روایتی از زلزله هرات – تمنا

 ارسالی از افغانستان

آن روز مثل روزهای معمولی دیگر، از خواب بیدار شدیم. صبحانه خوردیم، مادرم گفت امروز قرار است برای تفریح به باغچه برویم. من بنابر کسالت و خستگیِ ناشی از ماندن زیاد در خانه و چشم دوختن به چهار دیوار اتاقم، از شنیدن این خبر خوشحال شدم. رفتم تا لباس‌هایم را آماده کنم و وسایل مورد نیاز برای رفتن به باغ را در کوله پشتی‌ام گذاشتم.

ساعت حوالی ١١ظهر بود، در حال بستن موهایم بودم، ناگهان حس کردم تمام اتاق و پنجره‌ها می‌لرزد. اول، برایم کمی عادی بود چون همیشه این‌طور صدای بلند هنگام رد شدن ماشین‌های بزرگ از کوچه‌ی ما ایجاد می‌شد. ولی این بار طولانی‌تر بود و شدیدتر؛ زمین به چپ و راست حرکت می‌کرد و به نظرم آمد که پنجره‌ها دور و نزدیک می‌شوند. صدای مادرم از خانه آمد که زلزله است! زلزله! بیرون بدوید!

با همسایه داخل حیاط بیرون دویدیم. و بعد به کوچه گریختیم.

دست و پاهایم می‌لرزید. نمی‌دانستم خوابم یا بیدار.

همه‌ی اهل محل بیرون آمدند، هول‌زده و شوکه بودند. چند دقیقه‌ی بعد، یک‌عده گفتند: دیگر تمام شده! بخیر گذشت!

هنوز بیرون بودیم که زمین لرزه‌ی دوم شروع شد.

در کوچه نشستیم، دست‌هایمان را روی سرمان گرفته بودیم و جیغ می‌کشیدیم! جیغی ناخواسته و برخاسته از هراس، تا تمام شد. زمین لرزه‌ی سومی که شد، به سمت ستون برق نگاه می‌کردم که تکان می‌خورد. با خودم می‌گفتم این‌بار روی سرمان آوار خواهد شد.

اما نه، زلزله هنوز با ما کار داشت.

اینترنت موبایلم قطع شده بود، به سختی توانستم آنلاین شوم و داخل فیس‌بوکم بروم. مرکز زلزله شهرستان «زنده جان» بود و تماما ویران شده بود. آهی کشیدم و خبر را به بقیه خواندم. هنوز از وسعت تخریبات ناآگاه بودیم. نمی‌دانستیم چه کنیم. همسایه‌ها یک به یک، هراسان و با عجله در حال ترک خانه‌هایشان بودند.

به پدرم گفتم ما هم برویم. گفت: کجا؟

گفتم: نمی‌دانم، یک جایی که ساختمان نداشته باشد.

با ترس و دلهره وارد خانه شدیم، و وسایلی که دم دست بود را برداشتیم. هنوز زمین می‌لرزید، ارام نمی‌گرفت. سریع داخل ماشین شدیم و به جاده زدیم.

در میان راه جایی ایستادیم، همه جا بوی مرگ و خستگی می‌داد.

مردی به شیشه‌ی ماشین زد و به پدرم گفت: بیایید داخل این باغچه، همه دارند می‌آیند، برای شما هم جا هست امروز.

داخل باغچه شدیم، بسیار بزرگ بود. چاشت بود و آفتاب سوزان. با بی‌حالی ناشی از ترس داخل شدیم و گوشه‌ای نشستیم.

شبکه‌های اینترنتی کماکان قطع بودند.

مادرم مقداری از غذای چاشت را برداشته بود، خوردیم. مردم کم‌کم می‌آمدند. خاله‌ام زنگ زد و گفت: بیایید در خانه‌ی مادر، داخل حیاط فرش انداخته‌ایم.

آنجا را ترک کردیم و به خانه‌ی مادربزرگم رفتیم، برای مدتی طولانی (۱۵ روز) داخل حیاط مادربزرگم زندگی کردیم. آنجا خانواده‌ی دیگری هم آمده بودند.

دوباره فیس‌بوکم را چک کردم، با سیلی از عکس‌های زلزله‌زدگان روبرو شدم. اخبار می‌گفت که اکثر قربانیان زنان و کودکان هستند.

تقریبا دو هزار نفر کشته شده بودند، هنوز خبری از آن‌هایی که زیر آوار بودند، نبود. نیروی کمکی به منطقه نرسیده بود، اما هر چند دقیقه یک‌بار صدای هلی‌کوپترها به گوش می‌رسید.

از شدت بغض نمی‌توانستم گریه کنم. خواهر کوچکم به مادرم گفت: مادر! کی خانه می‌رویم؟ زلزله تمام شده؟

مادرم گفت: نمی‌دانم دخترم! باید ببینیم چه می‌شود.

زندگی ما در حیاط به دشواری زندگی در خیابان و کوچه نبود. اما تحمل آفتاب سوزان برایمان دشوار بود. اکثرا اشت‌ها نداشتیم، من اگر گاهی می‌توانستم به اینترنت وصل شوم، با دیدن عکس‌های زلزله‌زده‌گان از خود بی‌خود می‌شدم.

کارم شده بود چک کردن کانال خبری تلگرامی (هرات تایمز) و پس‌لرزه‌نا ادامه داشت. به لرزش زمین هنوز عادت نکرده بودیم، من بیش‌تر اوقات سرگیجه داشتم.

