گزیدهای از: تازهگی فمینیسم در چیست؟
تداوم و سکتهها*
نویسنده: ماریا میز
برگردان: مهسا روژان
یکی از مهمترین دستاوردهای جنبش نوین فمینیستی سنجش مجدد و بازبینی تاریخ زنان بود. این رویکرد تاریخیِ نوین در تحلیل از"مسألهی زن"، از لحاظ متدولوژیک، بهطور فشردهای با اهداف سیاسی مسألهی رهایی زنان مربوط است. ما قادر به درک چگونگی تغییر این مسائل نخواهیم بود، مگر اینکه بدانیم چگونه آنها به این صورت که امروزه وجود دارند درآمدهاند.
درنتیجه، یک ارزیابی انتقادی از جنبش فمینیستی از نقطهنظرِ حلِ برخی از مسائل مطرح شدهی پایهای آن، با در نظر گرفتن تاریخچهی این جنبش؛ نه تنها تاریخچهی نسبتاً کوتاه جنبش نوین زنان که در اواخر دههی ٦٠ درغرب آغاز شد، بلکه همچنین تاریخچهی جنبشهای قبلی زنان که در اواخر دههی۲٠ بهتدریج تحلیل رفت را نیز باید مورد توجه قرار داد. تنها با ارزیابی از اینکه چگونه این جنبشها با مسائل پایهای زنان برخورد کردهاند، و با روشن کردن اینکه اَشکال تداوم و سکتهها در پیشبرد جنبش نوین و گذشته چه هستند، میتوان امیدوار به یادگیری از تاریخ بود و از ابهاماتی که دوران بزرگی از تاریخمان را در بر گرفته، دوری جست.
ادامه کاری: آیا آزادی زنان یک موضوع فرهنگی است؟
اولین موج جنبش رهایی زنان در بطن انقلابات بورژوایی آغاز شد، بهخصوص انقلابِ ١٧٨٩ فرانسه و انقلابِ ١٧٧٦آمریکا.
در طول انقلابِ فرانسه، اصولِ آزادی، برابری و برادری ظاهراً برای تمام بشریت، بهعنوان حقوق پایهای - و نه فقط بهنفع طبقهی در حال رشد بورژوازی- جلو گذاشته شده بود. درواقع، حقیقتِ رادیکال بودن و جهانی بودن این اصول، مانع از این بود که توسط بورژوازی ـ که نفع فوری و مستقیم در برآورده کردن این اصول داشت- تحت کنترل درآیند. این انقلاب قادر نشد جلوی گروههای مختلف سرکوب شده و لگدمال شده (پرولتاریا، ملل تحت استعمار، بردگان سیاه و گروه آخر ولی نه کم اهمیتترِ زنان) را که میخواستند این اصول را پایهی مبارزات رهاییبخششان در آن زمان قرار دهند، را بگیرد. بنابراین جای تعجب نیست که زنان فرانسوی مطالبات حقوق برابر زنان را برای اولین بار در طول دوران انقلابی سالهای ١٧٨٩ و ١٨٤٨ جلو گذاشتند. آنان امیدوار بودند که انقلابِ خود را با پیوستن به مبارزه در خیابانهای پاریس و همچنین از میان گروههای بحث و مشاجرهکننده و احزاب جمهوریخواهِ بسیاری که درگوشه و کنار کشور سر برآورده بودند، از میان این انقلاب کبیر بسازند. تودههای عظیمی از زنانِ بخشهای فقیر پاریس فعالانه در جنگ علیه فئودالیسم شرکت نمودند. زمانی که در سال ١٧٩٣ بیانیهی حقوق مردان در نشست عمومی خوانده شد، یک زن، المپ دو گوژ، با صدای بلند بیانیه ١٧ مادهای معروفش را در مورد "حقوق زنان" خواند. او عنوان کرد که اگر زنان حق اعدام شدن با گیوتین را دارند پس باید حق صحبت در تریبون را هم داشته باشند. او در همان سال با گیوتین اعدام شد. زنان با وجودی که از پیشگامان انقلاب بودند ولی از صحنهی سیاسی کنار گذاشته شدند.
