرده و تو او را تحت تأثیر قرار دادی و او نمیخواهد آسیبی ببینی. اما ما باید وظیفهمان را انجام دهیم.
مارینا به هنگام بازجویی چشمبندش افتاده و حامد و اتاق بازجویی را میبیند. چشم بند او را دیگر به چشمش نمیزنند و او در تمام مدتی که در اتاق شکنجه است بدون چشمبند است! مارینا، حامد سربازجوی شعبه ۶ را چنین توصیف میکند:
«چهل و چند ساله، لاغر، ریزه، دارای موی کوتاه قهوهای، سبیل.»
حامد سربازجوی شعبه ۶ که به زندانیان مارکسیست اختصاص داشت، درست برخلاف توصیفهای مارینا همیشه دارای ریش بود به ویژه زمانی که او از آن صحبت میکند. به هیچ وجه دارای جثهی ریز نبود. او دارای قدی نسبتاً بلند و کمتر از ۳۰ سال سن داشت و مدتی مسئولیت بندهای چهارگانه اوین را به عهده داشت. حامد بازجوی ارومیه بود. در سال ۵۹ متهمی را در شهر اورمیه در زیر شکنجه کشته بود و به خاطر آنکه آبها از آسیاب افتد وی را به تهران منتقل کرده و در اوین به کار گمارده بودند. ابتدا اجازه بازجویی نداشت به همین دلیل بندهای اوین را میگرداند، سپس بعد از ۳۰ خرداد به خاطر تجربهای که داشت حکم قضایی خود را دریافت کرد و مسئولیت شعبهی ۶ را به عهده گرفت. اولین مشخصهی او لهجهی غلیظ ترکیاش بود که مارینا در مورد آن سکوت میکند.
در بارهی بازجویی بهنام علی موسوی نیز میتوان از زندانیان مارکسیست مرد و زن غیر تودهای و اکثریتی که تعدادشان در خارج از کشور زیاد است و غالباً نیز در شعبه ۶ بازجویی شدهاند سؤال کرد. آیا چنین کسی وجود خارجی دارد؟ مگر میشود بازجویی را که دو متر قد و ۹۰ کیلو وزن داشت کسی فراموش کند. چرا فقط مارینا وی را میشناسد؟ بسیاری از زندانیان سیاسی دوران شاه در زمان خمینی دوباره دستگیر شدند. خیلی از آنها در شعبهی ۶ بازجویی شدند؛ آنها بایستی قاعدتاً علی موسوی را میشناختند چرا که در زمان شاه همبندشان بوده؛ چرا هیچ یک در ۲۶ سال گذشته حرفی از وجود چنین بازجویی در اوین نزده بودند؟
علی و حامد سمبل دو نیروی خیر و شر در اوین همه چیزشان بایستی در نقطه مقابل هم باشد.
علی دارای مو و ریش کاملاً سیاه است و حامد بدون ریش! با سبیل و موی قهوهای. علی قد بلند و درشت هیکل است (دومتر قد و ۹۰ کیلو وزن دارد) و حامد لاغر و ریزه. هرچند ۹۰ کیلو وزن، درشتهیکلی فردی را که ۲ متر قد دارد نمیرساند.
در همهی صحنهها از اعدام گرفته تا شکنجه و... حامد یعنی بازجو بده حاضر است. هر چه هست حامد است. گویا او همه کاره اوین است! در سال ۶۰ دایی جلیل (جلیل بنده) و دایی مجتبی (مجتبی مهراب بیگی) مسئول میدان تیر و زدن تیرخلاص بودند ولی در روایت مارینا حامد سربازجوی شعبه ۶ شخصاً به اجرای حکم اعدام متهمانش میپردازد!
بازجو خوبه عارف و عاشقپیشه است
هیچ نقطه منفی از علی موسوی، بازجو خوبه، در کتاب گفته نمیشود، الا این که به خاطر عشقش به مارینا او را مجبور به ازدواج با خودش میکند. او در هیچ شکنجه و آزار و اذیتی مشارکت ندارد. چنین چیزی در اوین محال است. اگر یادتان باشد به جای شکنجه کردن سورهی حضرت مریم را میخواند.
علی موسوی بازجوی اوین یک انسان نیک نفس و وارسته است، پس از شکنجهای که هیچ مشارکتی در آن ندارد دست و پای مارینا را باز میکند. به او میگوید: آب میخوری؟!
لازم به توضیح است بعد از شکنجه بازجویان به هیچ وجه به زندانی که شدیداً عطش دارد اجازه نوشیدن آب نمیدهند. چرا که احتمال از کار افتادن کلیه و مرگ زندانی هست. بعدها که وارد شده بودند قبل از شکنجه یک پارچ بزرگ آب را به زور به قربانی میدادند بخورد. مارینا نمت فکر اینجا ها را نکرده بود، چون شکنجه نشده بود.
از همان لحظهی اول علی بازجو وظیفه تیمار و محافظت از او را به عهده میگیرد. وی را به توالت میبرد و منتظرش میایستد. مارینا در توالت به زمین خورده و بیهوش میشود وقتی خود را باز مییابد بر روی تختی است که قبلاً روی آن شکنجه شده بود. علی بربالیناش منتظر نشسته تا به هوش بیاید. به او توضیح میدهد که در توالت افتاده و سرش به زمین خورده است. دکتر او را دیده و گفته مسئله جدی نیست. چه بازجوی گلی!
سپس علی بازجو برایش یک ویلچیر آورده و او را از اتاق خارج میکند. وقتی چشم بندش را برمیدارد خودش را در سلول انفرادی مییابد که پنجرهای ندارد و یک توالت و دستشویی در کنار آن است.
در سال ۶۰ فقط سلولهای ۲۰۹ دارای توالت و دستشویی بودند. اما برخلاف اظهار نظر مارینا این سلولها دارای پنجره بودند. من در جلد ۴ کتاب نه زیستن نه مرگ عکس این سلولها و پنجرهی آنها را کشیدهام و بر روی اینترنت نیز موجود است.
متهمی که در ساختمان دادستانی اوین بازجویی شده هیچگاه به سلولهای ۲۰۹ برده نمیشد. این دو بخش کاملاً از هم جدا و مستقل بودند. مثل دو کشور متفاوت بودند. متهمان دادستانی یا به سلولهای انفرادی ۳۲۵ و ۳۱۱ منتقل میشدند که دستشویی و توالت درون سلول نداشتند و یا به بندهای عمومی چهارگانه. متهمهایی که در ۲۰۹ بازجویی و نگهداری میشدند تحت نظر واحد اطلاعات و امنیت سپاه پاسداران بودند و هیچگاه به ساختمان دادستانی برده نمیشدند.
اما چه بازجوی انسانی، چه روابط انسانیایی، زندانی که کمی درد و ناراحتی دارد و تنها ۳۰- ۴۰ ضربه کابل خورده را با ویلچیر این طرف و آن طرف میکنند. تازه این را من میگویم، خودش میگوید که تا ۱۶ ضربه را شمرده و...
داستان ویلچیرسواری و حمل آن توسط بازجوخوبه مربوط به سیاهترین روزهای اوین است وقتی که افراد از زور شکنجه، چهاردست و پا به توالت میرفتند. بدن شرحه شرحه شده بچهها را روی پتو به جوخه میبردند. دختری را که آش و لاش شده بود با فرغون این طرف و آن طرف میکردند و... این توصیف روزهایی است که وقتی برای بازجویی کسی را به زیر زمین ۲۰۹ میبردند از همان بالا با لگد او را از روی پلهها پرتاب میکردند. نمیدانم علی بازجو چگونه با ویلچیر از پلهها بالا و پایین میرفته است. آنجا که آسانسور یا پله برقی نداشت یا خانم نمت راجع به نقشه ساختمان بند، بهداری، ساختمان دادستانی و ۲۰۹ اوین هم مجادله میکند.
علی بازجوی نازنین اوین، سپس وارد سلول شده به او کمک میکند روی زمین دراز بکشد و یکی از پتوهای سربازیای را که در اتاق بود روی او میکشد. سپس از او میپرسد که آیا درد دارد یا نه؟ و مارینا تأیید میکند. علی بازجو بلافاصله اتاق را ترک کرده و در عرض چند دقیقه با دکتر میانسالی که یونیفرم نظامی پوشیده بود باز میگردد و علی او را دکتر شیخ معرفی میکند.
دکتر شیخالاسلام زاده علیرغم این که همکاریهای گستردهای با پاسداران و مقامات زندان داشت ولی زندانی بود و جز لباس شخصی و روپوش سفید چیزی به تن نداشت. من خود او را چند بار دیده بودم. ادعای پوشیدن یونیفرم نظامی از سوی دکتر شیخالاسلام زاده مسخره و خندهدار است. در سال ۶۰ اکثر قریب به اتفاق بازجویان و همچنین پاسداران بندها از لباس عادی استفاده میکردند و هنوز لباس فرمی نبود که بپوشند. دکتر شیخالاسلام به چه دلیل یونیفرم نظامی به تن داشت؟ لباس فرم از سال ۶۱ باب شد.
مارینا توضیح میدهد که دکتر زندان یک نوعی از آمپول به او تزریق کرده و همراه علی از سلول خارج میشوند.
چنین ادعاهایی برای کسانی که یک روز اوین را در سال ۶۰ تجربه کردهاند خنده دار است. دکتر یک بار بر بالین کسی آمده و تشخیص داده که ناراحتی او جدی نیست. او را به سلول منتقل کردهاند اما باز هم دکتر به سلول او سر میزند. آمپول مسکن و خواب آور به او میزنند که راحت بخوابد! اینها مسخره کردن رنج کسانی است که در آن روزها زیر شدیدترین شکنجهها تشریح میشدند و فریادرسی نداشتند.
مارینا که پس از تزریق آمپول دکتر به خواب رفته بود در اثر درد لگدی که حامد به شانهاش میزند از خواب بیدار میشود. سپس توضیح میدهد که برای دستگیری همکلاسیهایش همراه حامد، بازجو بده، در اولین ساعات غروب به خانه آنها میروند. حامد لیستی حاوی نام دوستانش به او میدهد. مارینا نگاه میکند امضای خانم محمودی مدیر مدرسهشان را پای لیست دیده و میشناسد. معلم شیمیشان دو سال پیش در جریان اعتصاب مدرسه به او خبر داده بود که مدیر مدرسه چنین لیستی را تحویل پاسداران داده بود. ۴ نفر از همکلاسیهایش همان شب دستگیر میشوند. مارینا نمت حواسش هست که بگوید دوباره مرسدس بنز سیاه بود و البته در این جا چند تا مرسدس بنز سیاه.
او را برای این همراه خودشان برده بودند که با دیدن دستگیری دوستانش فشار روی او را تشدید کنند! مبادا تصور شود که او دوستانش را لو داده است و همراه گشت برای دستگیری آنها رفته است.
مارینا نمت سناریو فیلم مینویسد و برای همین مرسدس بنز سیاه در همه جا بایستی باشد و نمادین شود و رنگش هم هیچگاه نبایستی تغییر کند.
زمینه دستگیری او همان اعتصابی است که او دو سال پیش در مدرسه پیشاهنگ آن بود. او با هیچ گروه سیاسی فعالیتی نداشته است. مدیر پاسدار مدرسه دو سال پیش گزارش اعتصاب را به اوین داده بود و حالا بعد از دو سال روی این گزارش اقدام کرده بودند. چه رژیم با حساب و کتابی داریم از همان سال ۵۸ همهچیز را دسته بندی و کلاسه و بایگانی میکرده؛ بهویژه اسامی دانشاموزان ۱۳-۱۴ سالهی مدرسه را!
.حضور در جوخهی اعدام و رسیدن آرتیست فیلم همراه با عفو امام
وقتی که حامد از دستگیری همکلاسیهای مارینا فارغ میشود، آخر شب به اوین باز میگردند. ماشین میایستد، در ماشین سمت او باز میشود و حامد به او دستور میدهد که خارج شود. سپس به داخل ساختمانی برده شده و ساعتها کنار دیوار مینشیند.عاقبت حامد او را بلند کرده و در شب دوم دستگیری! برای اعدام راهی جوخه میشوند. آنها ۵ نفر میباشند ۲ زن و ۲ مرد به همراه مارینا. ۴ پاسدار نیز در جوخه برای اجرای حکم هستند. ظاهراً پاسداران دارای علم غیب بوده و از قبل میدانستند که یکی از اعدامیها قرار است جان به در ببرد. در جوخه چشمبندهایشان را بر میدارند! او چنان صحنهی رمانیتکی از اعدام تعریف میکند بیا و ببین. برای این میگوید چشمبندهایش را برداشتهاند که بتواند صحنهی رمانتیک را تعریف کند ولی فکر نمیکند این با واقعیت اوین و جوخهی اعدام در تضاد قرار میگیرد.
همه کار این اعدام برعکس است. در اوین هر جا که میرفتی چشمات را میبستند اما در اینجا تازه یادشان میافتد که چشم بندها را بردارند.
مارینا نمت میگوید که در نزدیکی محل اعدام هیچ ساختمانی به چشم نمیخورد. این واقعیت ندارد چون محل اعدام در محوطهی باز پشت بند ۴ اوین بود و از آنجا دیوارها و ساختمان بند بهسادگی دیده میشد. حامد بازجو بده به آنها فرمان میدهد که به تیرکهای اعدام بچسبند! یکی از دخترها میخواهد فرار کند. به او فرمان ایست میدهند اما او فرار میکند. یک شلیک او را از پای در میآورد و بر زمین میافتد و استغاثه میکند که او را نکشند و... حامد بالای سرش حاضر میشود و...
حامد دستور میدهد که آنها را به تیرک ببندند. معلوم نیست حامد مأمور اجرای احکام است یا سربازجوی اوین!
مارینا فکر میکند در اوین افراد را به تیرک میبستند. او عکس تیرباران شدگان را در کشورهای مختلف و در دوران شاه دیده و همانطور آن را تصویر میکند. او نمیداند در اوین تیرکی در کار نبود. اصلاً رژیم تیرک را به رسمیت نمیشناخت. فکر میکردند کار اضافه است. نگاهی به عکسی که جهانگیر رزمی از اعدام کردستان انداخته و جایزه جهانی برده بیاندازید.
