آیا هیچ‌گونه ارتباط یا هم‌آهنگی میانِ عشق و ازدواج وجود دارد؟

ترجمه‌یِ فارسی ویژه‌یِ خوشه فرستنده: امیدِ میلانی 

نویسنده: اما گلدمن  مترجم: محسنِ جاودانی

به نقل از: آرشیوِ آنارشیست‌ها

http://khushe.ir/maghale/enrich1.shtml

تصور عامه‌ی مردم در مورد ازدواج و عشق بدین صورت است که آنها مترادف و هم معنی هستند و از انگیزه های یکسانی سرچشمه می گیرند و نیازهای یکسانی از بشر را پاسخگو هستند. مانند اکثر تصورات عوامانه این تصور نیز بر خرافات و موهومات متکی است نه بر واقعیت و حقیقت.

ازدواج و عشق هیچ پارامتر مشترکی ندارند، دوری این دو مفهوم از یکدیگر مانند فاصله قطب شمال و جنوب است،در حقیقت این دو نسبت به هم خصومت آمیز و هماورد هستند.البته بی شک برخی از ازدواجها نتیجه عشق بوده اند اگرچه،نه به این دلیل که عشق تنها می تواند وجودش را در ازدواج اثبات کند بلکه بیشتر به این دلیل که افراد کمتری می توانند یک قاعده و عرف را کاملا پشت سر بگذارند. امروز تعداد زیادی از مردان و زنان وجود دارند که ازدواج برای آنها بی ارزش و مضحک است اما در مقابل آن بخاطر عقیده عمومی و اجتماعی تسلیم می شوند. در هر حال با وجودِ آن‌که برخی ازدواجها بر پایه عشق بنا می شوند، و با وجودِ آن‌که در برخی موارد عشق به ازدواج منجر می شود من ادعا می کنم که این امر بدون توجه به ازدواج صورت می گیرد نه به سبب آن.

از طرف دیگر این تفکر بکلی اشتباه است که عشق از ازدواج نتیجه می شود. در مواردی استثنائی می شنویم که در یک نمونه معجزه آسا از یک ازدواج، زوجی بعد از ازدواج عاشق می شوند، اما در مشاهدات نزدیک این امر آشکار خواهد شد که این امر یک تعدیل محض در مورد مسائل اجتناب ناپذیر است. مطمئنا روند رشد مورد استفاده در قبال یکدیگر بسیار دور از خودجوشی، نیرومندی و زیبایی عشق است که بدون آنها صمیمیت ازدواج باید تحقیر آمیز بودن را به هردو یعنی زن و مرد اثبات کند.

ازدواج در حالت ابتدایی یک قرارداد اقتصادی است،یک قرارداد بیمه. این قرارداد با توافقات بیمه زندگی روزمره تفاوت دارد و تنها فرقش در این است که الزام آورتر، محصورکننده تر، دقیقتر و کاملتر است. عواید آن تا حدِ زیادی قابلِ مقایسه با سرمایه گذاریها کوچک است. در تنظیم و انعقاد یک بیمه نامه فرد بها را به دلار و سنت پرداخت می کند و همیشه مختار و آزاد است که پرداختها را ادامه ندهد. در مقابل اگرچه نفع و پاداش زن یک شوهر است ولی او با نام و شهرت، زندگی خصوصی، عزت نفس و زندگی عینی خویش هزینه‌اش را «تا هنگام مرگ» پرداخت می کند. علاوه بر این، بیمه ازدواج او را محکوم به یک وابستگی مادام العمر، زندگی طفیلی، بی فایدگی کامل و وابستگی به جامعه می کند. مرد نیز گرچه عوارض و خسارتهایش را می پردازد،اما از آنجا که قلمرو او گسترده تر است،ازدواج او را به اندازه زن محدود نمی کند. او بندها و محدودیتهایش را بیشتر در یک قالب اقتصادی احساس می کند.