در همین رابطه، کتاب "احقاق حقوق زنان" مری ولستون کرافت که در سال ١٧٩۲ منتشر شد، نتوانست سیاست کنار گذاشتن زنان را تغییر دهد، حتی از همان نوع طبقهی بورژوازی، عرصهی اجتماعی و قدرتِ سیاسی. جنبش قرن ١٩ زنان در آمریکا و اروپا، عمدتاً توسط تضاد بین اصول جهانشمولِ انقلاب بورژوایی آغاز شد: آزادی، برابری، برادری و کنار گذاشتن عمدی زنان از این حقوقِ بشر. در نتیجه مبارزات جنبش گذشتهی زنان عمدتاً متوجهی دستیابی زنان به اجتماع یا عرصهی سیاسیای بود که توسط مردانِ بورژوا انحصاری شده بود.
اگرچه کلارا زتکین، جنبش زنان پرولتاریا در آلمان را در دههی آخر قرن نوزدهم بنیان نهاده و رهبری کرد، او این نوع برخورد به "حقوق زنان" را به عنوان "بورژوا فمینسم" و تاریخ مصرف گذشته و منسوخ، به ریشخند گرفت، اما هدف استراتژی سوسیالیستی برای رهایی زنان که بر مبنای پایههای تئوریک مارکس و انگلس پایهگذاری شده بود، نیز اصولاً خیلی متفاوت نبود: شرکت زنان در اجتماع یا تولید اجتماعی به مثابهی کارگران مزدی، بهعنوان پیش شرط رهایی زنان شمرده میشد (مراجعه شود به زتکین ١٩٧١(
خطابِ بیشتر مبارزات و مطالبات فمینیستیِ گذشته، به دولت بمثابهی سازماندهنده و کنترلکنندهی عرصهی عمومی جامعه بود، نه به مردان و مردسالاری بهعنوان یک سیستم. تقسیم کار اجتماعی بین عرصههای "خصوصی" و "عمومی" و خصوصیات اصلی ساختاری جامعهی صنعتی سرمایهداری، به عنوان اصولی ضروری و مترقی پذیرفته شده بود. این موضوع نه توسط چپها و لیبرالها و نه توسط فمینیستهای رادیکال به چالش گرفته شد. چیزی که جنبش گذشتهی زنان برایش جنگید این بود که زنان نیز باید جایگاه ذینفعی در این عرصهی عمومی داشته باشند. فرضیات تئوریک در این جهتگیریِ جنبش گذشته این بود که زنان از زمانهای بسیار قدیم همواره از حضور درعرصهی عمومی (سیاسی و اقتصادی) محروم شدهاند. ولی جامعهی مدرن، با پیشرفتهای چشمگیرش در زمینهی تکنولوژی و ثروتهای مادی از منظر دستاورد اقتصادی و با وجود دمکراسی بورژوایی از منظر دستاورد سیاسی، پیش شرطهای ساختاری و ایدئولوژیکی را برای بیرون آوردن زنان از عرصهی خصوصی شدهی ابلهانهشان به سطح اجتماع مهیا میکند، جایی که آنان شانه به شانهی مردان در "تولید اجتماعی" شرکت کنند. در نتیجه "حق" دارند در کنار مردان و در سکوهای اجتماعی یکسانی که قدرت سیاسی را میگردانند، بنشینند. جنبش فمینیستی گذشته بهطور عمیقی امیدوار بود که حقوق دمکراتیک انقلاب بورژایی، سرانجام زنان را نیز در بر گیرد. تفاوت بین زنان چپ و لیبرال این بود که زنان لیبرال شرکت سیاسی در عرصهی اجتماعی را بهعنوان کلید رهایی زنان قلمداد میکردند، در حالی که زنان چپ فکر میکردند که تنها مشارکت اقتصادیِ کامل در زمینهی "تولید اجتماعی" منجر به رهایی زنان میشود.