حامد فرمان میدهد که پاسداران آنها را نشانه بگیرند.
مارینا در صحنهی اعدام صدای یک ماشین را میشنود که به آنها نزدیک میشود و نور ماشین را که به سمت آنها نزدیک میشود میبیند. او تصور میکند که ماشین قصد دارد آنها را زیر بگیرد.
یک مرسدس بنز سیاه به پاسداران نزدیک میشود. علی بازجوی خوب زندان اوین از ماشین خارج میشود او مستقیم به سمت حامد می رود و ورقهای را به دست او میدهد و برای لحظاتی با هم صحبت میکنند.
حامد به او خیره میشود. علی بازجوی خوبه به سمت او می رود مارینا دلش میخواهد فرار کند و یا کشته شود و... مثل فیلمهای هالیوودی و یا فیلمفارسیهای زمان شاه، آرتیست فیلم سربزنگاه و درست هنگامی که پاسداران آماده شلیک هستند میرسد و جلوی بروز فاجعه را میگیرد.
علی او را از تیرک باز می کند و... مارینا زمین میخورد علی او را بلند میکند و همراه خود به سمت ماشین میبرد. همه ماجرا را تماشا میکنند و کسی چیزی نمیگوید!
مارینا در آغوش علی بوده است. صدای ضربان قلب علی را میشنود! و... حساسیت کسی برانگیخته نمیشود و اعتراضی نمیکند که چرا دختر نامحرم را در آغوش گرفتهای.
او به علی میگوید: مرا کجا میبری؟
علی میگوید: نگران نباش من به تو آسیبی نخواهم رساند و ...
علی او را در صندلی جلوی ماشین کنار خود مینشاند و در را میبندد. او سعی میکند در ماشین را باز کند ولی علی اجازه نمی دهد و ...
علی او را به داخل یک سلول برده و خود در گوشهای می نشیند. مارینا چشمش را میبندد و بعد از چند دقیقه دوباره باز میکند، علی بازهم در گوشه اتاق نشسته است. او سرش را تکان میدهد و میگوید: دیدی چه بلایی به سرخودت آوردی و..
او میگوید شخصاً نزد آیتالله خمینی برای نجات او رفته است. آیتالله خمینی یکی از دوستان نزدیک پدر او بوده است و او شخصاً فرمان داده بود که حکم او از اعدام به زندان ابد تبدیل شود!
مارینا در مصاحبه با سی بی سی گفت بازجویش علی به خاطر این رفته و عفو او را گرفته بود که باور داشته او اطلاعاتی برای عرضه به آنها نداشته است. چه بازجوی نازنینی!
علی سپس به او میگوید: معلوم است گرسنه هستی. و بلافاصله خود برایش کاسه سوپ آورده و در کنارش مینشیند و به او میگوید: خواهش میکنم گریه نکن.
مارینا جواب میدهد: نمیتوانم گریه نکنم
علی میگوید: آیا میخواهی اینجا را ترک کنم؟
و اضافه میکند: من در صورتی اینجا را ترک میکنم که تو قول دهی سوپ را بخوری، آیا قول میدهی؟ او دم در ایستاده و میگوید: من دوباره بهت سر خواهم زد.
مارینا به خواب میرود وقتی چشمهایش را باز میکند مزهی سوپ در دهانش است. دوباره یک نفر او را صدا میزند، دوباره برایش سوپ آوردهاند. همان صدا که بازجوعلی است میگوید: سوپ برایت خوب است. او این بار از پشت سر با مارینا صحبت میکند مارینا میخواهد برگردد و وی را ببیند ولی همان صدا که علی است میگوید: برنگرد چرخیدن باعث میشود اذیت شوی. و سپس اضافه میکند: من میخواهم بروم و بگذارم تو استراحت کنی، آیا حالت بهتر است؟ و بعد به او خبر میدهد که وی را به بند زنان ۲۴۶ خواهد فرستاد.
چه بازجوی خوبی! این وقایع در سال ۶۰ در کشتارگاه اوین به وقوع پیوسته است! آیا کسی که یک روز در اوین سال ۶۰ بوده این جعلیات را باور میکند؟
مارینا دستگیر میشود، به زیر شکنجه برده میشود، میگوید اطلاعات دارم ولی نمیدهم، اطلاعاتش را نمیدهد، در اثر ضعف ناشی از شکنجه در توالت سرش به دیوار اصابت کرده و بیهوش میشود، برای استراحت به سلول برده میشود، روز بعد از خواب بیدار شده، برای دستگیری دوستانش با حامد به خانهی آنها میرود، چهار نفر از آنها دستگیر میشوند، به جای آنکه او را بیشتر شکنجه کنند تا اطلاعاتش را کسب کنند و یا اطلاعات او و دستگیرشدگان جدید را مطابقت دهند او را یک راست به جوخهی اعدام میبرند. نکته جالب آن که وی به دادگاه برده نمیشود و غیاباً و در جا به اعدام محکوم میشود چیزی که در اول بهمن ماه سال ۶۰ غیر ممکن بود و حتماً فرد به صورت شکلی هم که شده در دادگاهی یک دقیقهای حاضر میشد. حتا گاه حاکم شرع در بهداری زندان اوین در کنار تخت زندانی که به خاطر شکنجه توان تکان خوردن نداشت حاضر شده و در کنار همان تخت حکم اعدام فرد را صادر میکرد. دیگر زندانیان در چنین لحظههایی ملزم بودند که سرشان را زیر پتو کرده و جریان دادگاه را گوش کنند.
در این اثنا علی بازجو متوجه میشود که قصد اعدام مارینا را دارند بلافاصله به نزد خمینی رفته او را متقاعد به کم کردن حکم یک دختر مسیحی میکند و با حکم خمینی به زندان بازگشته و دختر را در آخرین لحظه و پیش از آنکه فرمان آتش داده شود از مرگ حتمی نجات میدهد.
به خاطرات نزدیکان خمینی، سران کشور، اعضای شورای انقلاب و... مراجعه کنید گاه برای ملاقات خمینی روزها در صف انتظار میایستادند. عدهای حتا شانس دیدار او را نمییافتند. مثلاً مصباح یزدی فقط در یک دیدار عمومی میتواند خمینی را ملاقات کند. خمینی به این راحتی کسی را به حضور نمیپذیرفت. باید مدتها پشت خط میماندی تا دفتر او اجازه ملاقات میداد. ولی بازجوی اوین که خمینی دوست پدرش بوده درجا نزد خمینی میرود!
حضور در بند ۲۴۶ و داستانهای محیر العقول
مارینا از این که از اعدام رهیده و حکم ابد گرفته ناراحت است. او میگوید میخواستم از علی سؤال کنم که چرا من را از اعدام نجات داده. او میخواسته به علی بگوید که مرگ بهتر از زندان ابد بوده!
مگر میشود کسی که حکماش از اعدام به ابد تبدیل شده ناراحت باشد؟
سپس علی او را به اتاقی میبرد که ۲۰ دختر کنار هم خوابیده بودند. به او میگوید: همین جا باش تا تو را به بند ببرند.
چنین اتفاقی نمیتواند بیافتد. این اتاق در طبقهی اول دادستانی بود. مارینا طبق گفتهی خودش در سلول انفرادی ۲۰۹ بود. اگر چنین چیزی حقیقت داشت او را به سادگی به طبقهی بالا که ۲۴۶ بود میبردند. نه این که او را از ۲۰۹ به ساختمان دادستانی که بیرون از محوطه بندها بود ببرند و دوباره از آن جا او را به بندها بازگردانند. مارینا به سادگی داستان میبافد. شنیدن این داستانها برای کسی که اوین و نقشهی آن را به خوبی میشناسد، مسخره است .
داستانهایی که از لحظهی ورودش به بند تولید میکند یکی از یکی مضحکتر است. یکی از این داستانها نوشته شدن نام او روی پیشنانیاش به هنگام اعدام و کشف آن توسط دوستش در اتاق ۷ بند ۲۴۶ است.
مارینا بعد از این که از ۲۰۹ به یک اتاق ۲۰ نفره و سپس به بند ۲۴۶ منتقل میشود به دست خواهر مریم که دوست علی، بازجو خوبه بوده سپرده میشود. در آنجا سهیلا مسئول اتاق هفت طبقه دوم بند ۲۴۶ وی را تحویل گرفته و به اتاق مزبور میبرد. مارینا در اینجا توصیح میدهد که بند ۲۴۶ طبقهی اول شش اتاق دارد و طبقهی دوم هفت اتاق، که درست برعکس است. یعنی طبقهی اول هفت اتاق و طبقهی دوم شش اتاق دارد. این اشتباه میتواند ناشی از غفلت فرد باشد.
هنگامی که وارد اتاق هفت طبقه دوم بند ۲۴۶ میشود! دوستش سارا اولین نفری است که متوجه میشود نام مارینا روی پیشانیاش با ماژیک سیاه نوشته شده است. سارا میگوید که تا آن موقع چنین چیزی را ندیده بود.
نکته جالب این که تا پیش از این کسی متوجه نوشتهی روی پیشانی مارینا نشده بود. حتا خود مارینا نیز یادش نبود که روی پیشنانیاش چیزی نوشته شده است و بهتر است آن را پاک کند! او با تعجب از سارا آینه میخواهد تا پیشانیاش را ببیند! آخر مگر زمانی که روی پیشنانیاش نامش را مینوشتند خود او حضور نداشت؟ مگر ندیده بود با ماژیک روی پیشانیاش مینویسند؟ البته او مدعی میشود یادش نیست که این اتفاق چگونه افتاده است!
بازجو علی که جان وی را نجات داده، بغلش کرده و او را به سلول برده در کنارش نشسته، دو بار برایش سوپ آورده و... از او نمیخواهد که لااقل در دستشوییای که داخل سلول بود صورتش را بشوید! پاسداران ۲۰۹ هیچکدام متوجه نوشتهی روی پیشنانی مارینا نمیشوند. وقتی علی او را به اتاقی که ۲۰ نفر دیگر در آن خوابیده بودند میبرد هیچ یک متوجهی نوشتهی روی پیشانی او نمیشوند. پاسداری که او را به ۲۴۶ میبرد هم همینطور. خواهر مریم پاسدار بند زنان که وی را تحویل گرفته بود نیز متوجهی پیشانی او نمیشود. سهیلا مسئول اتاق که وی را از دفتر بند تحویل گرفته بود و دیگر هم سلولیهای وی هیچ کدام متوجه موضوع نشده بودند. این سارا دوست اوست که متوجه میشود روی پیشانی مارینا نامش نوشته شده است و در مورد آن پرسش میکند!
آیا کسانی که از مارینا و کتابش حمایت میکنند از خودشان یک بار سؤال نکردهاند چگونه چنین چیزی امکان دارد؟ شما در زندان نبودهاید اما آیا نمیتوان کمی راجع به ادعاهای افراد فکر کرد؟
این همهی داستان نیست، مارینا توپخانهی دروغگویی را به کار انداخته و این توپخانه لحظهای از کار نمیافتد.
بعد از مدتی یکی از هماتاقیهای دیگرش به نام ترانه با مارینا برخورد میکند و به او میگوید که تو حتماً بایستی برای اعدام برده شده باشی! مارینا تعجب میکند که او از کجا به این موضوع پی برده است.
ترانه میگوید یک بار بازجویش او را به محوطه زندان برده و جنازه ۱0-۱۲ نفر را به او نشان میدهد و وقتی چراغ قوه میاندازد که او چهرهی یک قربانی را ببیند، ترانه روی پیشانی قربانی نام مهران کبیری را میخواند. ترانه از مارینا میپرسد آیا بازجو به او دست زده است و مارینا پاسخ میدهد خیر و بعد ترانه داستان تجاوز در اوین و تجاوز به دختران باکره پیش از اعدام را توضیح میدهد. و عاقبت مارینا میگوید که ترانه در روز اول ماه مه یعنی ۱۱ اردیبهشت ۶۱ اعدام میشود و آنها همانشب صدای تیرباران شدن او و دیگران را میشنوند.
در زندان نام افرادی را که میخواستند اعدام کنند روی پا و در مواردی روی دستشان مینوشتند. این دو نقطه احتمالاً سالم ترین نقطه در بدن زندانی تیرباران شده بود؛ نه پیشانی که بعد از تیرخلاص زدن، امکان متلاشی شدن آن هم میرفت. روی دست یا پا جای کافی برای نوشتن هست در حالی که روی پیشانی چنین امکانی نیست و یا کمتر است. داستان تجاوز به زنان قبل از اعدام را نیز که مواردی از آن در سال ۶۰ اتفاق افتاده بود از زبان ترانه میگوید. این که چرا نمیگوید به من هم قبل از اعدام تجاوز شد بر میگردد به تضادهایی که این ادعا در داستان و سناریو ایجاد میکند وگرنه بعید میدانم مارینا نمت ابایی از گفتن آن میداشت.
مواردی از تجاوز به زندانی قبل از اعدام در سال ۶۰ با محمل ازدواج انجام میگرفت. یعنی قبل از اعدام زندانی را به عقد پاسدار و یا ... در میآوردند و از آنجایی که قربانی سپس اعدام میشد مسئلهی ازدواج هم همانجا پایان مییافت. اما در اینجا چون قربانی زنده مانده بود حتماً زن پاسداری محسوب شده و بعداً میبایستی طلاقی صورت میگرفت. تازه بازجو علی، ممکن بود زنی را که به عقد پاسدار دیگری در آمده بود نخواهد و...
برای همین مارینا نمت ترجیح داده این قسمت داستان را از زبان ترانه بگوید.
اما این سؤال برای خواننده ایجاد میشود پس چرا او را به زور به عقد کسی در نیاوردند؟ مارینا تنها کسی است که از اعدام بازگشته و میتواند در مورد آن شهادت دهد. چون اعدام شدگان که نمیتوانند راجع به پروسهی قبل از اعدام توضیح دهند. او در انتهای کتاب برای توجیه قضیه میگوید شاید به خاطر این که مسیحی بوده و از نظر حامد جهنمی بوده به او تجاوز نشده است. زیرا باکره بودن یا نبودن او فرقی نمیکرده.