بدین گونه پند دانته در «دوزخ» با شدتی برابر در ازدواج مورد استفاده خواهد بود:«شما که اینجا وارد می شوید دست از هر امیدی بشویید».

اینکه ازدواج یک شکست است را هیچکس به استثنای افراد بسیار احمق انکار نخواهد کرد. نظری اجمالی به آمار طلاق کافیست تا مشخص شود که تلخی یک ازدواج نافرجام واقعا چه اندازه است. هیچکدام از استدلالات کلیشه ای نظیر سستی قانون ازدواج و افزایش بی بند و باری و هرزگی در زنان این حقیقت را بیان نمی کند که:

اولا،از هر دوازده ازدواج یکی به طلاق منجر می شود. دوم،از سال 1870 طلاقها از 28 به 73 برای هر صد هزار نفر جمعیت افزایش یافته است. سوم، زنا و ازدواج نامشروع از سال 1867 بدلیل طلاق 270.8 درصد افزایش یافته است و چهارم، آمار متارکه 369.8 درصد افزایش یافته است.

علاوه بر این آمار قابل توجه، بسیاری شخصیت های برجسته و ادبا، پیشتر این موضوع را روشن کرده اند. رابرت هِریک [Robert Herrick - 1591 – 1674 – شاعرِ انگلیسی] در اثرش با نام «با همدیگر»، پینِرو [Arthur Wing Pinero 1855-1934 - نمایش‌نامه‌نویس و بازی‌گرِ مهمِ اواخرِ دوره‌یِ ویکتوریایی درانگلیس] در «گذرگاه میانی»، ایوگِنه والتر [ugene Walter] در «تماما پرداخت شده» و تعداد کثیر دیگری از نویسندگان، بی حاصلی، خسته کنندگی، دردناکی و کمداشت ازدواج را بعنوان یک عامل سازگاری، هماهنگی و تفاهم مورد بحث و بررسی قرار می دهند.

پژوهشگر اجتماعی متفکر هرگز خودش را با توجیهات سطحی معروف برای این پدیده قانع نمی کند. او باید در چگونگی زندگی عینی جنسیت ها بطور عمیقتر کنکاش کند تا دریابد که چرا ازدواج بسیار فاجعه آمیز نشان داده می شود.

ادوارد کارپنتر [Edward Carpenter - 1844 - 1929 - نویسنده‌یِ سوسیالیستِ انگلیسی، از آغازگرانِ جنبش‌هایِ آنارکوسندیکالیسم و حمایت از هم‌جنس‌گرایان] اعتقاد دارد که در قفای هر ازدواجی محیط زیست مادام العمر دو جنس قرار دارد. محیطی بسیار متفاوت از یکدیگر که زن و مرد باید بصورت غریبه از یکدیگر باقی بمانند، جدا شده و مهجور بوسیله دیوار غیر قابل عبور خرافه، سنت و عادت. ازدواج پتانسیل و توان توسعه معلومات و احترام متقابل برای طرفین را که بدون آنها هر نهادی محکوم به فناست ندارد.

هنریک ایبسِن [Henrik Ibsen - 1828 - 1906 - نمایش‌نامه‌نویسِ معروفِ نروژی، نویسنده‌یِ «خانه‌یِ عروسک»] که ضد تمام شرمهای اجتماعی است، احتمالا اولین کسی بود که این حقیقت را دریافت. نورا [از شخصیت‌هایِ نمایش‌نامه‌یِ خانه‌یِ عروسک] همسرش را ترک گفت اما نه بخاطر اینکه از مسئولیتهایش خسته بود یا اینکه ضرورت حقوق زنان را حس می کرد (آنگونه که ممکن است یک منتفد الکن گمانه زنی کند) بلکه بدلیل اینکه او دریافته بود که برای 8 سال با یک غریبه زندگی کرده و بچه هایش را تحمل کرده است. آیا بدین ترتیب چیزی مضحک تر و فرومایه تر از یک عمر مجاورت میان دو غریبه وجود دارد؟ گویا هیچ الزامی از سوی زن برای شناخت مرد وجود ندارد، تنها چیزی که از دید او اهمیت دارد پس انداز درآمدهای مرد است. بدین ترتیب تا آنجا که به مرد مربوط می شود چه چیز برای شناختن وجود دارد به استثنای اینکه زن ظاهر خوشایند و آراسته ای داشته باشد؟ علاوه بر این هنوز این باور مذهبی را مطرح نکرده ایم که زن دارای روح نمی باشد [!]،اینکه او یک زائده محض برای مرد است که از دنده مرد ساخته شده و تنها برای راحتی و آرامش این مرد بزرگ و قدرتمند که از سایه خودش نیز می ترسد بوجود آمده است.