در عین حال هر دوی این گرایشات از یک شیوه در برانگیزاندن جامعه، در تبلیغ و ترویج، نوشتار و در سخنرانیهایشان از سکوهای اجتماعی، استفاده مینمودند. و هر دو، آموزش و تربیت زنان را بهعنوان مهمترین شیوهی ممکن برای ترفیع وضعیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی زنان قلمداد مینمودند. برای جنبش زنان پرولتاریا، موضوع تأکید بر آموزش زنان برای دادن آگاهی طبقاتی به آنها و بهبود فرصتهای شغلیشان لازم و ضروری فرض میشد. جنبش زنان لیبرال، آموزش دختران و زنان جوان را مهمترین راه برای رسیدن به رهایی زنان در نظر میگرفت. بسیاری از (اگر نگوییم اکثر) اولین فمینیستهای قرن ١٩و٢٠، یا معلم بودند و یا مددکار اجتماعی. از سوی دیگر، تأکید بر آموزش و فرهنگ زنان در کمپ لیبرالها بر پایهی یک تئوری اجتماعی بنا شده بود که طبق آن گویی تمام مشکلات ساختاریِ نابرابر یا استثمارگرانه بهطور پایهای حل شدهاند و سرکوب زنان نوعی "عقبماندگیِفرهنگی" و از مسائل ایدئولوژیکیِ تاریخاً از مد افتاده است، که توسط آموزش و اصلاحات و رفتارهای درست و مثبت میتوانند از بین بروند.
جنبش نوین زنان نیز در ابتدا عمدتاً یک جنبش فرهنگی به حساب میآمد. این ممکن است به این دلیل باشد که در واقعیت امر این جنبش از اواخر دههی ٦٠ در آمریکا و اروپای غربی و در بطن جنبشهای بزرگ اجتماعی پدید آمد: جنبش ضدِ جنگِ ویتنام، جنبش حقوق مدنی، جنبش سیاهان، جنبش هیپیهای آمریکا و جنبش دانشجویی در اروپا و بهمثابهی پدیدهای فرهنگی، اغلب زنان جوان طبقهی میانی را که به آموزش عالی دسترسی داشتند را تحت تأثیر قرار داد. همانگونه که هربرت مارکوس برشمرد، خشم و شورش این نسل و طبقه، ناشی از فقر و محدودیتهای مالی نبود. سالهای قحطی و بازسازی پس از جنگ دوم جهانی تمام شده بود و اقتصاد سرمایهداری غرب به سطحی رسیده بود که اکثر مردم توان دسترسی بیشتر به کالاهای مصرفی با دوام را داشتند و به نظر می رسید که رشد ممتد و کامل پروسه اشتغال، از فقر و بحرانهای ادواری اقتصادی کالا ممانعت کرده است. اعتراضات سنتی طبقه کارگر که از ناهمخوانی و اختلاف بین سود و فقر و تهیدستی کارگران ناشی میشد؛ با دادن دستمزد بیشتر به کارگران و ادغام آنها در آنچه که اچ. مارکوس آنرا جامعهی یک بُعدی مصرفکننده نامید، کند شده و فروکش کرد. اتحادیههای کارگری، سرمایه و دولت، همه و همه در جهت ایجاد این جامعهی تک بُعدی همراه با هم کار میکردند (مارکوس ١٩٧٠). جولیت میچل در مورد ظهور جنبشهای اعتراضی در بستر ضرورتهای اقتصاد سرمایهداری (به منظور گشایش عرصههای جدید تولیدی و مصرفی و بازارهای جدیدی که شکل میگرفت نیازمند این بود که عدهی بیشتری از مردم دارای سطح تحصیل و آموزش بسیار بالاتری باشند) توضیحاتی میدهد. پیشرفت و افزایش تحصیلات عالی، پیششرطی برای بسط تکنولوژی ارتباطات نوین و یا توسعهی بازار برای اجناس فرهنگی بود. (میچل،١٩٧٣)