او در همان قسمت میگوید حامد تجاوز به دختران قبل از اعدام را انکار میکند و بعد میگوید البته شاید او صیغه کردن اجباری را تجاوز به حساب نمیآورده.
مارینا مدعی است سارا که برادرش سیروس اعدام شده بود در اثر فشارها دیوانه شده و داستان زندگیاش را ابتدا روی بدناش و سپس به خاطر جا کم آوردن روی در و دیوار مینوشته است! مارینا برای انجام این کار از پاسدار بند ۲ عدد خودکار برای او میگیرد!
همه میدانند که در آن روزها داشتن خودکار در بند مانند اسلحه ممنوع بود. البته توابان برای نوشتن گزارش بر علیه دیگر زندانیان از این قاعده مستثنی بودند. پاسداران زندان تنها ممکن بود خودکار در اختیار توابان شناخته شده و مورد اعتماد قرار دهند.
در کتاب توابان جایی ندارند، ظاهراً چنین مقولهای در زندان نبوده است و یا نویسنده با آن آشنایی ندارد.
مارینا یک بار به خواهر مریم پاسدار بند مراجعه میکند و میگوید میخواهد برادر علی را ببیند. خواهر مریم از او میپرسد با او چه کار داری؟ مارینا میگوید یک نفر در بند هست که به اعدام محکوم شده میخواهم از او خواهش کنم ترتیبی دهد که او اعدام نشود. فرد مزبور یکی از زندانیان سرموضع بند است که قبلاً راجع به تجاوز قبل از اعدام و... با او صحبت کرده بود. خواهر مریم که در جریان آخرین کارهای بازجو علی بوده به او میگوید متأسفانه وی به جبههی جنگ رفته است و در حال حاضر در اوین نیست. خواهر مریم حساسیتاش برانگیخته نمیشود که چرا برادر علی بایستی در رابطه با جلوگیری از اعدام یک منافق و یا کافر بیدین اقدام کند.
به این صحنه که تصویری وارونه از اوین به دست میدهد توجه کنید.
یک روز حامد، بازجو بده، مارینا را از بند صدا زده و به دفترش میبرد. چشم بند مارینا را بر میدارد و او متوجه میشود که حامد تغییری نکرده است. قبلاً هم مارینا حامد و علی را بدون چشمبند میدید، حتا در صحنهی اعدام. در اوین در همه حال افراد چشمبند داشتند. فقط از زیر چشمبند میشد قیافه بازجو را دید. البته توابان و به ویژه کسانی که در شعبه کار میکردند بدون چشم بند بودند.
حامد به مارینا میگوید: اگرچه من از تو خوشم نمیاد ولی تو مرا سرگرم میکنی. آیا آرزو داشتی آن شب میمردی؟... الان به حبس ابد محکوم شدی آیا این تو را اذیت نمیکند؟...
مارینا پاسخ میدهد که خدا به وی کمک میکند... حامد سیلی محکمی به گوش او زده و میگوید: علی(یعنی بازجو خوبه) دیگه اینجا نیست که به تو کمک کند. او سپس میگوید که مارینا حق ندارد اسم خدا را بر زبان بیاورد و چون دستش به او خورده بایستی برود دستانش را بشوید و در آخر اضافه میکند: فکر میکنم حکم ابد برای تو بهتر است و... چون بدون امید در زندان تا آخر عمر خواهی ماند.
در همین حال ضربهای به در خورده حامد در را باز میکند، مردی که مارینا او را نمیشناسد وارد شده و به او میگوید: مارینا سلام . من محمد هستم و تو را به بند ۲۴۶ بر میگردانم. مارینا باور نمیکند که حامد اجازه دهد او را به بند برگردانند ولی احتمالاً محمد یعنی یکی از بازجو خوبها خیلی خرش میرفته که حامد در مقابل او سکوت میکند.
محمد از مارینا سؤال میکند: آیا حالت خوب است؟ و سپس به او میگوید: یاالله چشمبندت را بزن بریم . به این ترتیب او را به بند میبرد. نکته مضحک آنکه بازجوی صاحب قدرت اوین به مارینا سلام کرده و خود را معرفی میکند و با حامد سربازجوی شعبه ۶ هیچ صحبتی نمیکند. حامد هم هیچ اعتراضی نمیکند که متهماش را کجا میبرد؟
خواهر مریم که پاسدار مسؤل بند ۲۴۶ است مارینا را تحویل گرفته و میگوید: چرا صورتات سرخ است ؟ مارینا توضیح میدهد که چه اتفاقی افتاده و پاسدار مریم میگوید: شکر خدا من توانستم برادر محمد را پیدا کنم. و توضیح میدهد که محمد و برادر علی، یعنی بازجو خوبه دوستان صمیمی هم هستند و در یک ساختمان کار میکنند. پاسدار مریم توصیح میدهد که او برادر محمد را خبر کرده و به او گفته که حامد مارینا را برده است. پاسدار مریم میگوید: محمد به من قول داد که تو را برگرداند. تا اینجای کار برادر محمد و برادر علی و خواهر مریم و خواهر معصومه که در کنار خواهر مریم بوده و حامد را ناله و نفرین میکرده جزو بخش خوبه زندان اوین هستند.
هیچ منطقی حاکم نیست. چرا خواهر مریم نگران حال یک زندانی از خدا بی خبر شده است، چرا محمد را دنبال او فرستاده، چرا محمد رفته، چرا حامد اجازه داده متهماش را بدون میلاش برگردانند و...؟ آیا علی امام و پیشوای آنها بوده که این چنین هوای مارینا را داشتند؟
پاسدار معصومه جزو دانشجویان خط امام و تسخیر کنندگان سفارت آمریکا بوده است، بعد از این که دانشجویان مزبور به آلاف و الوفی رسیدند سر او بیکلاه مانده و به شغل نگهبانی دادن در بند زنان میرسد. ویژگی او نیز این است که ضد حامد است. ظاهراً تکیه روی دانشجوی پیروخط امام بودن و تسخیر سفارت آمریکا به خاطر مخاطبان آمریکایی و انگلیسی زبان است. آیا برای این دانشجوی پیرو خط امام شغل بهتری نمیشد دست و پا کنند؟
بازگشت بازجو خوبه از جبهههای جنگ و پیشنهاد ازدواج
۴-۵ ماه بعد از دریافت حکم، مارینا همچنان در اوین است. چیزی که کمی غیرعادی است. افرادی از این دست پس از دریافت حکم به قزلحصار منتقل می شوند مگر این که تواب باشند و یا بنا به دلایل خاصی همچنان در اوین مانده باشند.
او توضیح میدهد که نامش را در بلندگو میخوانند. پاسدار مریم با خنده به او میگوید که برادر علی از جبهه برگشته است.
مارینا به دیدار بازجو علی موسوی میرود. بعد از چاق سلامتی و... علی میگوید حالش خوب نیست و ۴ ماه گذشته در جبهه بوده است. یک پایش تیر خورده و به خاطر همان مجبور شده بازگردد.
عاقبت علی موسوی سر دل را باز کرده و میگوید:
مارینا یکی از دلایل اصلی که من کارم را ول کرده و به جبهه رفتم این بود که از تو دور شوم. فکر میکردم ندیدن تو باعث شود که احساسم تغییر کند. من از اولین لحظهای که چشمم به تو افتاد عاشق تو شدم . من تلاش کردم احساسم را در نظر نگیرم اما قویتر شد و ...
علی توضیح میدهد، از همان شبی که تو را به توالت بردم و پشت در منتظر تو شدم دچار احساس وحشتناکی شدم. من میبایستی جان تو را به هر قیمت حفظ میکردم.
همان موقع تو را صدا کردم ولی جوابی نیافتم. عاقبت داخل توالت شدم و تو را بیهوش روی زمین دیدم فکر کردم مردهای و... ولی دیدم نبضات میزند و زندهای و...
خدا را میلیونها بار شکر کردم. من میدانستم که اسم تو در لیست اعدام است و حامد از تو خوشش نمیآید. من سعی کردم او را متقاعد کنم ولی او گوش نمیکرد. تنها راه برای نجات جان تو رفتن پیش امام بود. پدرم سالها یکی از دوستان صمیمی خمینی بوده است. من از امام تقاضای نجات جان تو را کردم. من به او توضیح دادم که تو خیلی جوان هستی و نیاز داری که شانسی برای تغییر راهت داشته باشی.
گویا حامد مسئول صدور حکم اعدام بوده است. معلوم نیست جایگاه دادگاه کجاست؟ چرا علی تلاش نمیکند نظر دادگاه و حاکم شرع را عوض کند؟ حامد فقط میتواند کیفرخواست تهیه کند. صدور حکم با حاکم شرع است. او را بایستی متقاعد کرد و نه حامد را.
او (خمینی) که از پرونده مارینا خبر داشته میگوید: اتهامات علیه این دختر خیلی جدی است و برای قرار گرفتن نامش در صف اعدام کافی است. اما علی موسوی اصرار میکند و سرانجام خمینی موافقت میکند که حکم دختر به ابد تغییر یابد. علی به سرعت به زندان باز میگردد و از پاسداران میپرسد که مارینا کجاست؟ آنها میگویند که حامد او را به جوخه برای اعدام برده است. علی سپس میگوید: من نمیدانم چگونه خودم را به صحنهی اعدام رساندم. اما در طول راه دائم دعا میکردم.
سپس علی به او میگوید: من به خاطر این که تو را فراموش کنم به جبهه رفتم اما دائم به فکر تو بودم. او توضیح میدهد: وقتی که زخمی شدم خوشحال شدم چرا که دلیلی برای بازگشت داشتم.
علی میگوید: پدرم همیشه میگفت وقتی میخواهی قدم بزرگی در زندگیات برداری خوب راجع به آن فکر کن و من ۵ ماه گذشته را به این فکر کرده و تصمیمام را گرفتهام. من از تو میخواهم با من ازدواج کنی.
من قول میدهم که شوهر خوبی برای تو باشم و از تو به خوبی محافظت کنم. از تو میخواهم راجع به آن فکر کنی.
ابتدا مارینا نمی پذیرد ولی علی از او میپرسد: آیا به آندره( دوست پسرش) فکر میکنی؟ مارینا تعجب میکند او از کجا موضوع آندره را می داند. علی توضیح میدهد او نام آندره را هنگامی که خواب بوده بر زبان آورده. علی بازجوی بیکار اوین چون عاشقی بر بالین مارینا ایستاده و حرفهای او را در خواب میشنیده! معلوم نیست چرا مارینا در خواب نام آرش دوست پسرش را که عاشقش بود و حسرت دیدار قبرش را داشت بر زبان نیاورده و نام آندره را که به تازگی با او آشنا شده بود و عشقی آنچنانی نیز در میانشان نبوده بر زبان میراند؟
علی بعداً روی این اسم کار کرده و متوجه شده او کیست؟ ولی معلوم نیست علی که بلافاصله بعد از نجات جان مارینا به جبهه رفته و بعد زخمی شده و سپس به زندان و دیدار مارینا شتافته، کی وقت داشته راجع به یک اسم کوچک و سابقهی او تحقیق کند. در آن موقع هم که سیستم اطلاعاتی منسجمی مانند امروز نبود.
علی توضیح میدهد: میدانم او سیاسی نیست اما میتوانم پروندهای برای او بسازم و به او گوش زد میکند که جان پدر و مادرش هم میتواند در خطر افتد و...
علی به مارینا میگوید: میدانم تو نمیخواهی آنها به خطر افتند و... تهدید میکند که آندره را اعدام خواهند کرد و... عاقبت مارینا فداکاری کرده و بعد از سه روز فکر کردن میپذیرد که با علی ازدواج کند.
در کتاب تمرکز اصلی روی دوست پسر آن موقع و همسر بعدیاش آندره است. اما در مصاحبه با سی بی سی تأکید روی دستگیری پدر و مادرش است.
مارینا نمت در مصاحبه با سی بی سی مدعی بود که بازجویش به خاطر این که میدانسته او راست میگوید آن همه تلاش کرده بود تا مانع اعدام او شود. یعنی آدمی است درستکردار که بر اساس اعتقاداتش کار میکند. اما اینبار نه تنها پدر و مادر بدبخت و بیگناه او را میخواهد به زندان بیاورد بلکه میخواهد نامزد او را نیز به زیر شکنجه کشیده و سپس او را بکشد!
این تضاد شخصیتی از کجا حاصل میشود خدا میداند. ظاهراً عشق کار خودش را کرده است. علی در بحثهایی که با مارینا دارد همیشه از این که پیرو اسلام است و برای حفظ قرآن و ارزشها و... مبارزه میکند دم میزند ولی مارینا با آنکه همیشه با او به مجادله میپردازد هیچگاه به او نمیگوید پس چرا به خاطر تمایل خودت میخواستی برای پدر و مادر و دوست پسر سابق من پرونده سازی کنی؟ آیا عجیب نیست؟
علی قبل از این که مارینا پاسخ دهد وی را بدون چشمبند از بند بیرون آورده در مرسدس بنز سیاه رنگی که بوی نویی میداد مینشاند و در آنجا از او سؤال می کند و مارینا پاسخ مثبت خود را میدهد. اما میخواهد بداند که صیغه است یا عقد دائمی که متوجه میشود علی وی را برای عقد دائمی میخواهد.
در قسمتی دیگر مارینا به خاطر مشکلات روحی و عصبی که داشته بیماری معدهاش وخیم شده و... حالش به هم می خورد و بعد از چشم باز کردن خودش را در بهداری زندان مییابد. علی بالای سرش بوده و به او میگوید که برایش غذای خانگی میآورد!
سپس علی از بیرون زندان برایش سوپ مرغ میآورد و در بهداری زندان به او میدهد و به او میگوید: میخواهی برای گردش ببرمت بیرون؟ و مارینا میگوید بله و پس از خوردن سوپ علی او را در ویلچیر نشانده و از ساختمان خارج میکند و سوار مرسدس بنزش کرده و از زندان خارج میشوند. علی در راه برای او توضیح میدهد که مشکلات زیادی در راه ازدواج او بوده است. بسیاری با این ازدواج مخالف هستند و...