شاید کیفیت پایین مواد جایی که زن از آن حاصل شده است مسئول پستی و فرومایگی اوست! در هر حال اگر زن صاحب روح نیست، دیگر چه چیزی برای دانستن در مورد او وجود دارد؟ بعلاوه،هرچه یک زن روح و روان کوچکتری داشته باشد داراییهای او بعنوان یک همسر بیشتر خواهد بود و آسانتر و سریعتر می تواند خودش را در همسرش مغروق کند. این گردن نهادن بنده وار به برتری مرد است که از قرار معلوم بنیاد ازدواج را در این مدت طولانی دست نخورده نگهداشته است. اکنون از آنجا که زن به جایگاه خودش بازمی گردد، بنیان مقدس و مصون ازدواج بتدریج سست می گردد و هیچگونه سوگواری و دریغ احساساتی و عاطفی نمی تواند مانع آن شود.

از طفولیت تقریبا، به دختر گفته می شود که ازدواج هدف نهایی اوست، بدین ترتیب آموزش و پرورش وی باید به سمت این هدف جهت گیری شود. او، مانند یک چارپای بی زبانِ فربه شده برای سلاخی، برای چنین امری آماده است. با این حال، با شگفتی تمام، او کمتر از یک پیشه ور در مورد کارش، حق دانستن در مورد نقشش بعنوان یک همسر و مادر را دارد. این امر برای یک دختر محترم، بیشرمانه و قبیح است که چیزی در مورد رابطه زناشویی بداند! آری، بخاطر تضاد با آبرومندی و حیثیت، لازم است که عهد و پیمان ازدواج یک امر قبیح را به پاکترین و مقدس ترین ترکیب ممکن بدل سازد بطوریکه احدی جرات پرسش و انتقاد نداشته باشد. با این حال این دقیقا برخورد و منش حامیان ازدواج است. همسر و مادر آینده در جهل کامل نسبت به تنها داشته اش در عرصه رقابت یعنی رابطه جنسی (سکس) نگهداشته می شود. بدین ترتیب او وارد یک رابطه مادام العمر با یک مرد می شود و خودش را گیج و سرگردان، منزجر و خارج از اندازه لازم در رابطه با طبیعی ترین و سالم ترین غریزه یعنی سکس می یابد. با اطمینان می توان گفت که درصد عظیمی از ناخرسندی، بدبختی، اضطراب و ناراحتیهای فیزیکی نکاح ناشی از ناآگاهی در مسائل مربوط به سکس است (که این امر بعنوان یک فضیلت و نجابت بزرگ ستوده می شود!) این نیز به هیچ وجه مبالغه آمیز نیست اگر ادعا کنم که چیزی بیش از جمعیت یک کشور بخاطر این حقیقت تاسف آور از هم پاشیده است.

