گزارش ارسالی توسط یکی از خوانندهگان افغانستانیِ نشریهی هشت مارس
«راشه» بهشدت ترسیده بود. آرامآرام حرف میزد، مثل بید میلرزید و چهارچشمه به اطراف نگاه میکرد. ازین که مدتی میشد او را ندیده بودم اظهارِ نگرانی کردم. بهآرامی جواب داد: در خانه بودم. رنگاش پریده و چهرهاش پژمرده بود.
یک سال پیش زمانی که او را برای اولین بار دیدم روحیهی دیگری داشت. او با پدر، مادر، خواهر و برادر خردسالش تازه چند ماهی بود که به اروپا رسیده بودند و از اینکه به آلمان آمده است، خوشحال بود. در یک روز گرم تابستانی که روسریِ ضخیمی پوشیده بود از او پرسیدم: گرمی نمیکنی؟ گفت: چرا، خیلی سخت است. گفتم: چرا آن را برنمیداری؟ گفت: من میخواهم اما پدرم نمیگذارد.
پوشیدن روسری در آلمان، جبری نیست؛ اما توسط عدهای از مردان متعصب پوشیدن آن به دختران و زنان جوان، تحمیل میشود. بیشتر زنها مخالف حمل آن هستند چنانچه در جایی که احساس امنیت کنند آن را برمیدارند.
اینبار وقتی او را دیدم شادابی و طراوت سابق را نداشت. از او پرسیدم: چه شده چرا اینقدر افسرده به نظر میرسی، خیلی وقت است دیده نمیشوی، کجا بودی؟ گفت: دو ماه شده که در خانه بودم و مکتب هم نرفتم. وقتی دلیل آن را جویا شدم. گفت: دوماه پیش بعد از رخصتی و بیرون شدن از مکتب با یک همصنفیِ پسر مشغول صحبت بودم که پدرم آمد. او وقتی مرا مشغول صحبت با یک نامحرمِ بیگانه دید با خشونت به من نگریسته و بدون رعایت و توجه به همصنفیها و رهگذرها عصبانیتاش را آشکار کرده گفت: برویم! من هم بدون خداحافظی از همصنفیهایم به راه افتادم. وقتی به خانه رسیدیم مرا به وسط اتاق تیله نموده گفت: ما به اینجا نیامدیم که کافر شویم، من تو را اجازهی رفتن به مکتب ندادم که کافر شوی و با بچهها رابطه بگیری؟ او فرصت جواب و صحبت به من نداد. دروازهی اتاق را بست و کمربنداش را بیرون نموده شروع به لتوکوبِ من نمود. ضربات کمربند که با شدت و هیبت فرود میآمد ردههای سرخِ کبود رنگ را بر شانه و پشتم بهجا میگذاشت. من داد میزدم و ناله میکردم او بهعوضِ اینکه به من رحم کند و از زدن دست بکشد بر شدت ضرباتاش میافزود و با آواز بلند نعره میکشید که جیغ نزنم و ناله نکنم که صدایم را نامحرمها میشنوند. چند دقیقه بعد من دیگر چیزی نفهمیدم و از حال رفتم. بعدها مادرم به من گفت او تو را آنقدر زد که بیحال شدی و بعد درب اتاق را بسته و از خانه بیرون رفت. بعد از اینکه به هوش آمدم پدرم پیش من آمده گفت: دیگر اجازهی رفتن به مکتب را نداری، تو آدم نیستی، تو قابلاعتماد نیستی، اگر بدون اجازهی من از خانه بیرون بروی تو را میکشم.
شکنجه کردن، زدن حتا کشتن دخترهای جوان در سالهای اخیر در آلمان شدت گرفته است. یک سال پیش یک مرد افغانستانی که با فامیلاش تازه به آلمان آمده بود، سر زناش را به جرم برداشتن روسری، تراشید و زن از ترس، صدایاش را بالا نکرد و ماهها در خانه ماند و شکایت ننمود. یک دختر جوان پاکستانی به جرم دوستپسر داشتن در دارمشتات توسط پدر و برادرش به فجیعترین شکل کشته و جسدش در جنگل پنهانشده بود که توسط پولیس کشفشده و پدر و برادر محاکمه شدند. آنها در دادگاه به جرمشان اعتراف نموده گفتند: ما حکم شریعت را جاری کردیم؛ و از کردهیشان اظهار پشیمانی نکردند. این در حالی است که پسران جوان و بیشتر مردان اجازه دارند دست به هر کاری بزنند، دوستدختر داشته باشند، بادهنوشی کنند و روابط جنسی گوناگون با زنان، مایهی افتخارشان است. مردان متأهل زیادی هستند که به مراکز فحشاء میروند، مراکزی که توسط دولت آلمان از سال 1991، رسمیت یافته است. آنها به این رابطهیشان افتخار میکنند؛ اما درعینحال زنان و یا دخترانشان اجازهی صحبت با «نامحرم» را ندارند و بیرون رفتن از خانه بدون اجازهی شوهر و یا مردان خانواده و بدون پوشش اسلامی برایشان جرم محسوب میشود.
به راشه گفتم چرا به پولیس زنگ نزدی؟ گفت: نه، من پدرم را دوست دارم. او به من زحمت زیاد کشیده و مرا از چنگ دولت سوریه نجات داده تا به اینجا آورده من نمیخواهم زحماتاش را بر باد دهم. از او پرسیدم: چندساله هستی؟ گفت: نُزده ساله. گفتم: اگر بخواهی من شکایتات را به مقامات میرسانم. پدرت باید جوابگو باشد. این ستم است باید در برابر آن ایستاده شوی و از حق انسانیات، دفاع کنی! گفت: تو راست میگویی اما من نمیتوانم این کار را بکنم. من تحقیر شدن و توهین به پدرم را پذیرفته نمیتوانم.
راشه حالا تحت شرایط مشخصی اجازهی رفتن به مکتب را یافته است. از او خواستم تا گاهگاهی پیش من بیاید. پذیرفت و گفت حتمن.
با خود گفتم من به روشنگریات، ادامه خواهم داد. تو باید آگاه و بینا شوی. تو باید حق انسانیات را درک کرده و واقعیات را بدانی. تو باید آگاه بشوی و رشد کنی با بتوانی در موقعیت زنان در کشورت و جهان نقش بازی کنی. من این روحیه را از ابتدا در تو دیده و تشخیص دادهام.