۷۲ ساعت گذشته بود و حالا دیگر فرصت طلایی زنده‌ماندن از آن‌هایی که زیرآوار بودند، گرفته شده بود.

مردم دست به کار شده بودند؛ با جمعی از خیرین هر منطقه، به زنده‌جان می‌رفتند؛ هر کس هرچه در توان داشت، برای مردم زنده‌جان تهیه کرده بود، مردمی که حالا خودشان هم در کوچه و خیابان آواره شده بودند.

هوا کم‌کم سرد می‌شد و ما مجبور بودیم در بیرون بخوابیم.

تا دل مردم خوش شد که زمین آرام گرفته است، یک زلزله‌ی قوی دیگر ساعت ۵ صبح و زلزله‌ی قوی‌تر دیگری هم چند روز بعد از آن ساعت ۸ صبح رخ داد. آن‌قدر ترس و تروما به جان‌مان افتاده بود که تاریخ و روزها را فراموش کرده بودیم.

درد این‌که پوست‌مان در آفتاب سوخته بود، در برابر درد کسانی که کل خانواده‌شان را در زلزله از دست داده بودند، چیزی نبود.

اکثر آن‌هایی که باغ، باغچه یا حیاط بزرگ نداشتند و خانه‌های‌شان ترک برداشته بود، در پارک‌های عمومی خیمه زده بودند، و پیدا کردن خیمه، از دشوارترین کارها بود.

همچنان هرات‌تایمز را دنبال می‌کردم، منتظر خبرهای بدتر بودم.

ترس بر ما آنقدر غالب شده بود که حتی نمی‌توانستیم حمام برویم،

اگر می‌رفتیم، در عرض چند دقیقه خارج می‌شدیم و یکی بیرون از حمام مراقب‌مان بود.

حتی دست‌شویی رفتن، معضل دیگری بود، چون تعدادمان در حیاط مادربزرگم زیاد شده بود. چند خانواده زندگی می‌کرد، اکثرا اولین بار بود که همدیگر را می‌دیدیم. مجبور بودیم لباس‌های با حجاب و بلند بپوشیم و کمتر راه برویم، چون همسایه‌ی خیمه‌ی کناری ما، پسر داشتند. با وجود زلزله، باید مراقب پوشش و عبور و مرور خود در برابر مردان بیگانه می‌بودیم؛ طوری‌که مجبور بودیم در حیاط آشپزی کنیم و ظرف بشوریم و هنگام ظرف شستن مراقب حجاب و صدای خود باشیم.

آنچه که مرا بیشتر رنج می‌داد، خانواده‌ای بودند که با ما در حیاط زندگی می‌کردند، دختر ١۵ ساله‌ی‌شان که بسیار لاغر و نحیف هم بود، تازه نامزد کرده بود؛ دختری که مانند هزاران دختر دیگر از تحصیل محروم شده بود. مدام کار می‌کرد، آشپزی می‌کرد.

مادرش از او تعریف می‌کرد: «بسیار دختر کار کشته و ساکتی است، زلزله که تمام شود، به‌خیر محفل نامزدی‌اش است. داریم لباس‌هایمان را آماده می‌کنیم».

دیدن او مانند فیلم ترسناکی شده بود که در کنار ترومای زلزله باید تحمل می‌کردم.

وضعیت بد زلزله‌زدگان، زنان و کودکان، مردمی که در کوچه و پارک زندگی می‌کردند، ترس، دلهره، بی‌خوابی، مانند پتک محکمی به سرم می‌خورد.

پسر خاله‌ام با دوستانش برای کمک به زنده‌جان رفته بود، می‌گفت: «پیرزنی از همان زنده‌جان، به مردم تعریف کرده که قبل از زلزله، گرد و خاک شدیدی رخ داده بوده، همه در خانه‌هایشان رفته بودند، من نزدیک تنور بودم، ناگهان دیدم زمین و زمان لرزید، خاک همه جا را برداشت، وقتی به پشت سرم نگاه کردم، دیدم خانه‌ی ما نیست»!

پسر خاله‌ام می‌گفت: «آنجا رفته بودیم وقتی کارمان تمام شد و بچه‌ها داشتیم می‌آمدیم، مردم دنبال من می‌دویدند و می‌گفتند از ترکیه آمده است. من گفتم که نه، هراتی هستم. گفتند: دروغ می‌گوید، تُرک است! کمک آورده‌اند»!

خانم نیک‌سیر، استادمان در انجمن ادبی، برای کمک به زنده‌جان رفته بود، می‌گفت: «پیرزنی گفته: مادر جان! دو هفته است چای نخوردم»!

زنی دیگر گفته: «وقتی زلزله شد، دو شب بدون پتو و خیمه بودیم، از سرما یخ زدیم».

هر شهروند ساکن هرات، روایت به خصوصی دارد از زلزله؛ حادثه‌ای که به جان و مال و روان همه آسیب رساند. می‌دانم روزی زمین آرام خواهد گرفت اما قلب‌های ما آرام نمی‌گیرند. ما همه در این رنج شریک بودیم و با هر زنده جانی که زیر آوار ماند، جان دادیم.

۶ نوامبر ٢٠٢٣

برگرفته از نشریه هشت مارس شماره ۶٠

دسامبر ۲٠۲٣ – آذر ١۴٠۲