بنابراین اگر زن به اندازه کافی بالغ و آزاد باشد تا راز و رمز روابط جنسی را بدون تایید و اجازه دولت یا کلیسا بیاموزد، او به عنوان یک همسر کاملا نامناسب برای یک مرد محترم [!] محکوم باقی خواهد ماند (احترامی که شامل یک کله پوک و یک جیب پرپول است). آیا ممکن است چیزی اهانت آمیزتر از این نگرش یافته شود که زنی بالغ، سالم و سرشار از انرژی زندگی و شور، خواسته طبیعت را نفی کند، تمایل شدیدش را کنترل و مهار نماید، به سلامت خویش آسیب برساند و روحش را خدشه دار سازد، بینش خود را محدود کند، از عمق و شکوه تجارب جنسی اجتناب ورزد تا زمانیکه یک مرد خوب پیدا شود تا او را به عنوان همسر بپذیرد؟ این همان چیزی است که گرچه دارای کمترین اهمیتی نیست ولی عاملی از ازدواج است که آنرا از عشق متمایز می کند.

زمانه،زمانه واقعیت هاست.آن زمانی که رومئو و ژولیت خشم و غضب پدرانشان را برای پایداری عشقشان به جان خریدند یا زمانیکه گرچن خودش را برای عشقش در معرض شایعات و بدگوییهای همسایگانش قرارداد بسر رسیده است. اگر در شرایطی نادر، جوانان به خودشان اجازه بدهند تا از تجمل عشقی که توسط مسن ترها متوجه آن شده اند لذت ببرند، سرکوب و نصیحت خواهند گشت تا معقول و منطقی گردند.

درس اخلاقی که به دختر القا شده این نیست که آیا مرد عشق او را برمی انگیزد، تا حدی رگه هایی از این امر را در خود دارد، ولی سوال این است که «چه مقدار»؟ تنها دغدغه در زندگی واقعی آمریکائیها: آیا مرد می تواند یک زندگی را سر و سامان بدهد؟ می تواند همسرش را حمایت کند؟ این تنها چیزی است که ازدواج را توجیه می کند. به تدریج این اندیشه تمام ذهن یک دختر را اشباع خواهد کرد. رویاهای او مهتاب و بوسه های عاشقانه، اشک ها و لبخندها نیستند. او رویاهای گردش برای خرید کردن و چانه زدن با فروشنده را در سر می پروراند. این فقر روحی و فرومایگی عواملی هستند که در پدیده‌یِ ازدواج نهادینه شده اند. دولت و کلیسا هیچ ایده دیگری را پذیرا نیستند، تنها برای اینکه اینها عواملی است که دولت را ملزم به کنترل زن و مرد می کند.

بدون شک افرادی وجود دارند که عشق را به عنوان مفهومی فراتر ار دلار و سنت در نظر دارند. بویژه این امر در مورد آن طبقه ای صادق است که الزامات اقتصادی آنها را وادار ساخته که به خود اتکا کنند. تغییر عظیم در موقعیت زن که بوسیله یک عامل نیرومند شکل داده شده،البته عظیم و خارق العاده است هنگامی که ما توجه نماییم که این امر در مدت زمان کوتاهی که زنان وارد عرصه صنعت شده اند رخ داده است. شش میلیون زن حقوق بگیر، شش میلیون زن که حقوق یکسانی با مردان دارند تا مورد بهره کشی قرار بگیرند، مورد سرقت واقع شوند، در اعتراضات و اعتصابات شرکت کنند، آری حتی گرسنگی بکشند.امر دیگری نیست سرور من؟!!! آری شش میلیون نیروی کار در حرفه های مختلف از بالاترین کارهای ذهنی تا دشوارترین کارهای بدنی در معادن و خطوط راه آهن،حتی کارآگاهان و پلیسان. مطمئنا آنان از قید و بند اسارت کاملا رها شده اند.

با این همه تعداد بسیار کمی از لشگر انبوه زنان حقوق بگیر به مسئله کارکردن بعنوان یک مورد دائمی نظر می افکنند. مردان، بدون توجه به اینکه چقدر فرتوت شوند، یاد گرفته اند که مستقل و متکی به خود باشند. آری من می دانم که هیچکس در اقتصاد خردکننده ما واقعا مستقل نمی باشد. اما هنوز فرومایه ترین گونه مردان از اینکه یک انگل باشند متنفرند، از اینکه در هر حال معرف چنین تصویری باشند.