ملاحظه کنید در اوین برای کسی که حالش به هم میخورد و غش میکند همیشه ویلچیر آماده است. آیا این گونه رفتارها از سوی دیگر بازجویان اوین و شخص لاجوردی و... مورد اعتراض واقع نمیشد؟ آیا آنها کور بودند روابط یک بازجو با زندانی محکوم به اعدام را ببینند؟
مارینا توضیح میدهد که برای مدتی هر شب علی او را برای گردش به بیرون زندان میبرده و در مورد خانوادهاش به او توضیح میداده. چرا اجازه داده میشود زندانیای که با حکم «امام خمینی» به ابد محکوم شده، تواب هم نیست، با رژیم هم مخالف است از چنین امکاناتی برخوردار باشد و برای گردش به بیرون زندان برود و بیاید و... آیا کسی نمیتوانست اینها را به گوش لاجوردی برساند؟ آیا آنهایی که با این ازدواج و... مخالف بودند نمیتوانستند او را مطلع سازند و...؟
کسانی که اوین سال ۶۰ تا ۶۲ را به خاطر دارند میدانند که امکان نداشت بازجویی بتواند هر شب دختری را کنار دستش نشانده و با ماشین از اوین خارج شود. و بعد دوباره هر دو با ماشین کذایی به اوین برگردند یا روزها برای او از خانه غذا بیاورد.
با توجه به رعایت مسائل شرعی که به شدت در اوین لااقل به طور ظاهری رعایت میشد چنین کاری محال بود. مسائل امنیتی به کنار.
طی آن سالها از جایی که رژیم بزرگترین ضربات سیاسی و نظامی مانند انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، دادستانی انقلاب، نخست وزیری، کشته شدن کچویی رئیس زندان اوین و... را از طریق افراد نفوذی خورده بود، روی نحوهی عملکرد افراد به شدت حساس بود. کوچکترین رابطه یک بازجو و زندانی، کوچکترین ملاطفت و ... میتوانست به درستی باعث ایجاد شک و تردید در مسئولین دادستانی شده و فرد خاطی را تحت فشار و حتا دستگیری و شکنجه قرار دهند. اعمال همه شاغلین در دادستانی زیر نظر بود و افراد میبایستی راندمان کاری خود را با نشان دادن وحشیگری به هنگام شکنجه و گرفتن احکام سنگین و به ویژه اعدام نشان میدادند.
خرید ویلا توسط بازجو برای «عروس خانم»، گردش در خیابانها با مرسدس بنز و...
طبق گفتهی مارینا علی و خواهر ۲۵ سالهاش اکرم تنها فرزندان خانواده بودهاند. مارینا توضیح میدهد که دو فرزند این خانواده پس از تولد مرده بودند و علیرغم این که در اسلام میتوان چند زن گرفت ولی حسین موسوی پدر علی که از نزدیکان خمینی بوده و سالها به او کمک میکرده خودش را وقف تنها زنش میکند. حسین موسوی علاوه بر این که تاجر موفقی بوده ولی همیشه به یاد کسانی که نیازمند بودند و به کمک احتیاج داشتند بود.
پدر و مادر علی از او میخواستند که ازدواج کند ولی در سن ۲۸ سالگی او هنوز ازدواج نکرده بود.
بحثهای مختلفی بین علی و مارینا در میگیرد. علی به او قول میدهد که پدر و مادرش که افراد بسیار مهربانی هستند او را دوست خواهند داشت و به تصمیم پسرشان احترام خواهند گذاشت و او را دختر خودشان فرض خواهند کرد و... در یکی از همان روزها علی او را با ماشین به گردش برده و بعد در مقابل درب خانهای توقف میکند و توضیح میدهد که این خانه را برای او خریده است.
خانهای بزرگ دارای یک اتاق نشیمن، هال و پذیرایی، ناهارخوری، آشپزخانهای بزرگ که مارینا در عمرش ندیده بود، ۴ اتاق خواب، سه حمام و... دیوارها به تازگی رنگ شده بودند و... اتاق خواب اصلی خانه پنجرهاش به حیاط پشتی باز میشد و... علی به او میگوید که خودش گلها را برای او کاشته! کی به بازجویی و آدمکشی میرسیده خدا میداند. او سپس می گوید که مسئولین اوین را متقاعد کرده که اجازه دهند او در این خانه با او بماند چیزی شبیه به حبس خانگی.
اما اثاثیهای در خانه نبود. دلیل آن این بود که علی معتقد بود «عروسخانم» به سلیقه خودشان اثاثیه منزل را بخرند و میگوید از فردا میتوانیم اثاثیه را بخریم. بازجوی رمانتیک را ببینید. سپس مارینا خانهی رویایی را توصیف میکند که جز ملالت چیزی ندارد.
بعد از گردش روزانه، علی به او میگوید: فکر میکنم بهتر است تو به سلول انفرادی ۲۰۹ بروی و نه بند ۲۴۶ چرا که در ۲۰۹ تنها خواهی بود و این برای موقعیت ما بهتر است و من میتوانم برایت غذای خانگی بیاورم و مارینا موافقت میکند...
مارینا و علی دوتایی به زندان برمیگردند و به ۲۰۹ میروند. در آنجا برادر رضا را میبینند که ظاهراً جزو باند خوبهاست. علی از او میپرسد آیا سلولی را که خواسته بودم آماده کردید؟ برادر رضا میگوید: بله، از این طرف تشریف بیاورید. مارینا توضیح میدهد آنها برادر رضا را دنبال کرده و به سلول ۲۷ میروند.
او چنان قضیه را توضیح میدهد که گویی به قسمت پذیرش هتل رفتهاند و کلید اتاقشان را میخواهند و بردار رضا پیشخدمتی است که وسایل آقا و خانم را تا در اتاق میآورد!
مارینا این بار وقتی سلول ۲۰۹ را توصیف میکند یادش رفته و میگوید که پنجره داشت! آیا عجیب نیست؟
علی برای مارینا صبحانهای میآورد شامل مربای گیلاس خانگی، کره، بربری داغ و تازه و...
۲۰۹ و بندهای چهارگانه اوین در سالهای ۶۰-۶۱ دو بخش مجزا در اوین بودند. و همانگونه که پیشتر نیز توضیح دادم، این بدو بخش توسط دو ارگان کاملاً متفاوت اداره میشدند. ۲۰۹ تحت نظر بخش اطلاعات و امنیت سپاه پاسداران بود و بندهای چهارگانه از جمله ۲۴۶ تحت نظر دادستانی. این دو بخش مانند دو کشور جداگانه اداره میشدند. هیچ متهمی از ۲۰۹ به بند فرستاده نمیشد و برعکس هیچ متهمی از بند به ۲۰۹ فرستاده نمیشد مگر این که پروندهاش بنا به دلایلی کاملاً به بخش مربوطه منتقل شود. متهمان ۲۰۹ به مجرد این که به دادگاه میرفتند به بندهای چهارگانه منتقل میشده در آنجا منتظر دریافت حکم و انتقال به قزلحصار میماندند. وضعیت توابها متفاوت بود. آنها در بخش ویژهای در ۲۰۹ باقی مانده و به همکاری خود ادامه میدادند. بازجویی که در شعبات دادستانی کار میکرد متهمی را به ۲۰۹ نمیفرستاد و برعکس بازجویی که برای ۲۰۹ کار میکرد متهمی را برای دادستانی نمیفرستاد. بازجویی که در شعبه دادستانی کار میکرد نمیتوانست متهمی را به سلول ۲۰۹ بفرستد. مدیریت ۲۰۹ قبول نمیکرد. فقط در صورت هماهنگی اطلاعاتی چنین کاری ممکن بود. حتا بعد از تشکیل وزارت اطلاعات نیز این تقسیم بندی بود بعدها در سال ۶۵ برای حل این مشکل یک شعبه مشترک درست کردند که هم دادستانی و هم وزارت اطلاعات در آن نماینده داشتند.
عاقبت علی مارینا را به نزد پدرش میبرد. پدر علی که خود دست کمی از یک روانشناس و متخصص تعلیم و تربیت ندارد، وی را مورد ملاطفت قرار داده و از او میپرسد قبل از هر چیز بگوید آیا پسرش او را اذیت کرده یا نه؟
دیالوگ بین مارینا و حاجآقا موسوی تاجر موفق بازار و دوست صمیمی خمینی بقدری ملالت بار است که بازنویسی آنها نیز تنها بر درد و اندوه انسان میافزاید. برخلاف کتاب «بدون دخترم هرگز» که خانواده دکتر محمودی(مذهبی سنتی) هریک در بدجنسی و پدرسوختگی دست هم را از پشت بستهاند، خانواده بازجو خوبهی اوین که آنها هم مذهبی سنتی هستند یکی از یکی بهتر هستند و چونان فرشتهها با مارینا برخورد میکنند. نمونهی چنین خانوادهی وارستهای را من در عمرم ندیدهام. هر یک تلاش میکنند که مبادا به عروسشان بد بگذرد، به ویژه مادرشوهر و خواهر شوهر. پدر شوهر هم دستهگلی است که نگو و نپرس.
مسلمان شدن در نماز جمعه اوین و مراسم عقد و ازدواج
عاقبت مارینا در نماز جمعه اوین توسط گیلانی مسلمان میشود و بدون این که به پدر و مادرش اطلاع دهد به ازدواج علی تن میدهد و نامش را به فاطمه تغییر میدهد. علی میگوید او همان نام مارینا را دوست دارد و او را به همان نام صدا میکند اما به خاطر ثبت در پرونده این کار را بایستی انجام دهند. ظاهراًعلی فردی مدرن و رمانتیک است و به جای نام فاطمه از مارینا خوشش میآید. معلوم نیست او در اوین و در شغل بازجویی چه میکرده؟ اگر ولش میکردی لابد به جای نوحهی آهنگران از بالهی دریاچه قو چایکوفسکی و یا آهنگهای مادونا خوشش میآمد که هم وزن مارینا هم بود.
خوب شد نگفت به جای روضهی امام حسین از اپرای پاوروتی خوشش میآمد.
مارینا به عنوان یک خواهش از علی میخواهد او را برای آخرین بار به کلیسا ببرد. علی خودش به همراه بازجو محمد برخلاف میلاش و برای اجرای خواستهی مارینا او را به کلیسا میبرد تا آخرین بار آنجا را ببیند. مادر و آندره را نیز آنجا دیده و پدرروحانی و بقیه خداحافظی میکند. مارینا به پدر و مادرش در ملاقات میگوید که مسلمان شده است و قرار میشود که کم کم موضوع ازدواجش را نیز به آنها بگوید ولی تا آخر نمیگوید. فقط بعد از بارداری وقتی دیگر تصمیم میگیرد که موضوع را به پدر و مادرش بگوید، همسرش ترور میشود، بچه هم سقط میشود و او نیازی به مطرح کردن موضوع نمیبیند.
علی و مارینا در ۲۳ جولای ۸۲ که مصادف با اوایل مرداد است به ازدواج هم در میآیند. علی صبح روز ازدواج، او را از سلولی که یک ماه گذشته را در آن بوده در آورده و همراه خود به خانه پدر و مادرش میبرد. مادر علی پس از آنکه حسابی به او میرسد توضیح میدهد که خانوادهی آنها بزرگ است و همه دوست داشتهاند در عروسی علی تنها پسر آنها شرکت کنند ولی او شرایط را برایشان توضیح داده که هیچکدام نمیتوانند در عروسی شرکت کنند و اکثریت آنها هم موقعیت را درک کردهاند. یعنی عروسی هیچ شاهدی ندارد الا خانوادهی علی بازجو و مارینا. سپس مادر به مارینا میگوید که علی برایش توضیح داده که وی چقدر شجاع است و مادر حالا خود متوجه شده که عروسش چقدر شجاع است و... ظاهراً علی بایستی برای مادرش از شکنجهها و فضای پر از وحشت و خوف و خون اوین و شکنجهگاه و برخوردهای مارینا در آن شرایط گفته باشد که مادر پی به شجاعت عروساش برده باشد! وگرنه در شرایط عادی که کسی پی به شجاعت او نمیبرد؟ آیا عجیب نیست؟
مادر شوهر مارینا از تجربهی خودش به هنگام ازدواج میگوید و تأکید میکند که ازدواج او نیز به انتخاب خودش نبوده و توضیح میدهد که پسر او مانند پدرش مرد خوبی است و... سپس مارینا و مادر علی بازجو در آغوش هم هر دو گریه میکنند و...
مادر علی در مورد پسرش میگوید:
او پسر شیرینی بود. هرگز زیاد گریه نمیکرد و در طول شب میخوابید. او بزرگ میشد تا یک پسر خوب و فوقالعاده باشد. هیچ موقع راجع به هیچ چیز بحث و مجادله نمیکرد. هیچ وقت تو روی آدم نمیایستاد. وهمیشه در رابطه با خواهرش مهربان و بخشنده بود. او واقعاً پسر خوب و مذهبی است. هیچ موقع نمازش را قضا نکرده و هیچگاه نشده که از سن ده سالگی روزه نباشد. هر مادری آروزی داشتن پسری مثل او را دارد. این ها تصاویری است که مارینا از زبان یک مادر در مورد یک بازجو و جانی داده میشود.
او سپس توضیح می دهد که پسرش در زمان شاه زندانی سیاسی بوده و سه ماه قبل از پیروزی انقلاب آزاد شده است. مارینا از شنیدن این که وی پیش از انقلاب زندانی سیاسی بوده شوکه میشود. مارینا به مادرعلی میگوید که پسرش چنین چیزی را هرگز به او نگفته بود.
مادر از نگرانیهای فرزندش میگوید و این که بالاخره به جبهه میرود و زخمی میشود و باز میگردد و به او میگوید که عاشق شده است و ...
مارینا طبق سنت ایرانی به حمام میرود. بعد از حمام، شیرین خانم یکی از دوستان مادر علی که بندانداز است برای بندانداختن او به خانه میآید. مارینا لخت میشود و پاهایش را در سینه جمع میکند، اما به فرمان شیرین خانم پاهایش را دراز میکند و شیرین خانم با سرعتی خیرهکننده موهای پای او را بند میاندازد. مارینا صحبتی از زیر ابرو برداشتن و یا بندانداختن صورت که معمول است نمیکند..