هرچند، دستیابی عدهی زیادی از مردم به تحصیلات عالی نسبت به گذشته فراهم گشت اما این، تضادهای خاص خود را نیز بهوجود آورد. بهحدی که این گروه متوجه اختلافات و ناهمخوانیهای عظیمی بین ایدهآلهای جهانشمول آزادی و حقوق بشر و اصول پایهای دموکراسیهای پارلمانی؛ با حقایق آشکار و ناخوشایند تبعیض، سرکوب و استثمار اقلیتهای بومی و مردم کشورهای جهان سوم شدند. علاوه بر این، همین گروه بود که بهاثراتِ بیگانه کردن و فاقد احساسات انسانی کردنِ پدیدهی مصرفگرایی آگاه شده و آنرا به خوبی بیان نمود. برای نخستین بار پس از جنگ جهانی دوم، به صراحت نشان داده شد که شأن انسانی در میان انبوهی از کالاهای مادی از بین رفته است. در نتیجه، بسیاری از شرکتکنندگانِ جنبشهای اعتراضی بر اعتراض به اشکال سیاسی یا فرهنگی و ضد مصرفگرایی تأکید کردند. سردرگمیها زمانی شکل گرفت که فهمیدند وفور مادی نیازهای عمیقتر انسان برای خوشبختی، عدالت، آزادی و خودآگاهی را برآورده نساخت. شعار "آب، آب در همه جاست و قطرهای برای نوشیدن نیست!" تبلور چنین احساساتی بود. هرچند، دلایل ریشهای این سردرگمیها (توسط خیلیها) هنوز در مکانیسم ذاتی سیستم سرمایهداری صنعتی یافته نشده بود. باورها بیشتر بر این بود که به منظور خنثی کردن اثرات منفی رشد و تکنولوژی، یک انقلاب فرهنگی ضروری است. هرچند مدل رشد و توسعهطلبی تکنولوژیکی هنوز نقد نشده بودند. یک بحث متعارف این بود، اکنون که جامعهی غرب توسط پیشرفتهای تکنولوژیکی بر فقر غلبه کرده، سرانجام میدان مانوری هم برای یک تقسیم ثروت مجدد و هم، برای آزادی فرهنگی مردم وجود دارد. بسیاری از جنبشهای اعتراضی مشروعیت خود را از درون اختلاف و ناهمخوانی بین پتانسیل درک انسان از ماهیت جوامع دمکراتیک مدرن و عدم درک واقعی آن، کسب کردند. تمام فاکتورها برای برآورده کردن وعدههای انقلاب بورژوازی در نهایت وجود داشت، نهتنها برای برخی بلکه برای تمام مردم. اگر این موضوع اتفاق نیفتاد، به دلیل اشکالات ساختاری یا کمبود نبود، بلکه به دلیل نبود آگاهی یا ارادهی سیاسی بود.
جنبش زنان در ابتدا تا حدودی با این جهتگیری همراهی نمود. زنان در آمریکا و اروپا و همچنین در کشورهای جهان سوم، به این موضوع پی بردند که علیرغم برابری جنسی که توسط تمام قوانین اساسی دمکراتیک جار زده میشد، زنان همچنان در مفهوم جامعهشناسی گروه اقلیت در نظر گرفته میشدند؛ همه جا با رفتارهای تبعیضآمیز مواجه بودند - در سیاست، اشتغال، تحصیل، درون خانواده و توسط نهاد خانواده. به دلیل وجود امیدهای خوشبینانه مبنی بر اینکه زنان در نهایت میتوانند یک "شهروند" کامل بهحساب آیند، سازمان ملی زنان آمریکایی (NOW) در سال ١٩٦٦، توسط بتی فریدان بنیان نهاده شد که برمبارزه برای اصلاح قوانین برابر تأکید داشت (ERA). اقدام قانونی، اقدامات مثبت، اقدام فرهنگی، تغییر رُلمدلها از طریق آموزش و اقدامات غیرجنسیتی اجتماعی، مبارزه با تصاویر سکسیستی در رسانهها، از اَشکال عمدهی مبارزات فمینیستی بوده و هنوز هم هستند.
دوران خوش اولیهی جنبش نوین زنان بسر آمده بود. اما بسیاری از فمینیستها همچنان بر این باور بودند که مناسبات مردسالارانهی مرد - زن میتواند بهوسیله آموزش و یا اشکال متفاوت اجتماعیشدن تغییر کند؛ و اینکه اگر دختران امکان دسترسی به آموزش عالی و تعلیم بیشتری داشته باشند، تبعیض علیه زنان در زمینههای سیاست و اشتغال میتواند از بین برود. همچنین مطالعات زنان، که تا به امروز در بسیاری از دانشگاهها و کالجها مورد قبول واقع شدهاند، مشروعیت خود را بیشتر از این مقولهی "فمینیسم فرهنگی" کسب کردند، که ادعا دارد دسترسی یکسان به چنین آموزشی و تأکید بر محتوای آموزشی با گرایش زنانه، پیشرفتهای زیادی را در زمینهی وضعیت زنان بهوجود میآورند.