زن موقعیت خودش را بعنوان یک نیروی کار موقتی به حساب می آورد که در اولین مجال به کنار گذاشته می شود. بدین دلیل است که متشکل کردن زنان در اتحادیه های کارگری بسیار دشوار است. «چرا من باید به یک اتحادیه بپیوندم؟ من قصد دارم که ازدواج کنم، که صاحب خانه شوم» آیا به او از کودکی آموخته نشده است که این مسئله را بعنوان یک فراخوان نهایی در نظر داشته باشد؟ او به زودی می آموزد که خانه اش صاحب و نگهدارنده بسیار وفاداری دارد که هیچ چیز نمی تواند او را فراری دهد. اگرچه تاسف بارترین مسئله اینجاست که خانه دیگر او را از کار شاق برای حقوق و دستمزد آزاد نمی سازد بلکه تنها وظایف او را افزایش می دهد.

طبق آخرین آمار ارائه شده در کمیسیون «کار و حقوق، و تراکم جمعیت» ده درصد از کارگران حقوق بگیر در نیویورک ازدواج کرده اند و هنوز باید به عنوان کارگرانی با کمترین مقدار پرداخت در جهان به کارشان ادامه دهند. به این جنبه وحشتناک، کارِ شاق منزل نیز اضافه می شود وبدین ترتیب چه چیزی از حفاظت و شکوه خانه باقی خواهد ماند. بعنوان یک واقعیت، حتی دختری از طبقه متوسط هم نمی تواند از خانه خودش صحبت کند، از آنجا که این مرد است که حدود فعالیت او را مشخص می کند. و مهم نیست که شوهر، سنگدلی جانورخو باشد یا دلداری دوست‌داشتنی. آن‌چه که می‌کوشم نشان دهم این است که، بله، در ازدواج، به یُمنِ حُسن نیت مرد زندگی، زن صاحب خانه‌ای خواهد شد (اما چه خانه‌ای؟ خانه‌ی شوهری که در آن سال‌های سال زندگی می‌کند) تا این‌که کم‌کم، کل جهان‌بینی‌اش درباره‌ی زندگی و امور انسانی به سطحِ نازل و پست و بی‌اهمیت و ناچیزِ محیطی (خانه‌ای) که در آن زندگی می‌کند فروکاسته شود! عجیب نیست این زندگی از او ‌خاله‌زنکی غرغرو، کوته‌فکر، پرخاشگر و تحمل‌ناپذیر بسازد و باز، هرگز عجیب نیست اگر وجود چنین زنی، مرد را از خانه برماند! زن از این خانه (زندانِ بیگاری کشی) هیچ‌جا نمی‌رود؛ اگر بخواهد، جایی برای رفتن ندارد! از سوی دیگر، زیستنِ هرچند کوتاهِ زناشویی کافی‌ست تا قوای زن را برای زندگی خارج از خانواده تحلیل برد. کم‌کم در ظاهر و نمای خود بی‌ملاحظه می‌شود، چاق و خسته‌کننده می‌شود به‌طوری که مرد از او روگردان می‌شود و حتا بیشتر به او نفرت می‌ورزد. چه وضعیت دل‌انگیز معرکه‌ای است، نه؟!