مارینا نمت در مورد ملاقات با خانودهاش در طول زندان سکوت میکند. درست است که آنها هیچ خبری از عروسی دخترشان نداشتند. اما چگونه وقتی با او در ملاقات مواجه میشوند متوجه تغییرات دخترشان نمیشوند به ویژه که میدانستند او مسلمان شده و نامش را نیز تغییر داده است.
چگونه است مارینا هر روز و یا هر شب همراه با علی از زندان خارج میشده ولی هیچ یک از زندانیان به او شک نمیکردند؟ او که حکم گرفته بود کاری نداشت که از بند خارج شود. بازجویی هم که در کار نبود؟
البته مارینا در یک جا میگوید که برای توجیه شبهایی که نزد علی میرفته نزد زندانیان مطرح میکرده که به صورت داوطلب سه شب در هفته در بهداری کار میکند. زندانیان میدانستند کسانی که در بهداری کار میکنند جای جداگانهای دارند. به این ترتیب تلاش میشد مانع از انتقال اخبار بهداری اوین به بندها شوند. بهداری محل تیرخوردهها، سیانورخوردهها و شکنجه شدگان بود. هر کسی را به بهداری نمیبردند مگر این که از نظر آنها کاملاً تواب بوده باشد. گفتن چنین چیزی به زندانیان، باعث برانگیخته شدن شک و تردید بیشتر آنها نسبت به فرد میشد.
مارینا نمت پس از عروسی مورد «تجاوزات قانونی» علی موسوی بازجو که حالا شوهر قانونی او محسوب میشد قرار میگیرد. اولین صبح بعد از ازدواج ساعت حوالی هشت صبح بازجو علی در حالی که در آشپزخانه است همسرش را از خواب بیدار میکند و میگوید: صبحانه آماده است. چه بازجوی رمانتیکی! خوبه نگفت صبحانه را آورد تو رختخوابم و لقمه در دهانم گذاشت. علی حتا یک بار همسرش را برای خواندن نماز از خواب بلند نمیکند عجیب نیست؟ نویسنده یادش رفته ساعت ۸ صبح، نماز قضا شده است. یک بار دیگر هم همین موضوع تکرار می شود حامد صبحانه را درست کرده و از داخل آشپزخانه ساعت ۸ صبح سه بار مارینا را که در اتاق خواب خوابیده بود صدا میکند و ... ظاهراً «عروس خانم» عادت داشته ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شود و «آقا داماد» زحمت درست کردن صبحانه را میکشیده. همهی ما که در اوین بودیم میدیدم که از اولین ساعات صبح بازجویان بر سر کارشان حاضر و آماده بودند و ضرب و شکنجه شروع میشد. بسیاری از آنها حتا شبها در اوین میخوابیدند.
بازگشت به اوین برای در امان ماندن از دست مجاهدین
مارینا نمت میگوید یک شب که خانوادهی همسرش در خانه آنها جمع بودند تلفن زنگ میزند. علی جواب میدهد. محمد دوست علی از اوین پشت خط است.
مارینا از علی میپرسد چه کسی بود و علی جواب میدهد:
مدتی است که ما اطلاعاتی را به دست آورده بودیم که مجاهدین قصد دارند تعدادی از افرادی را که در اوین دارای مشاغل مهمی بودند ترور کنند. او اضافه میکند ما مدتی بود که در صدد دستگیری افراد درگیر در این ماجرا بودیم. چند نفر از آنها اخیراً دستگیر و بازجویی شده اند. از اطلاعات به دست آمده مشخض شده که من هم جزو لیست ترور مجاهدین بودهام.
چنانچه ملاحظه میشود مجاهدین بازجو بدها را ول کرده و به دنبال ترور بازجو خوبه اوین هستند. ملاحظه کنید یکی از افرادی که در اوین دارای «شغل مهمی» بوده چه انسان رمانتیکی تعریف میشود.
علی میگوید همکارانش معتقد هستند که برای او و مارینا اوین امن تر است و بهتر است آنها برای مدتی به زندان اوین نقل مکان کنند.
علی میگوید: من نگران جان خودم نیستم بلکه نگران مارینا هستم و نمیخواهم جان او را به خطر بیاندازم.
پدر علی هم میگوید: من هم فکر میکنم که اوین ایده خوبی است و بالاخره از متأسف شدن بهتر است.
علی از مارینا میپرسد: آیا تو موافقی که مدتی در اوین اقامت کنیم؟ اوین خیلی امن تر است. مارینا هم جواب میدهد: حتماً و...
عروس و داماد برای این که در امن و امان باشند تصمیم میگیرند دوباره به زندان اوین نقل مکان کنند! معلوم نیست پیش از این مادر و پدر مارینا روزهای ملاقات در کجا او را ملاقات میکردند؟ در زندان یا بیرون زندان؟
بعد از رفتن میهمانها عروس و داماد به رختخواب رفته و در آنجا مارینا درس عدم خشونت به علی داده و میگوید: آیا میبینی خشونت چه کار با مردم میکند؟ شما آن ها را میکشید و آنها شما را میکشند. کی این خاتمه خواهد یافت. بعد از این که همه مردند؟
علی میگوید: فکر میکنی اگر از آنها به طور رمانیتک بخواهیم که دست از جنگ با دولت بردارند این کار را خواهند کرد؟ ما از اسلام و قانون خدا و... حفاظت به عمل میآوریم...
عاقبت علی به مارینا میگوید: ما فردا به زندان بر میگردیم و اگرچه تو همسر من هستی ولی تو رسماً زندانی هستی و مانند بقیه با تو رفتار میشود. دوست داری در سلول انفرادی باشی یا بند ۲۴۶؟
... مارینا از علی میپرسد: آیا در روزهای اخیر دستگیری زیاد داشتهاید؟ علی جواب میدهد بله. مارینا با آنها اظهار همدردی میکند. علی میگوید که آنها تروریست هستند. مارینا میگوید بله تعدادی از آنها ممکن است ولی بقیه بچه هستند و خیلی از آنها هیچ کاری نکردهاند.
مارینا به علی میگوید در صورتی که در سلول انفرادی باشد دوست دارد با جوانترین تازه دستگیر شدهها همسلول شود تا در طول دوران بازجویی بتواند به آنها کمک کند که احساس بهتری داشته باشند و به این ترتیب به خودش نیز احساس خوبی دست دهد.
علی بازجو تبسم میکند، این جالب خواهد بود. عالی است. و به این ترتیب با پیشنهاد او موافقت میکند تا به دستگیر شدههای کم سن و سال در هنگام بازجویی سخت نگذرد! چه بازجوی دل رحمی!
کاملاً مشخص است که نویسنده با سن امروزش که بیش از ۴۰ سال دارد به بچههای آن روز نگاه میکند و داستان به هم میبافد. او فراموش میکند که خودش نیز ۱۷ ساله بوده، یعنی همسن همان افرادی که دستگیر میشدند.
او چنان صحبت میکند گویا مادری است که میخواهد به کودکانش کمک کند.
مارینا عاقبت در مورد سارا فراهانی میپرسد؟ علی در پاسخ میگوید او مدت زیادی است که در بیمارستان زندان بستری است و بلافاصله میگوید: اما نه بیمارستانی که تو در آن بستری بودی. علی سپس توضیح میدهد که بیمارستان مخصوصی برای بستری کردن بیماران روانی در اوین است. و عاقبت میگوید الان سارا در سلول ۲۰۹ است.
از نظر من بافتن چنین دروغهایی نوعی مشارکت در جنایتهای رژیم است. کدام بیمارستان روانی؟ بیماران روانی در زندان اوین در بدترین شرایط در اتاق بدون پنجره بدون کوچکترین امکانی به سر میبردند. اتفاقاً برای این که مبادا کسی خودش را به روانی بودن بزند، آنها را در سختترین شرایط کنار هم قرار میدادند. کثافت از سر و روی آنها بالا میرفت. گاه مدفوعشان را به هم میمالیدند و ...
او بعد از بازگشت به زندان بنا به درخواستی که از علی میکند نزد سارا برده میشود. سارا حالش خوب نیست و حسابی دارو به او داده شده است. او در سلول میگردد و با خودکار داستان زندگیاش را روی دیوارهای سلول مینویسد! سلول ۲۰۹ و چنین کاری؟ داشتن خودکار در سلول انفرادی ۲۰۹ امکان ناپذیر است. مارینا نمت از هیچ تلاشی برای لوث کردن جنایات رژیم فروگذار نمیکند.
تجدید محاکمه و تقلیل حکم به سه سال
در دادگاهی که هشت ماه پس از دستگیری او در شهریور ۶۱ برای تجدید محاکمه تشکیل داده شده ۳ آخوند شرکت دارند! نکته جالب آن که برای محاکمه او و محکومیتاش به اعدام هیچ دادگاهی تشکیل نشده بود ولی برای شکستن حکم او سه آخوند حاضر میشوند. و محکومیت او را به سه سال زندان تقلیل میدهند! انگار خانه خاله است و علی موسوی هرچه اراده کند همان میشود. آن هم به این سرعت! معلوم نیست برای کسی که تواب نیست و همکاری نکرده چرا به این سرعت این همه تخفیف قائل شده و حکمی را که به دستور «امام خمینی» به ابد تقلیل یافته به سه سال زندان تغییر میدهند؟ مارینا آیا اطلاع دارد که بازجو تقاضا را به نیابت از سوی دادستان که لاجوردی است انجام میدهد؟ یعنی لاجوردی از این امور اطلاعی نداشت؟
علی عاشق او بود و هر کاری برایش میکرد، بقیه چطور؟ آنها چرا بایستی به او این همه پوئن میدادند؟ علی عاشق بود او را روی ویلچیر مینشاند، سوپ دهانش میگذاشت، صبحانه برایش میآورد، با مرسدس بنز سیاه او را به گردش میبرد، ویلا برایش میخرید و... لاجوردی و دادستانی و حکام شرع اوین چرا برای او ردیف میشدند؟ او که حتا حاضر نشده بود اسم دوستان« کمونیست از خدا بیخبر» و ضدانقلاباش را بدهد.
مارینا نمت توضیح می دهد که در خلال این ایام، شبها در سلول انفرادی ۲۰۹ با علی موسوی به سربرده و صبح قبل از نماز از هم جدا میشدهاند و...
او همچنین توضیح میدهد که ۳ یا ۴ نفر دیگر نیز مانند او شبها از بند ۲۴۶ رفته و قبل از طلوع آفتاب باز میگشتند. مارینا نمت توضیح میدهد که در کارگاه زندان همراه سارا مشغول کار شده بوده و در آنجا پیراهن میدوختهاند.
جشن سالگرد ازدواج و سفر به شمال، خبر حاملگی و...
سرانجام علی و مارینا در شب سالگرد ازدوجشان به خانهی پدر و مادر علی برای صرف شام دعوت میشوند. مارینا توضیح میدهد که آنها هر دو هفته یکبار به خانهی آنها میرفتند. این در حالی است که آنها برای امنیتشان و از ترس مجاهدین در زندان اوین زندگی میکردند.
آقای موسوی پدرعلی از پسرش میپرسد که به مناسبت سالگرد ازدواج چه هدیهای برای همسرش خریده است؟ رفتار خانوادهی مذهبی و سنتی علی مانند اروپاییهاست. تعجب میکنم که علی و یا پدر و مادرش چرا روز والنتاین را به خاطر نداشتهاند!
علی بازجوی اوین توضیح میدهد که سه ماه است در مورد هدیهی سالگرد ازدواج فکر کرده تا توانسته تصمیم بگیرد چه هدیهای مناسب همسرش میباشد. او اضافه میکند: قبل از هر چیز بایستی از همسرم مارینا تشکر کنم که یک همسر فوقالعاده بوده است. من هیچگاه از او نشنیدم که راجع به چیزی شکایت کند. همچنین میگوید که او مهربان و فهمیده است و سپس آرزو میکند که ای کاش میتوانست او را آزاد کرده و به خانه بیاورد. او اضافه میکند: ما هنوز در خطر هسیتم و ممکن است چند ماهی طول بکشد تا مشکلی که ما را در اوین نگاه داشته حل شود. سرانجام او میگوید که میخواهد به عنوان هدیه ازدواج مارینا را برای چند روزی به کنارهی دریای خزر ببرد چرا که او یک بار گفته است که عاشق آنجاست. معلوم نیست چرا قبلاً برای ماه عسل به آنجا نرفتهاند. چرا علی یا پدر و مادرش به عقلشان نمیرسد مارینا را یک بار به زیارت مشهد و امام رضا ببرند؟ علی در خطابهای که راجع به زنش ایراد میکند یادش میرود که یک بار با مارینا به شدت دعوایشان شده و مارینا به او گفته بود که از او متنفر است چرا که یک قاتل است. مارینا به صراحت میگوید: میخواستم به او آسیب برسانم. مارینا به او میگوید: از زمانی که تو را برای اولین بار دیدم تو به من آسیب وارد کردی، تو به دیگر مردم نیز آسیب وارد میکنی، تو به خودت هم آسیب میرسانی. علی به زور میخواهد او را به اتاق خواب ببرد و مارینا داد و فریاد میکند و لگد میزند و ...
ظاهراً این بخش و بخش خطابه در دو فضای متفاوت داستانسرایی نوشته شده و نویسنده یادش نیست در جای دیگر خلاف آنرا گفته است.
بازجو علی و مارینا با یک مرسدس بنز سیاه نو به ویلای عموی علی در شمال میروند، ویلا متعلق به یکی از وزرای شاه بوده که به حکم دادگاه انقلاب مصادره شده است، ولی چون قرار است ردی نماند، علی میگوید هرچه زور میزند نام صاحب قبلی ویلا به ذهنش نمیرسد. این جوری بهتر است. چون ممکن است وزیر مربوطه تکذیب کند که ویلایی داشته و مصادره شده است! نام وزرای زمان شاه مشخص است و نمیتوان الکی مانند اعدامشدگان نامی را بر زبان آورد. بایستی به نویسنده کتاب برای توجه به چنین ریزهکاریهایی تبریک گفت!
