آتش شاکرمی به بابای کیان پیر فلک:

«تن  تو تجسم  روان  ماست.

چند روزی ست بارها ویدیوی کوتاه راه رفتن میثم پیرفلک را میبینم....آن سرپا شدن  لنگان، با کمک  عصا.....آن تقلا، پیچ و تاب خودن ها و دفورمگی  این تن  شکسته بسته...

بعد به درون  خودم نگاه میکنم.

به درونم که زخمی و شکسته و دفورمه ست.....بی پوست و بی مرهم است جاهاییش، باوجود دوستان  همراه و مرهم باز بی مرهم است جاهاییش، بیشترین بخش هایش....و عمیقا تنها هستم.

بابای کیان،

سرپا شده ای

سرپا شدن  تن ات راست تر از سرپا شدن  روان  همه مان است، و اینرا ماها خوب میدانیم.....

بابای کیان

همه ی ما دادخواه ها درون مان شکل تن  شماست،

از جانب خودم اگر بگویم حتا محبت را پس میزنم خیلی وقتها.... جوجویم پُر حسرت بود، هنوز هفده سال اش هم تمام نشده بود اما پر حسرت و گرسنگی بود.....این چه زندگی ای ست که یک بچه را از خودش سیر می کند که بجای برنامه ریزی و شوق آینده برود توی اعتراضاتی که روبرویش حکومتی تا دندان مسلح ایستاده و آن جانوران اسلحه بدست هیچ دلشان نلرزد وقتی توی صورت اش باتوم را فرود میاورند و آنقدر سرش را به اینطرف و آنطرف می کوبند تا متلاشی شود....هیچ دلشان را نمیلرزاند نگاه  معصوم چشم های زیبا و تلخ اش!

بابای کیان

دردم می گیرد حتا وقتی محبتی می بینم....لقمه ای به دهان میبرم، کفشی نو میخرم.....کفش هایم اسم دارند. یکی شان اسم اش جوجوی خفن است، یکی شان جوجوی خلافکار ( و این یک شوخی بود میان من و جوجو، که او به من میگفت جوج پاستوریزه، من بهش میگفتم جوجوی خلافکار، و هردو میخندیدیم. دیگر نمیخندیم. ) ، یکی جوجو تُخس، یکی جوجوی قشنگم....

بیشتر از هر چیزی در بین لباسها کفش را با نیکا مرتبط میبینم، از بس که اهل راه رفتن و دویدن بود جوجو....

بابای کیان

بیشتر راه برو

و بدان همه ی ما با شما و ماه منیر در دل های مان زیاد حرف میزنیم.»



١۶مارس ٢٠٢۴

برگرفته از تلگرام کارزار