اما در مورد کودک چه‌طور؟ اگر ازدواج نبود، چه‌گونه حمایت می‌شدند؟ اصلا آیا این مهم‌ترین مسئله درازدواج نیست؟ یا نه! فریب و ریاست! با وجود حمایت ازدواج از کودکان، هنوز هزاران کودک، بی‌چیز و بی‌خانمان اند. با وجود ازدواج، یتیم‌خانه‌ها و داراتأدیب‌ها روز‌به‌روز زیادتر می‌شوند. «مؤسسه‌ی پیشگیری از کودک‌آزاری» هرروز با صدها پرونده در مورد سوء‌رفتار والدینِ «مهربان» [!] درگیر می‌شود، به این امید که برای کودکان بیچاره، سرپناهی ایمن‌تر و مهرآمیزتر فراهم کند؛ کاری که اکنون، افتخارِ آن به موسسه‌ی جری البریج [Gerry Elbridge - 1744 - 1814 - معاونِ رئیس‌جمهورِ وقتِ آمریکا] داده شده. چه مضحکه‌ای!

ممکن است ازدواج این قدرت را داشته باشد که «اسب را به لب چشمه ببرد» ولی آیا او را سیراب می کند؟ شاید قانون، پدری را که خرجی خانه را ندهد بازداشت کند و لباسِ محکومیت به تن‌اش کند، اما آیا با این ‌کار گرسنگیِ کودک برطرف می‌شود؟ اگر والدین شغلی برای معاش ندارند، اگر هویت و نام‌ونشان‌اش را با سرِ راهی کردن فرزندش پنهان می‌کند، پس ازدواج برای چیست؟ قانون اعمال می‌شود تا مرد را به پای محکمه‌ی «عدالت» بکشاند و سپس او را در ایمنی پشت درهای بسته، عادلانه پنهان کند؛ در آخر اما، جای خالی نیروی کارِ پدر به کودک بی‌حامی داده نمی‌شود، نه، این حقِ ایالتِ عدل‌گستر است. کودک می‌ماند و خاطره‌ای یأس‌انگیز از پدری که لباس راه راه به تن کرده.

ازدواج که پاسدار زندگیِ زن خوانده می‌شود، چیزی نیست مگر مصیبتی منفور و بدشگون. این پاسدارِ چندش‌آور و انزجارانگیز، با شناعت و اهانتِ پنهان، مقام و متانتِ انسانی را خوار می‌کند، این است حمایتی که از این رسمِ انگل‌زا انتظار می‌رود.

ازدواج به سرمایه‌داری (سیستمی که آن هم مثل ازدواج پدروار است) شبیه است. حقوقِ حقه‌ی انسان را ضایع می‌کند، از رشد و بالیدن‌اش جلوگیری می‌کند، تن‌اش را خراب می‌کند، در غفلت و ضعف و وابستگی نگاه‌اش می دارد. بعد، مؤسسه‌ی خیریه به‌پا می‌کند تا آخرین چشمک‌های عزت نفس انسان را چراغانی کند.

ازدواج، از زن، یک انگل می‌سازد، یک عائله، یک نان‌خور. توانِ او را برای درگیری در زندگی می‌گیرد، آگاهی اجتماعی‌اش را کور می‌کند، تصورات و انگارگری‌های‌اش را فلج می‌کند و بعد از تمام این‌ها (این الطاف)، حمایتِ پرترحم و ضعیف‌نوازش را تحمیل می‌کند. یک دامِ فریبا، یک تحریف آشکار. مضحکه‌ای که شخصیت انسان را (با گستاخی تمام) به بازی می‌گیرد.

اگر مادربودن، غایت سرشت زن است، پس چرا از عشق و آزادی حرف می‌زنند؟ ازدواج اما، تمامِ آرزوها و آمال زن را می‌سوزاند و دودش را به هوا می‌فرستد. آیا به زن نمی‌گویند که «مادر شو، تا رشد کنی»؟ آیا این مانعی برای رشد زن نیست؟ آیا ممانعت از فروش خویشتن برای به دست‌آوردنِ مادری را مایه‌ی شرم و ننگ زن نمی‌دانند؟ آیا این تنها ازدواج نیست که چنین مادرشدنِ اجباری و نفرت‌انگیزی را تصدیق می‌کند؟ اگر مقصودِشان از مادربودن ثمره‌ی یک انتخاب آزادانه، یک عشق، حاصل شورمندی و شعف می‌بود، به هیچ قیمتی حاضر نمی‌شدند کاری کنند که بر سر آفریده‌ی بی‌گناه‌اش، کلاهِ گناهکاری گذاشته و با برچسبِ وحشتناکِ حرامزاده صدای‌اش کنند. اما ازدواج کک‌اش هم نمی‌گزد، ازدواج، با نابکاری‌اش برضد مادری، خود را برای همیشه از قلمروی عشق، محروم کرده.