مارینا در مرداد سال ۶۲ متوجه میشود که حامله شده است و حاملگی او مصادف بوده با حاملگی خواهر علی که سالها از نازایی رنج میبرده و حالا خوشحال بوده که دعاهای مارینا اثر کرده و او حامله شده است. نکته جالب این که همه جا مرسدس بنز سیاه رنگ است. و این بار یک مدل نوی آن. این خانم نمیداند که پس از انقلاب و به ویژه در دوران جنگ دیگر ماشینی از خارج وارد نمیشد و علی چنانچه میخواست و پولش را هم داشت نمیتوانست یک عدد نوی آن را داشته باشد. چگونه میشود بدیهیات را به این خانم فهماند؟
این دو به خانهی پدر علی میروند و علی خبر خوش را به پدر و مادرش میدهد و...
مادرش میگوید که بهتر است مارینا در خانه آنها بماند تا او از عروساش به خوبی نگهداری کند. مارینا نمیپذیرد ولی مادر اصرار میکند. حسین موسوی پدر علی در نقش متخصص تعلیم و تربیت وارد شده و میگوید مارینا هر جا که راحت تر است همانجا میماند. او همیشه در اینجا قدمش روی چشم است ولی شاید بخواهد در کنار همسرش باشد. حاملگی بیماری نیست او خوب خواهد شد...
معلوم نیست در این میان تکلیف پدر و مادر مارینا در مراجعه به اوین چه میشود. دختر که در اوین نیست آیا برایشان سؤال نمیشود پس کجاست؟
خواهر علی وارد میشود، مارینا را بغل میکند و میبوسد و میگوید این بهترین خبر است. بچههای ما با هم بزرگ میشوند و...
همان شب در سلول اوین وقتی هر دو در تاریکی بیدار نشستهاند علی بازجو به او میگوید که فردا استعفا خواهد داد. مارینا میگوید اگر چه او در مورد کارش با من کم صحبت میکرد ولی من در اوین زندگی میکردم و تغییرات او را میدیدم. مارینا توضیح میدهد این تغییرات به ویژه بعد از اعدام مینا که علی کار چندانی برای نجات او از اعدام نکرده بود و به خاطرش از سوی مارینا سرزنش شده بود مشخص بود. مارینا میگوید علی نبرد را به حامد باخته بود. مارینا میگوید: او نمیخواست راجع به آن با من صحبت کند اما من به علی گفتم که من حق دارم که بدانم. علی به مارینا میگوید که او وارد یک برخورد بزرگ با لاجوردی دادستان تهران که مسئول اوین هم بود شده است. علی بازجو میگوید: اسدالله و من سالها با هم رفیق بودیم. او در دوران شاه زندانی اوین بود. اما خیلی زیاده روی کرد و من سعی کردم تغییراتی در اوین به وجود آورم اما نتوانستم. او گوش نمیکند.
مارینا توضیح میدهد که او دو بار لاجوردی را دیده بود. علی او را به لاجوردی معرفی کرده بود و لاجوردی گفته بود راجع به او شنیده و خوشحال است که مارینا را میبیند. او همچنین به مارینا گفته بود به این که او مسلمان شده افتخار میکند و برایش آرزوی شادی میکند.
سپس مارینا میگوید که آنها صدای چند گلوله شنیدند. علی به او میگوید او همیشه به شب اعدام او فکر میکند که نزدیک بود مورد هدف قرار گیرد. علی میگوید: اگر من چند ثانیه دیرتر رسیده بودم تو مرده بودی. من هرگز به تو نگفتم ولی من شبها کابوس میبینم، همیشه هم یکسان است، من آنجا هستم. دیر رسیدم و تو را مرده در حالی که در خون تپیده بودی میبینم.
مارینا میگوید ظاهراً علی به این نتیجه رسیده بود که خشونت بی معنی است. مارینا میخواهد به خواننده القا کند که ازدواج او با علی بازجو و بحثهایی که با او داشته، باعث شده که وجدان او بیدار شده و وی نسبت به قبح کاری که میکرده آگاهی یابد. لابد اگر مدتی بیشتر زنده میماند عنقریب به مارینا پیشنهاد میداد به دین سابقاش برگشته و خودش نیز مسیحی میشد.
شنیدن این حرفها برای کسانی که اوین و بازجویان آن را تجربه کردهاند جز زجر و درهم کوفته شدن اعصاب چیزی ندارد.
ترور علی بازجوی اوین و سقط جنین مارینا...
در روز دوشنبه ۲۶ سپتامبر ۸۳ که مصادف است با ۴ مهرماه ۶۲ مارینا و علی در خانهی پدر و مادر علی میهمان بودند. ساعت ۱۱ شب این دو از خانه خارج میشوند. به خاطر سردی هوا پدر و مادر علی در خانه میمانند. علی و مارینا به سمت ماشینشان میروند. سگی پارس میکند و ناگهان صدای موتورسیکلتی شنیده میشود، دو نفر روی موتور هستند، علی و مارینا هر دو میفهمند که زمان واقعه فرا رسیده است. علی فداکاری کرده و برای آن که مارینا آسیبی نبیند وی را روی زمین هل میدهد و خودش هدف گلولهی موتور سواران قرار میگیرد. و بر روی مارینا میافتد. از صدای تیراندازی پدر و مادرعلی سراسیمه به خیابان آمده و او را غرق خون مییابند. علی در آخرین لحظات به فکر این است که آیا مارینا سالم است یا خیر؟ او تنها فرصت میکند به پدرش بگوید که مارینا را به دست پدر و مادرش برساند و در آغوش مارینا میمیرد.
مارینا او را به سینهاش فشار میدهد. علی دوباره جان مارینا را نجات داده بود و این بار خود مرده بود.
مارینا هم سقط جنین میکند تا بچهای که تا آخر میتواند مزاحم تلقی شود و داستان را زیر سؤال ببرد باقی نماند.
در ضمن موضوع باردار شدن و سقط جنین برای این در ماههای مرداد و مهر انتخاب شده که شاهدش فقط خودش باشد. در غیراین صورت هنگام بازگشت به بند و زندان و یا ملاقات با خانواده همه متوجه بالا آمدن شکم و بارداری وی میشدند. ظاهراً مارینا نمت فکر همه چیز را کرده که در همه جا فقط خودش شاهد گفتههایش باشد.
آقای موسوی در بیمارستان به بالین عروسش که سقط جنین کرده میآید. به او میگوید که روز بعد مراسم تشییع جنازه است و بعد از او میپرسد آیا عاشق شوهرش بوده و...
و بعد به او خبر میدهد که چند روز قبل از مرگ علی همهی داراییاش را طبق وصیتی به نام او کرده بود. چه شوهر خوبی! هم آرش دوست پسر قبلی و هم علی بازجو، قبل از مرگ به فکر این بودهاند که بنا به وسعشان یادگاری گرانبها برای مارینا به جای بگذارند. آرش یک گردن بند طلا و علی بازجو همهی داراییاش را.
رفتار مارینا نیز یکسان است. گردنبند طلایی را که آرش برایش خریده بود برنمیدارد و روی میز میگذارد. و دارایی علی را هم که هنگفت بود و یک قلم آن مرسدس بنز نو، ویلای بزرگ و... نمیخواهد و به پدر علی میگوید: درست نیست من دارایی او را بردارم.همهی این ادعاها برای این است که کسی تصور نکند او چشمداشتی به مادیات و مال دنیا دارد. اتفاقاً اکرم هم در همان بیمارستان وضع حمل کرده بود و قبل از ترک بیمارستان آقای موسوی مارینا را میبرد او و بچهاش را ببیند.
پدر علی به او میگوید: میدانی علی از من خواست که تو را به دست خانوادهات برسانم. لابد میدانی که از اوین هم تماس گرفتهاند و تو را میخواهند و من باید به محض این که خوب شدی تو را به اوین برگردانم ولی من با آنها به یک توافق خواهم رسید که تو به زودی به خانوادهات بپیوندی.
بعد حاج موسوی به او میگوید تو نمیخواهد به پدر و مادرت در مورد ازدواجات و این که چه اتفاقی برایت افتاده اطلاع دهی. تو می توانی یک زندگی جدید را شروع کنی. معلوم نیست چرا خانواده موسوی علاقهای ندارند «فتح اسلام» را به خانوادهای مسیحی خبر دهند؟ راستی چرا آن را در روزنامه ها اعلام نمیکنند؟... مگر ننگ است؟ من خود شاهد بودم در اوین بهاییها را به زور تهدید و شکنجه و... مجبور میکردند اسلام آورده و بلافاصله موضوع را با درج یک عکس در روزنامهها اعلام میکردند. این یکی از شروط آزادی و تخفیف در مجازات بود.
حاج موسوی به مارینا میگوید: پسرم خوشحالترین ایام زندگیاش را در کنار تو داشت. تو خیلی خوب با او بودی و ....
معلوم نیست مارینا که به زور و با اکراه و به خاطر جلوگیری از دستگیری پدر و مادر و دوست پسرش تن به ازدواج با بازجویش داده بود، چرا با تمام وجود تلاش میکرد رضایت همسرش را که جنایتکاری بیش نبود جلب کند؟
نکته جالب این که جز در این کتاب، در هیچ کجا مطرح نشده است که یکی از بازجویان اوین و زندانی سیاسی دوران شاه کشته شده است. راستی چرا هیچ یک از مقامات رژیم شهادت پسر یکی از دوستان صمیمی «امام خمینی» را تسلیت نگفتند؟ چرا تجار بازار و ... هیچ یک تسلیتی برای خانوادهی داغدار ندادند؟
مارینا در مراسم تشییع جنازه علی بازجو به علت بستری بودن در بیمارستان شرکت نمیکند و بعد از مرخص شدن از بیمارستان به زندان بر میگردد. در طول مدتی که بیرون بوده هیچ کجا صحبتی از پدر و مادرش نمیشود. هیچکس غیر از خودش از ازدواجش خبر دار نبوده است. چون قرار است شاهدی در میان نباشد. بعدها هم هیچکسی به پدر و مادرش خبر نمیدهد.
ولی معلوم نیست تکلیف شناسنامه که در آن ازدواج قید شده چه میشود؟ شناسنامه قاعدتاً میبایستی در اختیار خانواده و در منزل میبود. کسی شناسنامهاش را با خود حمل نمیکند. به ویژه که مارینا هنگام شب در خانه دستگیر شده بود.
شناسنامهی او از کجا تهیه میشود؟ لابد خانم نمت پس از خواندن این متن فکری به حال آن میکند. اما مشکل کار اینجاست که تضادهای بعدی رخ میدهد.
ازدواج در شناسنامه قید میشود. به هنگام ازدواج مجدد بایستی تکلیف ازدواج قبلی(طلاق، فوت همسر و یا...) مشخص شود. اینها مراحل قانونی و ثبتی است، استثنا بردار نیست. به خاطر گل روی علی بازجو آن را تغییر نمیدهند.
بازگشت به اوین، کودتا در اوین
به هنگام بازگشت مارینا به زندان در بند ۲۴۶ همه چیز عوض شده است. پاسداران جدید آمدهاند.
زن پاسداری که او را تحویل میگیرد میگوید: به به! مارینای معروف یا بهتر است بگویم فاطمه مرادی بخت!
توجه شود فاطمه اسم جدید مارینا بود و مرادی بخت فامیل او.
پاسدار بدها هم تشکیلات خودشان را داشتهاند و پیشاپیش هرکجا که مارینا میرفته گزارش کار و پرونده او را میدادند. برای همین خواهر زینب با آن که به تازگی مسئولیت بند را به عهده گرفته بود در جریان کار او بود. ظاهراً در سیاهترین روزهای اوین بازجویان و پاسداران کار مهمتری نداشتهاند.
نکته جالب این که هیچ یک از زندانیان از نام جدید او نمیپرسند و این که چرا مارینا تبدیل به فاطمه شده است؟ و هنگامی که بخاطر اسلامآوردنش مجبور بود در بند نماز بخواند، چرا کسی از او نمیپرسید تو که مسیحی هستی برای چه نماز میخوانی؟
از آنجایی که تغییر دین و نام در زندان اوین و توسط گیلانی صورت گرفته بایستی مسئولان زندان در جریان بوده باشند. حتا علی گفته بود برای ثبت در پرونده است و او هنوز نام مارینا را دوست دارد. برای تبلیغ خودشان هم که شده هر بار بابستی او را با نام فاطمه صدا کنند.
پاسدار جدید که جزو پاسدار بدها بوده به مارینا میگوید: یک چیز را به خاطر بسپار. من رئیس اینجا هستم و تو از هیچ امتیازی برخوردار نیستی و مثل بقیه با تو برخورد میشود. فهمیدی؟
مارینا در مورد خواهر مریم میپرسد. زن پاسدار جدیدی که ریاست بند ۲۴۶ را به عهده گرفته میگوید: او وابسته به سپاه بود آنها رفتهاند و ما از کمیته آمده و جای آنها را گرفتهایم.
سپاه و یا عناصر سپاه هیچ نقشی در ادارهی بندهای اوین نداشتند. چرا که لاجوردی یعنی «خدایگان» اوین چنین اجازهای نمیداد. او گردانندگان سپاه را وابستگان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی میشناخت و به آنها لقب «منافقین جدید» داده بود. به وصیتنامه او مراجعه شود. مدیریت اوین و دادستانی و بندها همیشه در اختیار نزدیکان لاجوردی و هیئت مؤتلفه بود.
پاسدار خوبه رفته بود، بازجو خوبه مرده بود و پاسدار بده و بازجو بده جایشان را گرفته بودند. ظاهراً کودتایی در اوین صورت گرفته است. سپاهیها رفته بودند و کمیتهای ها آمده بودند. در جنگ بین خیر و شر در اوین شرها پیروز شده بودند.
در بند ۲۴۶ مارینا با بهار که در حال خواندن قرآن است صحبت میکند. مارینا با بهار مدتی در سلول ۲۰۹ هم سلول بود. بهار هوادار سازمان فدائیان خلق است و در دوران بازجویی نه کابلی خورده و نه هیچ آسیبی دیده بود. مارینا پس از آن که نیمه شب به سلول باز میگردد به او میگوید که علی شوهر اوست و داستان ازدواجش را برای او توضیح میدهد. بهار نیز پس از سؤال در مورد صیغه و یا عقد دائم میگوید، این تجاوز است.