با ظهورِ "تکنولوژیِ نوین"، تکنولوژی کامپیوتر، مهندسی ژنتیک و بیوتکنولوژی، دوباره میشنویم که میگویند زنان بایستی آموزش و تعلیم بیشتری در رابطه با این تکنولوژیها داشته باشند، بهخصوص در علم کامپیوتر و میکروبیولوژی، در غیر این صورت بار دیگر توسط این "انقلاب سوم تکنولوژی" جا گذاشته میشوند. حتا فمینیستهایی که این پیشرفتهای تکنولوژیک را نقد میکنند نیز این حس را دارند که "ما ابتدا بایستی این تکنولوژیهای نوین را بشناسیم قبل از اینکه حرفی در مورد رد کردن یا نکردنشان بزنیم".
اعتقاد به آموزش، اقدامات فرهنگی یا حتا انقلاب فرهنگی به عنوان پارامترهای تغییرات اجتماعی، یک نمونهی بارز از باورهای طبقات میانی شهری است. در خصوصِ مسأله زنان فرض بر این اساس است که ستم بر زنان هیچ ربطی به مناسبات تولید کالایی یا سیستم اقتصادی ندارد. این فرض بیشتر میان غربیها، خصوصاً آمریکاییها و فمینیستهایی که معمولاً حرفی از سرمایهداری نمیزنند دیده میشود. در نظر بیشتر فمینیستهای غربی، ستم بر زنان ریشه در فرهنگ تمدن مردسالارانه دارد. بنابراین در نظر آنان، فمینیسم عمدتاً یک جنبش فرهنگی، یک ایدئولوژی نوین و یا یک آگاهی نوین است.
"فمینیسم فرهنگی" تأثیرات زیادی در آثار تئوریک فمینیستها گذاشته است. در اینجا در مورد جزئیات این موضوع بحث نمیکنیم، اما یکی از مظاهر مهم فمینیسم فرهنگی، تمایز ادراکی میان جنس(سکس) و جنسیت(جندر) است، که برای اولینبار آن اوکلی آن را طرح کرد؛ و این درک توسط سایر فمینیستها در سطح جهانی در بحثها و نوشتههایشان مورد استفاده قرار میگیرد. طبق این تمایز، جنس(سکس) در ارتباط با بیولوژی است، که براساس هورمونها، گنادها (غدد جنسی) و اندامهای تناسلی است، در حالی که هویت جنسیتی مردان و زنان در هر جامعهای بهمثابهی یک مقولهی روانشناسی و اجتماعی در نظر گرفته شده، بدین معنی که از دیدگاه تاریخی و فرهنگی تعریف میگردد. برای ممانعت از سر در گمی در مورد جنس به عنوان یک مقوله محتوم بیولوژیکی، مفهوم جنسیت به منظور مشخص کردن تفاوت های محتوم فرهنگی و اجتماعی بین زن و مرد مطرح شد. از این زاویه نهادینه کردن این تفاوتها "ماهیت جنسی" نام گرفت (اوکلی، ١٩٧٢(
چنین تمایزی بین جنس به عنوان یک مقولهی بیولوژیکی، و جنسیت به عنوان یک مقولهی اجتماعی- فرهنگی، در نگاه اول ممکن است مثبت به نظر رسد زیرا که از رنجش ناشی از ستم بر زن که به کرات با آناتومی او مرتبط دانسته شده است، میکاهد. ولی این تمایز، از طرح دوگانهی مشهورِ جداکردن "ذات" از "فرهنگ" دنبالهروی می کند (اورتنر، ١٩٧٣). این جداسازی، اثرات سنتی طولانی و فاجعه باری را در افکار غربیها برای زنان به همراه داشته است. زیرا زنان از زمان ظهور علم مدرن در بخش مربوط به "ذات" قرار داده شده اند (مرچانت، ١٩٨٣). اگر اکنون فمینیستها با تعریف جنس بهمثابهی یک امر کاملاً مادی و بیولوژیکی، و جنسیت بهمثابهی یک بیان تاریخی، انسانی و فرهنگی "بالاتر" از این امر مادی و بیولوژیکی؛ در تلاش برای بیرون آمدن از این سنتها هستند، پس می توان گفت که کار همان دانشمندان و فیلسوفان ایدهآلیست مردسالاری که جهان را به دو بخش دارای ماده ذات "بد" (که در نتیجه باید استثمار و مستعمره شوند) و روح "خوب" (که در نتیجه به انحصار کشیشان و مأمورین عالیرتبه و دانشمندان درآیند) تقسیم کردند، را دارند ادامه میدهند.
