دقیقاً شانزده روز بعد، حکومت یک گروه زنکش و زنهراس در افغانستان به دو سالگی قدم میگذارد و دو سال است من در کنار آن میلیون ها زن در افغانستان، هر لحظه لگد، مشت، قمچین و مرمی می خورم و توهین و ناسزا می شنوم؛ تحقیر میشوم و به حاشیه زده میشوم. اما با همین لاش خسته و زخمی، خودم را به جلو کش می کنم و به خود داستان دوام آوردن میخوانم. دوام آوردنی که آینده و افقش معلوم نیست؛ اما جز این داستان، افق و آیندهای هم نیست.
من خشم بلوچم/ زخم عربم/ جزم کردم/ حتم انقلابم/ من زنم!
نگران تو ام و هم سالانت که مبادا وحشت شاخه های کوچک کودکی تان را بشکند که مبادا دندان گرگ اندیشان تا دامان تان برسد و شادی تان طعمه ی کفتاران شود
«من باید صریح تر، تهاجمیتر باشم، چون جهان دارد پرخاشگرتر میشود، و ما به مردمی نیاز داریم تا با صدای بلند علیه بیعدالتی صحبت کنند. من با صدای بلند حرف میزنم، چون عصبانی هستم».
چند ثانیه طول کشید تا صدایم دربیاید، داد زدم. مادربزرگ هم از پایین پلهها داد میزد که از خانه بروند بیرون. من بدون این که بدانم چهکار میکنم دویدم پایین. به پله آخر نرسیده بودم که جیغ بلندی مرا برگرداند.
برای من به هدیه میآوردندبه مادرم که در آیینه زندگی میکردو شکل پیری من بود
شاعر پیشرو و شخصیتی برجسته و ماند گار در ادبیات فارسیآرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آنها با مردان است.
با گذر قرون بسیار عبارات هنر مجاز، حضور مشروط، تیزی سانسور، خرد مردانه و احساس زنانه، زن ناقصالعقل و چه و چه و چه برای مایی که تا به هنوز تجربهی زیستن در جغرافیای خفقان را داریم، کاملا ملموس و آشنا و برپاست!