بهار پس از دیدن دوبارهی مارینا میگوید: فکرمیکردم که در کما بودی، کجا بودی؟ مارینا داستان ترور علی را می گوید و بهار شوکه میشود. بهار بدون این که ترسی از مارینا و همکاریاش با رژیم داشته باشد میگوید: حقاش بود که کشته شود. مارینا جواب میدهد نه بهار او حقش نبود. ...او یک شیطان به تمام معنا نبود. چیزهای خوبی در او بود. او تنها و غمگین بود. او میخواست تغییر کند. او میخواست به مردم کمک کند. اما دقیقاً نمیدانست چطور. شاید هم میدانست ولی نمیتوانست. برای این که افرادی چون حامد اجازه نمیدادند.
این تصویری است که مارینا نمت از یکی از مقامات مهم زندان اوین که مجاهدین میخواستند او را بکشند میدهد. آیا واقعی است؟
دو هفته بعد اسم او را از بلند گو میخوانند. وی به دفتر بند میرود. آقای موسوی منتظر او بوده است. زینب مسئول جدید بند از آقای موسوی پدر شوهر مارینا میخواهد که برگهای را امضا کند و او را قبل از ۱۰ شب به زندان بازگرداند. طبق ادعای مارینا نمت، زندانی را ساعت ۱۰ شب که تمام بخشهای اداری زندان تعطیل است تحویل میگیرند! آنان که اوین را دیدهاند به این ادعاها میخندند.
آقای موسوی بعد از خروج از دفتر زندان توضیح میدهد که من تو را برای شام به خانه میبرم و اضافه میکند که پاسداران جدید زندان آدمهای خوبی نیستند. او و آقای موسوی با ماشین آقای موسوی از زندان خارج میشوند.
آقای موسوی توضیح میدهد که علی توسط باندهای رقیب در اوین کشته شده است.
مارینا میپرسد منظورتان حامد است؟ آقای موسوی میگوید: بله او یکی از آنهاست اما نمیتوان ثابت کرد.
مارینا به آقای موسوی می گوید: علی به من گفته بود که با اسدالله لاجوردی مشکل دارد. و آقای موسوی میگوید: من معتقدم که لاجوردی دستور ترور را داده است. مارینا میپرسد: آیا شما میتوانید کاری کنید که مسئولان این قتل به دست عدالت سپرده شوند؟ آقای موسوی که دوست صمیمی خمینی است می گوید: نه. هیچی را نمیتوان ثابت کرد. شاهدها حاضر نیستند قدم جلو بگذارند.
یعنی بازجو بدها زدهاند بازجو خوبه را کشتهاند. این که چرا مارینا مدعی نمیشود مجاهدین او را ترور کردند از این بابت است که این سؤال مطرح میشود پس چرا مجاهدین با افتخار از این که یک بازجوی اوین را در یک عملیات انقلابی به سزای اعمالش رساندهاند حرفی نمیزنند؟ چرا مسئولیت آن را به عهده نگرفته اند و چرا...؟ این خانم به حساب خودش فکر همه جا را کرده است. درست مثل کسی که به خیال خود صحنه وقوع جرم را میآراید تا از خود رفع اتهام کند. تازه از اینها گذشته او میخواهد بگوید که با ازدواجش و بحثهایی که با علی بازجو کرده باعث تغییر وی شده است.
خنده دار آن که آقای موسوی خودش به دفتر بند مراجعه کرده و خواهر زینب ورقه را به او می دهد که امضا کند. در صورت وقوع چنین اموری، این کار در دادیاری و در دادستانی توسط بازجو و دادیار که مقام قضایی دارد، انجام میگیرد. هیچ کسی که از بیرون آمده نمیتواند به بند زنان و یا حتا مردان برای تحویل کسی رجوع کند. فرد نمیتواند با ماشین خودش به داخل اوین تردد کند. میبایستی ماشیناش را هر چقدر هم شخص مهمی باشد در پارکینگ روبروی اوین پارک میکرد و... اینها استثنا بردار نبود. این ها جزو موارد امنیتی بود و به شدت و به درستی بعد از آن همه ضربه خوردن نسبت به آن حساس بودند.
آقای موسوی توضیح میدهد که آزادی مارینا با مانع روبرو شده است چرا که سختسرانی مانند لاجوردی که نفوذ زیادی در اوین دارند معتقدند که با بازگشت او به خانوادهاش مسئله اسلام آوردن او با مشکل دچار میشود و... ایمان او به اسلام دچار خلل میشود.
آنها معتقدند که مارینا همسر شهیدی است که توسط دشمنان دولت به شهادت رسیده است و باید هر چه زودتر به عقد یک فرد مومن به اسلام در بیاید. چرا علی و خانوادهی علی میخواستند از این امر جلوگیری کنند تنها خدا میداند و بس. یعنی حاج آقا موسوی دوست صمیمی و دیرینه «امام خمینی» فکر میکرد اگر مارینا نزد خانوادهاش برگردد، دوباره به مسیحیت روی آورد و زن یک فرد مسیحی شود بهتر است؟
به این داستان کمی فکر کنید. آقای موسوی تاجر و بازاری سرشناس و دوست صمیمی و دیرینه «امام خمینی» میداند که پسرش قبل از مرگ و به خاطر یک عشق بی حاصل که جانش را روی آن گذاشته وصیت کرده و همهی ثروتش را که ظاهراً بایستی بخشی از اموال «حاج آقا» بوده باشد به نام مارینا یک زندانی از خدا بی خبر محکوم به اعدام کرده است.
حاج آقا نه تنها در صدد آزادی دختر بر میآید بلکه از او میخواهد با اموالی که قاعدتاً متعلق به اوست برود و احتمالاً در آینده با یک مسیحی خوش باشد و به ریش خانوادهی موسوی که تنها پسرشان را به خاطر او از دست دادهاند، بخندد.
مارینا ناراحت میشود و آقای موسوی میگوید: ناراحت نباش من به فرزندم قول دادهام برای همین به نزد «امام خمینی» میروم و او را متقاعد میکنم که حکم آزادی تو را بدهد. بعضی از آدمها ناراحت میشوند و تلاش میکنند جلوی این روند را بگیرند و این باعث میشود یک کمی طول بکشد ولی من این کار را خواهم کرد. ظاهراً «امام خمینی» برای دومین بار برای نجات این زن دخالت میکند. چه «امام» نازنینی.
علی بازجو پیشتر وقتی که میخواست حکم اعدام مارینا را بشکند، بلافاصله پیش امام میرود، با آنکه خمینی فکر میکرد مارینا دارای پرونده سنگینی است بدون تحقیق فیالمجلس دست خطی داده و حکم او را به خاطر رابطه و صمیمتی که با آقای موسوی یعنی پدر علی بازجو داشت به ابد تبدیل میکند. اما خود آقای موسوی که رفیق خمینی است در رابطه با آزاد کردن کمی زودتر از موعد مارینا با مشکل مواجه میشود و امام بعد از ۶ ماه حرفش را میخواند! آیا این مطالب واقعی است؟ خمینی اینقدر بیکار بوده؟ او در ارتباط با قطب زاده و آیتالله لاهوتی پادرمیانی نکرد. احمد خمینی میگفت هر کس لاهوتی را ناراحت کند امام را ناراحت کرده. لاهوتی در اوین کشته شد. به توصیه و درخواست آیتالله منتظری برای جلوگیری از اعدام سیدمهدی هاشمی اهمیتی نداد و...
مارینا به هنگام ورود دوباره به زندان توضیح میدهد که خواهر زینب که تازه رئیس بند زنان شده بود به او گفته موقعیت قبلیاش را از دست داده، مارینا میگفت سختسران در اوین حاکم شده بودند و ... سپاهیها رفته و کمیتهایها آمدهاند و...
او یادش میرود چند صفحه قبل چه گفته بود. چند روز بعد آقای موسوی میآید و او را به بهشت زهرا و بر سر قبر پسرش که شوهر مارینا باشد میبرد. معلوم نیست چرا قبل از انتقال او به زندان چنین کاری نکردند؟ به ویژه که به خاطر بیماری، مارینا نتوانسته بود در مراسم تشیع جنازه همسرش شرکت کند. لابد در آنجا خانواده داماد او را میدیدند و به این ترتیب قضیه دیده شدن و شناخته شدن نیز حل شده است. هیچ کس نباید عروس را میدید و .. آیا منطقی نبود قبل از رفتن به زندان به بهشت زهرا میرفت؟
داستانی که در مورد بهشت زهرا رفتن تعریف میکند نیز به قدر کافی مضحک و خستهکننده است. علی را در قطعهی گلزار شهدا خاک کردهاند.
مارینا میگوید: علی علیرغم مسئولیتاش در وقایع وحشتناکی که در اوین اتفاق افتاده بود اما حقیقت این بود که به طرز ناعادلانهای کشته شده بود. سختسرانی که مسئول مرگ او بودند وی را به شهادت رسانده بودند. برای این که او تهدیدی علیه آنها بود...
بر روی قبر علی نوشته شده بود: سیدعلی موسوی، سرباز دلیر اسلام. ۲۱ آوریل ۱۹۵۴، ۲۶ سپتامبر ۱۹۸۳
او میگوید: بالای قبر علی سه عکس او بود. اولی علی در سن ۸-۹ سالگی با یک توپ فوتبال زیر پایش. دومی عکسی در ۱۶ سالگی و سومی در سن و سالی که مارینا او را میشناخت راجع به هر یک هم کلی توضیح میدهد.
میتوانید به سایت بهشت زهرا در آدرس http://www.tehran.ir / رجوع کنید. چنین قبری و چنین نامی و چنین کسی در بهشت زهرا خاک نشده است. آدرس قبر علی آنهم در گلزار شهدا چیزی نیست که بخواهند مخفی کنند. از دوستی خواستم که از دفتر بهشت زهرا با دادن مشخصات کامل علی موسوی آدرس قبر او را پرس و جو کند. چنین کسی در بهشت زهرا خاک نشده است.
مارینا نمت دروغ میگوید.
آزادی از زندان به حکم امام و با تلاش پدر شوهر
عاقبت زندانیای که به اعدام محکوم بوده در عرض ۲ سال و سه ماه (که بخشی از آن را نیز در بیرون از زندان به سر میبرد) در فروردین ۶۳ با کمک آقای موسوی پدرعلی همسر و بازجوی سابقش از زندان آزاد میشود. خواهر زینب، پاسدار بده، میگوید: تو عاقبت پیروز شدی فکرنمیکردم به این زودی آزاد شوی. و مارینا میگوید: من پیروز شدم؟ من دوستانم را از دست دادم، همسرم را از دست دادم، فرزندم را از دست دادم آیا فکر میکنی من بردم؟... برای استقبال از آزادی او مادر و پدر و خواهر علی و فرزند خردسال اکرم حضور داشتند. پدر و مادرش در لونا پارک منتظر او بودند. خانواده عروس و داماد همدیگر را نمیبینند! همه برای استقبال از یک نفر آمده بودند. مارینا با تردستی میگوید خانوادهی علی به در زندان آمده بودند و خانوادهی خودش در لوناپارک بودند تا داستان منطقی جلوه کند.
آقای موسوی میگوید من با امام صحبت کردم، لاجوردی علیه تو با امام صحبت کرده بود. اما من عاقبت امام را متقاعد کردم که کار درستی است که اجازه دهد تو پی کارت بروی.
امام و لاجوردی و ... همه بیکارند بیشینند راجع به آزادی قبل از موعد یک نفر بحث کنند. آیا خندهتان نمیگیرد؟
آقای موسوی میگوید: آیا تو مرا به خاطر خواهی داشت؟ مارینا میگوید بله و از آقای موسوی میپرسد: آیا شما مرا به خاطر خواهید داشت؟ آقای موسوی میگوید: بله. مارینا میپرسد: چگونه مرا به خاطر خواهید داشت؟ آقای موسوی میگوید: «به عنوان یک دختر قوی و شجاع» و اشکهایش را پاک میکند. اینها دستهگلهایی است که مارینا نمت بیدریغ به خودش میدهد. مارینا نمت به احتمال قوی دچار بیماری خودشیفتگی است، آنهم از گونهی پیشرفتهاش. در تمام کتاب تلاش میکند جا بیاندازد که دختری قوی و شجاع بوده این را از دهان همه میگوید. از دهان علیبازجو و مادرش بگیر تا آقای موسوی و... هرکس که از راه میرسد در باره زیبایی رخسار و پوست او میگوید. بازجو، پدرشوهر، مادرشوهر، خواهر شوهر و ... همه از اخلاق خوب و ... او میگویند. حتا خواهر شوهر بچهدار شدنش بعد از سالها را نتیجه دعاهای او میداند.
آقای موسوی میگوید من همه پولهایی را که علی برای تو در بانک گذاشته یک سال نگاه میدارم چنانچه نظرت برگشت و خواستی آن را به تو بر میگردانم.
مارینا گفته بود که علی وصیت کرده و همهی اموالش را به نام او کرده بود. اینجا یادش میرود و فقط از پولی که علی برای او در بانک گذاشته بود حرف میزند و صحبتی از ویلا و مرسدس بنز و... نمیشود.
او همچنان مقاوم بوده، اطلاعاتش را حفظ کرده، با بازجو که همسرش بوده بحث میکرده و... هیچ آثاری از ندامت در او نبوده و... امام و بخشی از اوین بسیج میشوند او را آزاد کنند لابد او راجع به یک جمهوری اسلامی جدیدی صحبت میکند.
خمینی و آقای موسوی بایستی تفاوت سنی ۳۰ ساله داشته باشند و با توجه به این که خمینی ۱۵ سال هم در نجف بود، این دو چگونه میتوانند دوست صمیمی هم بوده باشند؟ چرا تا کنون هیچ کجا حرفی از این دوست صمیمی امام نبوده است؟
در اینجا لازم است توضیح دهم بودند توابانی که بعد از همکاریهای بسیار گسترده در لودادن، به اعدام دادن، شکنجه، ضرب و شتم و... زندانیان، و به دست آوردن اعتماد کامل بازجویان روابط مبتنی بر صیغه، عقد و ... با آنها برقرار میکردند.