جای تعجب نیست که این اصطلاحات به سرعت توسط هر کسی که همدلی چندانی با فمینیسم نداشته و یا حتا با آن دشمنی هم داشتهاند، به کار گرفته شده است. اگر ما به جای "خشونت جنسی" از "خشونت جنسیتی" حرف بزنیم، ضربه تا حدی توسط یک واژهی انتزاعی که کل مسأله را از قلمرو حالت احساساتی و تعهد سیاسی زدوده و به سطح مباحثات علمی و ظاهراً "عینی" میبرد، تخفیف مییابد. اگر مسألهی زنان بارِدیگر به آن سطح برده شود، بسیاری از مردان و زنانی که تمایلی هم به تغییر وضع موجود ندارند، بار دیگر مشکل خاصی با جنبش زنان نخواهند داشت.
ولی بیایید خودمان را فریب ندهیم. سکس و سکسوالیته بشریت هرگز یک امرخام بیولوژیکی نبوده است. بدن زنان و مردان هم هرگز یک موضوع فقط بیولوژیکی نبوده است (رجوع به فصل٢ کتاب). "ذات بشر" همواره اجتماعی و تاریخی بوده است. فیزیولوژی انسان در طول تاریخ همواره متأثر از مناسبات با دیگر انسانها و با طبیعت و دنیای خارج شکل گرفته است. در نتیجه جنس (سکس) نیز همانقدر یک مقوله تاریخی و فرهنگی است که جنسیت (جندر) است.
یک جنبش صرفاً فمینیستیِ فرهنگی، نه تنها قادر به شناسایی نیروها و قدرتهایی که در مقابلمان میایستد، نخواهد بود بلکه همچنین قادر به ترسیم یک افق واقعی ازجامعهی آیندهای که عاری از ستم و استثمار باشد را نیز نخواهد بود.
استثمار یا ستم / فرودستی؟
در مباحث رسمی فمینیستی، کلمات بهمنظور مشخص کردن و شرح دادن معضلاتی که زنان در جوامع ما متحمل میشوند مورد استفاده قرار میگیرند. عبارات "فرودستی" و "ستم" بهطور گستردهای به منظور معین نمودن موقعیت زنان در سیستمی که ساختار سلسله مراتبی داشته و نیز معین کردن روشهای به زیر کشاندن آنان، استفاده میشوند. این مفاهیم هم بهوسیلهی زنانی که خود را فمینیست رادیکال مینامند و هم زنانی که پس زمینهی مارکسیستی دارند و خود را فمینیست مارکسیست یا سوسیالیست مینامند مورد استفاده قرار میگیرد. گروه دومِ ذکر شده، معمولاً زمانی که در مورد مسائل زنان بحث میکنند، از استثمار حرف نمیزنند زیرا مفهوم استثمار در نظر آنان استثمار اقتصادی کارمزدی توسط سرمایهداری میباشد. از آنجایی که رنج و مشقت زنان بیشتر از کار مزدی است و جزو بخشی از رابطهی "خصوصی" زن- مرد است که استثمارگرانه تعریف نشده بلکه ستمگرانه تعریف میگردد، در نتیجه در این دیدگاه استفاده از واژهی استثمار اجتناب میشود.
در مباحث پیشِ رو، به هر حال، من از واژهی استثمار بهمنظور شناسایی دلایل ریشهای رابطهی ستمگرانه مرد- زن استفاده خواهم کرد. دلایل استفاده از آن هم به قرار زیرند:
زمانی که مارکس به توضیح ویژگی شکل استثمار سرمایهداری میپردازد، بر اساس گفتهی او این استثمار ریشه در تصاحب کار مازاد توسط سرمایهداران دارد، او این واژهی کلی را در یک مفهوم خاص محدود به کار می برد. اما "استثمار" مفهوم ادراکی بسیار گستردهتری دارد. در تحلیل نهایی، بهمعنای این است که فردی چیزی را با غارت دیگری بهدست میآورد یا با حساب و خرج دیگری زندگی میکند. این موضوع با ظهور سلطهی مرد بر زن و یک طبقه بر دیگر طبقات و یا بخشی از مردم بر دیگر بخشها مربوط است.