عشق، سترگ‌ترین و ژرف‌ترین چیز در زندگی؛ مژده‌گرِ امید، شور وشادی؛ عشق، گردنکش از هر قانون، از هر رسم و قرارداد؛ عشق، آزادترین و پرمایه‌ترین خمیره‌ی سرنوشت؛ چنین نیروی سرشاری را چگونه می توان با آیینِ پست دولتی-کلیسایی بچه‌پس‌اندازی یکی گرفت؟

عشقِ آزاد؟ مگر عشق جز آزادی چیز دیگری هم می‌تواند باشد؟ شاید مغز را بتوان خرید، اما عشق را هرگز. شاید بتوان بر تن چیره شد، اما بسیج تمام نیروهای زمینی هم نمی‌توانند بر قدرت عشق غلبه کنند. می‌توان بر کشورهای بسیاری سلطه یافت، اما نه هرگز بر عشق. می‌توان روح را به زنجیر کشید، اما در برابر عشق جز در بند شدن کاری نمی‌توان کرد. می‌توان، چون شاهی بر تخت نشست و با دستگاهی پرطمطراق و پرزرق‌ وبرق فرمان راند، اما بی‌عشق تمام این‌ها به هیچ نمی‌ارزد. فقیرانه ترین آلونک به نور عشق، گرم و زنده و رنگین می‌شود. با عشق، خُردترین گدا، غنی‌ترین شاه می‌شود. باری، عشق، آزاد است؛ و جز در آزادی در هیچ‌جایی نمی‌تواند منزل کند. عشق، در آزادی، از خود سرشار می شود. اگر عشق در جایی ریشه کند، هیچ قانون و آیین‌نامه‌ای، وهیچ‌ دادگاهی نمی‌تواند ریشه‌اش را از خاک بکند. حال اگر زمین بایر باشد، ازدواج چگونه می‌خواهد میوه بگیرد؟ این مورد، شبیه به آخرین تلاش نومیدانه‌ی زندگی برضدِ مرگ است.

عشق به حامی نیاز ندارد؛ چون پاسدار خویش است. تا زمانی که زاد-و-ولد ریشه در عشق داشته باشد، هیچ کودکی بی‌نوا و گرسنه نخواهد ماند و دیگر احساس کمبودِ عاطفه نخواهد کرد. من به این ایمان دارم. من زنانی را می‌شناسم که با عشق‌ورزی به مردانی که به راستی دوستشان داشتند، از خود، مادرانی آزاد ساخته‌اند. کودکانِ ازدواج، از فقدان مراقبت، توجه و فداکاری در رنج اند؛ در حالی که مادرِ آزاد [منظور مادرشدن بدون ازدواج است] قدرت بخشیدن تمامِ این چیزها را دارد.