مارینا بعد از آزادی، دوباره با آندره دوست پسر قبلیاش رابطه پیدا میکند و عاقبت ازدواج میکنند. آندره هیچ اطلاعی از گذشته همسرش نداشته و یک دفعه چندی قبل با خواندن نوشتهی همسرش به گذشته او پیمیبرد. اما ظاهراً مخالفتی نمیکند چرا که همسرش به خاطر نجات جان او فداکاری کرده و رنج و مصیبت ازدواج با یک بازجوی اوین را به جان خریده است.
توضیحی داده نمیشود که چگونه آندره همسر دوم مارینا متوجه نمیشود که همسرش قبلاً ازدواج کرده است؟
از آنجایی که اسم او از مارینا به فاطمه تغییر کرده، بایستی به همراه مذهب در شناسنامه جدید ثبت شود، امکان بازگشت به نام و مذهب قبلی نیست. این ها مراحل قانونی است به ویژه که با شرع و اسلام پیوند خورده است. قانون مدنی اجازه نمیدهد. فرد مرتد میشود. ازدواج جدید با یک مسیحی نمیتواند صورت بگیرد چرا که او شیعه است. مارینا خود نیز توضیح میدهد که تغییر نام برای ثبت در پرونده بوده وگرنه علی همچنان از نام مارینا خوشش میآمده. یعنی این کار ضروری بوده است.
در این میان یک بار دیگر دو سال بعد محمد یکی از بازجو خوب ها او را به اوین فرا میخواند و میگوید حامد که سردستهی بازجو بدها بوده میخواهد برای او دسیسهای چیده و وی را دستگیر کند و در دادگاه به مرگ محکوم کند. چرا که او مسلمان شده بود و حالا به عقد یک مسیحی درآمده، این یعنی ارتداد و... او میگوید که آنها توانستهاند مانع حامد شوند. محمد سپس به او میگوید: این دفعه شانس آوردی. سختسران در حال از دست دادن موقعیتشان در اوین هستند. ترور علی باعث شد که خیلیها تشخیص دهند سختسران خیلی زیادهروی کرده بودند. علی از من خواسته بود که مواظب تو بوده و هوایت را داشته باشم...
بازجو خوبه از مارینا میخواهد که مواظب خودش باشد! مگر بازجوی مزبور به فقه اسلام اعتقاد نداشته؟ مگر بازجوی مربوطه لائیک بوده؟ از نظر او چرا ارتداد اشکالی ندارد؟ به چه دلیل مارینا در میان زندانبانان و بازجویان این همه حامی داشت که برایش بر علیه سربازجوی اوین جاسوسی هم میکردند؟ علی عاشق او بود هر کاری میکرد، بازجو محمد و خواهر مریم و ... دیگران چرا برای او خود را به آب و آتش زده و موقعیت خود را به خطر میانداختند؟ آنها هم عاشق دلخستهی مارینا بودند؟
آیا برادر محمد نمیدانست زن مرتده را اعدام نمیکنند؟
بقیه داستان نیز به همین اندازه، با دروغهای بسیار مسخره سرهمبندی شده و ملالت بار است. البته سخن بیش از این است چه بسا در مطلبی دیگر راجع به آن توضیح دهم.
پیش از مارینا نمت، ثریا دالائیان فردی که بنا به ادعای جمهوری اسلامی که در اسناد منتشر شده سازمان ملل هم آمده، به اتهام کلاهبرداری و جعل اسناد چندین بار دستگیر و بازداشت شده بود (وی تاکنون تحت عناوین چپ، سلطنتطلب، دارا بودن نمایندگی رضا پهلوی برای مدتی در سوئیس، فعال جنبش زنان و... به فعالیت پرداخته است)، داعیه شکنجه و تجاوز و... داشت و دروغهای شاخ دار و خنده داری را سرهم کرده بود، از سوی این و آن باد میشد و در روزنامهها و رادیوها مصاحبه میکرد و نزد کاپیتورن رفته بود و... مقالهی من در مورد ادعاهای او را در آدرس زیر ملاحظه کنید:
www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=15605
و در آدرس زیر در صفحهی ۳۱ پارگراف ۱۰ میتوانید پاسخ رژیم در مورد ادعاهای او را ببینید:
http://www.unhchr.ch/huridocda/huridoca.nsf/AllSymbols/40FC68CD8A9A97F9C1256B8100525F97/$File/G0210126.pdf?OpenElement
شاید عدهای توجیه کنند که اینها ادعاهای رژیم است. نباید به آنها توجهی کرد. اما از خودتان سؤال کردهاید چرا همین پروندهها را برای دهها زندانی سیاسی زن از جمله خانمها منیره برادران، فریبا ثابت، پروانه علیزاده، مینا انتظاری، مریم نوری، مژده ارسی، نسرین پرواز، مرجان افتخاری، مینا رزین، شکوفه مبینی، پانتهآ بهرامی، شیرین مهربد، هنگامه حاج حسن، اعظم حاج حیدری، صبا اسکویی، سودابه اردوان، نازلی پرتوی، شهرنوش پارسیپور و ... که با انتشار کتاب و مقاله و ایراد سخنرانی بر علیه رژیم افشاگری کردهاند، رو نکرده است؟
تا آن جا که میدانم دهها زندانی و فعال سیاسی از جمله خودم با کاپیتورن و گالیندوپل و گزارشگران موضوعی سازمان ملل دیدار کردند ولی رژیم برای هیچ یک چنین پرونده هایی رو نکرد.
اما سر وصدایی که کتاب مارینا نمت به پا کرده و میکند با نمونهی قبلی که گذرا بود فرق میکند. عنقریب فیلمی از کتاب مارینا نمت نیز خواهند ساخت.
دوستان، رفقا، زندانیان سیاسی سابق
در برابر کسانی که با انتشار روایتهای جعلی و ساختگی، وقایع خونبار زندانهای جمهوری اسلامی را لوث میکنند و به جمهوری اسلامی یاری میرسانند که به بهانهی این دروغهای بزرگ صحت و اعتبار خاطرات راستین و واقعی را در اذهان مردم بهشک بیالایند، سکوت مکنید!
سکوت در مقابل این پدیده، بقیه را نیز جری تر میکند و بر دامنه و ابعاد این نوع کلاهبرداریها میافزاید.
وظیفهی ماست که در برابر خون شهدای آزادی که در سیاهچالهای رژیم قرونوسطایی جمهوری اسلامی شکنجه و به دار کشیده شدند و یا در مقابل جوخههای تیرباران ایستادند، به پاس احترام به تمامی کسانی که در زندانهای جمهوری اسلامی شکنجه شدند و زخم و درد عمیق آن را همچنان بر جسم و روان خود دارند، به پاس رنج و مرارتی که خانوادههاشان متحمل شدند، در برابر نسل فردا و در دادگاه تاریخ با افشای این دروغگویان و سودجویان، از حقیقت دفاع کنیم و اجازه ندهیم اینگونه آسان به خون شهدایمان خیانت کنند.
ما شاهدیم، ما شاهدان جنایت هستیم و همین ما را به پاسخگویی موظف میدارد. نمیتوانیم و نباید چشم برهم بگذاریم و بهراه خود رویم.
وظیفهی ماست که اجازه ندهیم عدهای هوچیگر که هیچ تناسبی با زندانیان سیاسی ایران ندارند، خود را بعنوان سخنگوی زندانیان سیاسی زن ایران معرفی کنند.
ایرج مصداقی
۲۳ خرداد ۱۳۸۶
Irajmesdaghi@yahoo.com
توضیحات اضافه: غزل امید نیز در زمینهی دروغگویی، جعلخبر، پشتهم اندازی و... استادی چیره دست است و به جرأت میتوان گفت در برخی زمینهها کمنظیر است. هرچند او به ظاهر دشمن رژیم جمهوری اسلامی است ولی متأسفانه میدان دادن آگاهانه به چنین افرادی و رواج جعلیاتی که این دسته افراد میبافند بیش از هر چیز مبارزهی بیامانی را که در کشور انجام میگیرد زیر سؤال برده و تردیدهای جدی در ارتباط با اخبار و اطلاعاتی که از سوی اپوزیسیون و فعالان داخل کشور انتشار مییابد نزد محافل حقوقبشری ایجاد میکند.
به یک نمونه خبر که اخیرآً (۳ آوریل ۲۰۰۷) توسط او و همراهانش که وی از آنها با عنوان «ما» یاد میکند، جعل شده و با آب و تاب در برنامه «گلن بک» شبکه سی ان ان، پخش شده، توجه کنید:
فیلم این مصاحبه در آدرس زیر قابل مشاهده است:
http://www.terrorfreeoil.org/videos/GO040307.php
متن نوشتاری آن را نیز در آدرس زیر بیابید:
http://transcripts.cnn.com/TRANSCRIPTS/0704/03/gb.01.html
وی مدعی میشود که عکس و اخبار تظاهراتهای زنان و معلمین در تهران توسط آنها پخش شده است و خواهان آن میشود که برای راحت شدن از شر ملاها روزی ۵ دقیقه در سی ان ان به آنها وقت داده شود تا آنها جنایات رژیم جمهوری اسلامی را افشا کنند.
وی در مورد آخرین نمونه از جنایات رژیم به پخش خبر جعلی و دروغی میپردازد که نتیجهی آن تحتالشعاع قرار گرفتن و یا بیاعتباری اخبار واقعی انتشار یافته راجع به تظاهرات زنان و معلمین که توسط نیروهای اطلاعاتی و امنیتی کشور سرکوب شد، میباشد.
غزل امید پس از معرفی از سوی «گلن بک» مجری برنامه، در ارتباط با سرنوشت «آسوده ذاکر زاده» دختر جوانی که در حمایت از تظاهرات زنان و معلمین دستگیر شده بود، میگوید:
«آسوده ذاکر زاده یکی از زنانی است که دستگیر شده است. او ۲۲ ساله است. او در گردهمایی که به حمایت از زنان و همچنین یک گردهمایی در حمایت از معلمینی که حقوقشان را دریافت نکرده بودند برگزار شد، شرکت میکند. در حدود ۸۰۰۰ نفر به خیابانها آمدند که شما خبری در مورد آنها نشنیدید. برای این که این گونه اخبار در شبکه شما مهم نیستند. »
غزل امید دو تظاهرات مختلف را جا به جا عنوان میکند و بالاخره مشخص نمیشود قربانیای که جز او کسی ناماش را نشنیده در کدام تظاهرات دستگیر شده است. وی میافزاید:
«او سپس دستگیر میشود و به زندان برده میشود، زندان اوین. او به طرز وحشیانهای بارها مورد تجاوز قرار میگیرد.
او بارها از عقب و جلو مورد تجاوز قرار میگیرد و سپس به خاطر جراجات حاصله آزاد میشود»
گزارشگر از او میخواهد که به خاطر اهمیت قضیه موضوع را کاملاً روشن بیان کند و از مردم آمریکا پوزش خواسته و توضیح میدهد که قربانی از عقب با یک چوب بیسبال مورد تجاوز قرار گرفته است.
این داستانی است که غزل امید سرهم بندی کرده است. از آنجایی که قرار است داستان برای آمریکاییها مهیج جلوه کند چوب بیسبال هم اختراع میشود. حالا یک نمونه آن در زندان اوین چه کار میکرد خدا میداند. مطمئناً اگر قرار بود وی برای مردم ایران توضیح دهد حتماً به جای چوب بیسبال از دسته بیل یا گرز یاد میکرد.
غزل امید ادامه میدهد:
«او دچار آسیبهای بدنی شده بود و به همین خاطر با وثیقهی ۷۵۰۰ دلاری ضامنها( در ایران و آمریکا به سر میبرند) آزاد شد. سپس او به بیمارستان برده شد، او سپس دوباره برای ۲ روز آزاد شد و به خاطر جراجات داخلی جان خود را از دست داد.[پریشانگوییها از گوینده است] هم اکنون دولت جنازه او را به خانوادهاش تحویل نمیدهد و به آنها گفته است اگر علیه ما صحبت کنید، اگر به کسی چیزی در این مورد بگویید، شما را دستگیر خواهیم کرد. ما برادر او را دستگیر خواهیم کرد [غزل امید توضیح میدهد که هم اکنون او مخفی شده است]، همه خانواده را دستگیر خواهیم کرد، همه شما را به زندان خواهیم برد. همه شما را خواهیم کشت.»
ملاحظه میکنید یک چنین سوژهای را که میتواند افتضاح بزرگی برای جمهوری اسلامی خلق کند تنها با وثیقهی هفت میلیونی آزاد میکنند و از تبعات آن نیز نمیترسند. نگاهی به ارقام وثیقهها بیاندازید. محبوبه عباسقلی زاده و شادی صدر که اتفاقاً هر دو در تجمع زنان دستگیر شده بودند با وثیقه۲۵۰ و 200 میلیون تومانی آزاد شدند. ظاهراً در این مورد خاص مقامات جمهوری اسلامی تخفیف داده اند.
برای این که موضوع در همین جا خاتمه یابد و کسی از ایشان نپرسد که خوب چرا عکسی از قربانی در دست نیست، چرا کسی صحبتی از او نمیکند، چرا کسی جز شما از موضوع خبر ندارد و... ؟ میگوید جمهوری اسلامی تهدید کرده است که اگر حرفی بزنند دودمانشان را بر باد خواهد داد و...
در همین برنامه گلن بک ظاهراً به نقل از این خانم میگوید که دو هفته قبل زبان یکی از رهبران کارگری ایران را از حلقومش در آوردهاند! ظاهراً اشارهای است به ضرب و جرحی که در آوریل ۲۰۰۵ برای منصور اسالو مسئول سندیکای آزاد شرکت واحد پیش آمده بود. حسن صادقی و عوامل و انصارش در خانه کارگر وابسته به رژبم، ضمن حمله به اسالو، گلو و زبان او را مجروح کرده بودند که نیاز به درمان و بخیه پیدا کرده بود و همان موقع اخبارش وسیعاً پخش شده و در نامهای از سوی گای رایدر دبیرکل کنفدراسیون بینالمللی اتحادیههای آزاد کارگری به خاتمی اعتراض شده بود.