اگر زمانی که از رابطهی مرد- زن صحبت میکنیم از استثمار حرفی نزنیم، سخن ما در مورد ستم یا فرودستی، پوچ و بیاساس خواهد بود، چرا باید مردان نسبت به زنان ستمگر باشند، اگر هیچ سودی از این ستم حاصل نگردد؟ در نتیجه ستم و فرودستی، بدون ربط آن به استثمار، تبدیل به یک موضوع صرفاً فرهنگی یا ایدئولوژیکی میشود که بیپایه و اساس است. مگر اینکه کسی بهنظریهی وجود برخی گرایشات آزارگرایانه یا پرخاشگرانهی ذاتی در مردان متوسل شود. ولی استثمار یک مقولهی تاریخی - و نه بیولوژیکی یا روانی- است که ریشه در اساس مناسبات مرد- زن دارد که تاریخاً بوسیلهی قبایل و جوامع مردسالار بهوجود آمده است. در نتیجه من، همراه با ماریا- روزا دالا کاستا، از استثمار زنان در مفهومِ سهگانه صحبت میکنم: زنان هم مورد استثمار مردان قرار میگیرند (نه تنها از نظر اقتصادی بلکه بهعنوان یک انسان) و هم بهعنوان زنان خانهدار توسط سرمایه استثمار میشوند. اگر کارگر مزدیاند، بههمین عنوان نیز مورد استثمار قرار میگیرند. اما حتا این استثمار بهوسیلهی دو شکل بهم پیوستهی دیگر استثمار، تشدید و تعیین میگردد.
من در متن پیشِ رو، از نابرابری یا تبعیض صحبتی نمیکنم، زیرا از بحثهایم در مورد مطالبات جنبش گذشتهی زنان بایستی واضح باشد که این مطالبات طرح شده در انقلاب فرانسه دیگر هستهی انتظارات و آرزوهای جنبش نوین فمینیستی را تشکیل نمیدهند. بیشتر فمینیستها حتا دیگر نمیخواهند که در درون سیستم مردسالار با مردان برابر باشند.
سرمایه داری ـ مردسالاری
خواننده میتواند ببیند که من از مفهوم سرمایه داری- مردسالار بهمنظور مشخص کردن سیستمی که استثمار و ستم بر زن را حفظ میکند، استفاده میکنم.
در جنبش فمینیستی، بحثهای فراوانی مبنی بر اینکه آیا درست است که سیستمی با سلطهی مردانه، که زنان در بیشتر جوامع از آن رنج میبرند را یک سیستم مردسالار نامید یا نه؟ (اهرنریچ و انگلیش ١٩٧٩) "مردسالاری" (پاتریارکی)، در معنای کلمهاش یعنی حکومت سلطهی پدران. ولی سلطهی مردانهی امروزه ورای "حکومت سلطهی پدران" رفته و شامل سلطهی شوهران، رؤسای مرد، مردان حاکم در بیشتر مؤسسات اجتماعی، در اقتصاد و سیاست، و بهطور خلاصه در هر آنچه که "اتحادیهی مردان" یا "خانهی مردان" نام گرفته است، میباشد.
علیرغم این قید و شرطها، من همچنان به استفاده از واژهی مردسالاری (پاتریارکی) به دلایل زیر ادامه میدهم:
مفهوم "مردسالاری" توسط جنبش نوین فمینیستی بهمثابهی مفهوم مبارزاتی مجدداً مورد توجه قرار گرفت، از این رو این جنبش به واژهای نیاز داشت که بهوسیلهی آن، هم کلیت مناسبات ستمگرانه و استثمارگرانهای که متوجه زنان میشد را بیان کند و هم خصلت سیستماتیک آنرا. علاوه بر این، واژهی "مردسالاری" مبین ابعاد تاریخی و اجتماعی استثمار و ستم بر زنان است و از این رو خوانایی کمتری با تفاسیر بیولوژیکی، بهطور مثال در تقابل با مفهوم "سلطهی مردانه" دارد. در طول تاریخ، سیستمهای مردسالارانه در زمان مشخصی، بهوسیله افراد معینی در مناطق جغرافیایی خاصی رشد یافتند. اینها بهصورت سیستمهای جهانشمول و بیتاریخی که همواره وجود داشتهاند، نیستند. (گاهی فمینیستها به سیستم مردسالاری، بعنوان چیزی که از زمانهای دیرین وجود داشته نگاه میکنند، ولی این تفسیر با تحقیقات تاریخی، باستانشناسی و انسانشناسی جور در نمیآید). این واقعیت که مردسالاری امروزه تقریباً یک سیستم جهانی است که بیشتر جوامع ماقبل مردسالار را تحت تأثیر قرار داده و متحول کرده است، باید بهوسیلهی مکانیسمهای عمدهای که بهمنظور توسعهی این سیستم بهکار می رود، مثل غارت و جنگسالاری و فتوحات، توضیح داده شود.