حامیانِ اتوریته و حاکمیت، از پیدایش «مادریِ آزاد» واهمه دارند، مبادا که از مزایایی که به‌تبعِ ازدواج به کف آورند، محروم شوند. بی ازدواج، چه‌کسی خواهد جنگید؟ چه کسی پول درمی آورد؟ اگر زنان از بی‌بندوباری بچه‌آوری در ازدواج بپرهیزند، دیگر چه کسی پلیس و زندان‌بان خواهد شد؟! شاه و رئیس‌جمهور و سرمایه‌دار و کشیش، همه فریادِ "مردم، مردم" سرمی دهند؛ مردمی که پایندگی‌شان باید به بهای تبدیل‌ِ زن به یک ماشینِ صرف، تأمین شود. از دیدِ این‌ها ازدواج، سوپاپ اطمینانی است برای پیش‌گیری از واقعه‌یِ وحشتناک و زیانبارِ بیداری جنسیِ زن. اما تمام این تقلاهای برده‌ساز بی‌نتیجه خواهد ماند. تمامِ احکام کلیسایی، تحکم‌های آیین‌نامه‌ای و تحمیل‌های قانونی بی‌فایده خواهد بود. زنان دیگر نمی‌خواهند در تولیدِ نژادِ بیمار و ضعیف و فرتوتی که حال و توانِ بیرون آمدن از یوغِ بی‌چیزی و بندگی را ندارد، شریک باشند. درعوض، کودکانی بهتر و ‌کم‌شمارتر می‌خواهند که همه حاصلِ انتخابی آزاد باشند و همه در عشق پرورده شده باشند؛ نه آن‌که با اجبار ازدواج، به دنیا آمده باشند. شبه-معلمانِ اخلاق ما هنوز باید چیزهای زیادی درباره‌ی وظیفه نسبت به کودک بیاموزند، وظیفه و رسالتی که با آزادی عشق در سینه‌ی مادر برای همیشه بیدار نگاه خواهد ماند. زن، زیبایی مادرشدنِ احترام‌انگیز را به زادآوری موجودی که قرار است در فضایی تبهگن و مرگ‌آور بزیَد، نخواهد فروخت. اگر قرار است مادر شود، دوست دارد به آفریده‌اش بیشترین و بهترین چیزهایی را که دارد، ببخشد. زندگی با کودک، آرمان اوست؛ او می‌داند که تنها با این آرمان می‌تواند در آفریدن مردان و زنانی شایسته سهیم باشد.

ابسن، با کشیدن تصویر آلوینگ می‌بایست درک روشنی از یک مادر آزاد را داشته باشد. آلوینگ، یک مادر ایده‌آل بود، چون از ازدواج گذشت تا پرواز روح‌اش را نظاره کند، تا به شخصیت‌اش بازگردد، تا جان‌یافته و توانا شود. دریغ که نتوانست عزیز زندگی‌اش، اسوالد را نجات دهد، اما فهمید که عشقِ آزاد، یگانه‌حالتِ زیبای زندگی است. کسانی که مانند آلوینگ، برای بیداری روح‌شان، در خون و اشک زندگی کرده‌اند، ازدواج را پوچ و مسخره و بی‌معنا رهامی‌کنند. آنان می‌دانند که عشق چه فانی باشد و چه باقی، تنها راهِ روشن برای آفریدن نسلی فعال و ساختن دنیای جدید است.

در وضعیت حقیر کنونی، برای اکثریت، عشق، امری غریب است. دوری‌کردن و بدفهمیدن‌اش مُد شده. تارهای ابریشمین و لطیف عشق، فشار و تنش و اصطکاک‌های روزمره را تاب نمی‌آورند. روحِ عشق پیچیده و غنی است و بسیار ناسازگار با واق‌واق تنفرانگیزِ جامعه. در این وضعیت عشق برای کسانی که آن را طلب می‌کنند، می‌گرید ، می رنجد و آه می‌کشد؛ چون مجبور است ناکامیابیِ هرروزشان را در تلاش برای فتح قله‌ی عشق، نظاره کند.

روزی، مردان و زنانی خواهند برخاست که عزمِ آن قله کنند. آنان خود را به قله‌ خواهند رساند تا در روشنی و گرمای عشق پاکیزه شوند. اگر دنیا، زادآوری را به فضای روابط اصیلِ دوستی، به همدلی و هم‌زبانی بسپارد؛ و نه ازدواج، که عشق را ولیِ این امر کند، چه پنداشتی، چه تصوری، کدام نبوغ شاعرانه می‌تواند توانمندی‌های چنان زنان و مردانی را به انگار کشد؟