همچنین واژهی مردسالاری را به دیگر واژهها ترجیح میدهم، چون ما را قادر میسازد تا مبارزات کنونیمان را با گذشته پیوند دهیم، و از این رو میتواند ما را به داشتن آیندهای نیز امیدوار سازد. اگر مردسالاری آغاز ویژهای در تاریخ داشته، پس پایانی هم میتواند داشته باشد.
مفهوم مردسالاری مبین عمق تاریخی استثمار و ستم بر زنان است، اما مفهوم سرمایهداری بیانگرِ جلوهی معاصر، یا آخرین مرحلهی رشد این سیستم است. مسألهی زنان امروزه نمیتواند بهتنهایی با مراجعه به اَشکال گذشتهی سلطهی مردسالاری توضیح داده شود. اینطور هم نمیتوان توضیح داد که مردسالاری یک سیستم "ماقبلِ سرمایهداری" است که همراه با فئودالیسم، بهوسیلهی مناسبات سرمایهداری لغو و نابود شده است، زیرا استثمار و ستم بر زنان نمیتواند بهوسیله کارکرد سرمایهداری به تنهایی توضیح داده شود، حداقل سرمایهداری که بهشکل امروزی بهطور عام درک شده است. تز من این است که سرمایهداری نمیتواند بدون مردسالاری کارکرد داشته باشد، و اینکه هدف این سیستم، که همان پروسهی تمامیناپذیرِ انباشت سرمایه است، نمیتواند متحقق شود مگر مناسبات مردسالارانهی مرد- زن حفظ یا بازتولید شود. در نتیجه ما میتوانیم از مردسالاریِ نو هم صحبت کنیم. از این رو، مردسالاری اساساً بخش نامرئی زیرزمینیِ سیستم سرمایهداری عریان را تشکیل میدهد. از آنجایی که سرمایهداری الزاماً مردسالارانه است، اگر مثل برخی فمینیستها از دو سیستم مجزا حرف بزنیم، گمراهکننده است (مقایسه کنید با ایزنشتاین، ١٩٧٩). من با چایا داتار که او نیز از این دستاورد دوگانه انتقاد میکند موافقم که صحبت کردن از دو سیستم، مشکل چگونگی ارتباط این دو به هم را حل نشده میگذارد (داتار، ١٩٨١). علاوه بر این، روشی که برخی از نویسندگان فمینیست سعی دارند که در آن استثمار و ستم بر زن را در این دو سیستم جا دهند نسخهی عینی تقسیم کار اجتماعی گذشتهی سرمایهداری است: ستم بر زنان در عرصهی خصوصی خانواده یا در "تولیدِمثل" مرتبط با "مردسالاری" است؛ و از این زاویه مردسالاری بخشی از روبنا به حساب آورده شده، و استثمار زنان در کارخانجات و محل کار بهعنوان کارگر، به سرمایهداری نسبت داده شده است. یک چنین تئوریهای دو سیستمی به نظر من نمیتواند ورای الگوی رشد یافته در طول توسعه سرمایهداری با تقسیم کار ویژهی جنسی و اجتماعیاش برود. در این رابطه دیدیم که این بالندگی نیرومندِ نوین و انقلابی، یک بخش ضروری از جنبش فمینیستی است. اگر فمینیسم از این راه دنبالهروی کند و اهداف عمدهی سیاسی خود را از دست ندهد (یعنی محو استثمار و ستم بر زن) باید بر مردسالاری- سرمایهداری بهعنوان یک سیستم در اساس بهم پیوسته، غلبه کند. به عبارت دیگر، فمینیسم باید علیه تمامی مناسبات سرمایه داری- مردسالار که از رابطهی بین زن- مرد شروع شده و تا رابطهی میان انسان و طبیعت، میان کشورهای متروپل و مستعمرات ادامه دارد، مبارزه نماید. فمینیسم نمیتواند تنها با تمرکز بر یکی از این مناسبات به هدفش دست یابد زیرا تمام اینها بهم وابستهاند.
* از کتاب ماریا میز: مردسالاری و انباشت در یک بُعدِ جهانی