دل نوشته ای از ریحانه آذرمهر
در تاریکیای عجین با نور خفیف تکین چراغ قوهی خانه، موهای طلاییشدهی سوسن با تمام ژولیدگیای که در آغوش دارد، بیباکانه برق میزند. ساعت از ۱۰ شب گذشته و در حالی که مهدی پدر سوسن چشمانش را به آدمیان صامت میان تلویزیون دوخته است، سکوت از چهار گوشهی نشیمن فوران میکند. با اینحال، آن زمان تنها چیزی که قادر است در ثانیههای مکدر جایگزین سکوت شود صدای خفیف عقربههای ناایستای ساعت دیواریای کوچکیست که سوسن او را ماهها پیش با اندک معاش ماهیانهی معلمی خود خریده بود، تا مادر و پدر بتوانند بدون پرسش از او دقایق را شناسایی کنند. سوسن بینهایت غمگین است و برای محافظت از خودش یکبار دیگر سر بیدفاعش را میان دستان خسته و کوچک خود دعوت میکند. میخواهد دوباره دهانش را باز کند و از فریادهای بیشمار درونش بکاهد. اما تا لرزان دهان باز میکند و آهسته «آغا» میگوید، با همان برخورد همیشهگی پدر مواجه میشود. باز هم میشنود: «برایت گفتم که چپ باش. مادرت خو اس. صبح باز همرای مادرت گپ میزنیم.»
چشمان سوسن به سان سرخ دریای سرشار از سیلاب بیوقفه اشک میریزد. انگار هیچ چیز توانایی این را ندارد که به او آرامش بدهد، جز همان غبطهی کوتاه مدتی که به گشودگی لبخند در لبهای برادر کوچکش میخورد. آن هنگام، وقتی به خواب عمیق آن موجود لاغر اندام، کوچک و آرام میبیند که بیهیچ پریشانیای لابلای رویاهایش غرق است با خودش فکر میکند که به عنوان یک زن در آن محدودهی سنی در چه موقعیتی قرار داشت؟ به خاطر میآورد؛ درست آن موقع که ۱۱ سالش بود بر علاوهی اینکه نمیتوانست در بازیهای کودکانهای مورد علاقهاش سهم بگیرد، زیرا بازیهای پسرانه و ناپسند برای دختران خوانده میشدند، مسئولیتهای زیادی در خانه نیز داشت. برخلاف برادر کوچک و دیگر برادرانش که هیچ کمکی برای دستان او نبودند/نیستند و او مدام باید مراقب شکمها و لباسهاشان باشد. آری لباسها… مثل همان شبی از شبهای ظلمت که مادر او را چهار دست و پا در اتاق تاریک گوشهی حیاط خوابانده بود؛ به دلیل اینکه او نتوانسته بود آنگونه که باید لباسها را بشورد و در وقفهی آبکشیدن هر لباس شیطنت بازی درآورده بود. یادش میآید که سیلیای دستان مادر چقدر دردناک به پشت گوشش خوابیده بود و شنیدن صدای پدر که مکرر واژهی «فاحشه» را تکرار میکرد، چه بیرحمانه بود. البته او بیشترین خاطرهی که درین خانه داشته است، همینگونه بوده. آنقدر اینگونه بوده که او دیگر از فرط استیصال به خودش میپیچد. ساعت یازده شب است و شدت دوران درد روی خطوط شکم سوسن رشتهی افکارش را قطع میکند. آن دم، متوجه میشود که همه با آسایش به خواب رفتهاند و او تنها کسیست که با خشم و رنج عریان خود زانو بغل کرده است. دستش را نامطمئن روی شکمش میلغزاند و همینگونه تیر دردی که تا انتهای کمرش کشیده شده را دنبال میکند. نمیتواند بخوابد، چگونه بخوابد؟ آنها، آن آدمکهای کوکی دور و برش میخواهند فردا او را به عقد کسی که هرگز با او سر صحبتی نداشته است در بیاورند. نه، نمیتواند نفس بکشد. درد قاعدگی، برای زنی فرودست شبیه او بسیار دشوار و سنگین است، مثل سنگینی کسالتی که هر بار با شستن پارچههای خونین قاعدگی در تاول دستهاش حس میکند. و او با این وجود، اگر کمترین توجه و مهری که درین بازهی زمانی از نصیحتهای مادر میگیرد، نه برای خودش که برای باروری اوست. که باید مراقب خودش باشد تا در آینده زایندهی خوبی شود. درد قلبش مضاعف میشود. چنان مضاعف که بیهیچ انگیزهی از جا میپرد و سفید دروازهی اتاق را شتابان پشت سرش میبندد. باید از پلهها عبور کند و برای رسیدن به خلوتی که بهتر بتواند رنجهایش را لمس کند، بایستی به آن کوچک اتاق گوشهی حیاط پناه بیاورد. به آن اتاقی که بیشتر به هلفدانی میماند و آنقدر زمستان سرد و تابستان گرم دارد که به سختی میتوان او را از محیط بیرون جدا کرد. اما چه کار میشود کرد، او به تنهایی خودش نیاز دارد. به خلوتی که عاصی و رهاتر رنجهایش را واکاوی کند و برای هر کدامشان مراسم باشکوه عزا راه بیندازد. حال، به ساعت نمیبیند که پلیست بین او و سالیان از همگسیختهی باطل. زیرا در آن مقطع با اضافه شدن ثانیهیی بر ثانیهای دیگر زندگی، هر آنچه میتواند نسبت به آیندهی خود متصور شود بیهودگی و بطالت است؛ به سان ۲۰ سال گذشتهی که بیهیچ حق انتخابی از لای دستهای مادر و پدرش فروجهیده است. او دوباره در آنجاست، در آن اتاقک که مکان تنبیه کودکیها و نوجوانیهاش بوده، آنجا که اکنون به مکانی برای تقابل با شوریدگیای کابوسهای تمام ناشدنیای زندگیاش تبدیل شده است. با اینکه درد طویل قاعدگی جانش را در برگرفته، او اما آرزویش این است که هرگز صبح نشود، صبحی که قرارست بیاید و برایش صاحب جدیدی در نظر بگیرد.
چه واژهی وقیحی، صاحب! این کلمهیست که همیش از زبان پدر شنیده است: «تا به کی میخواهی دای خانه باشی، یکی ره بگی که صاحب شوه تره». چی نامنصفانه، مگر نه اینکه تمام این مدت خود صاحبان سوسن بوده اند؟! به این سیرک وقاحت باید گفت؛ تحویل شی از نزد یک صاحب به صاحب دیگر. سوسن که دستهایش را به هم گره کرده است، با فکر فرار در لامکانی به تنها جایی که میتواند پل بزند، نابودی خودش است. او یک مرتبهی دیگر به طرز اغراقآمیز و دیوانهواری به خودکشی فکر میکند، به اینکه شاید این تنها راه نجات او باشد. ساعت از دوازده شب گذشته، که سوسن پس از ساعتی پیچیدن در خود، با مژههای خیس، چهرهی غمبار، دستان گره شده و بدن از درد لولیدهاش در محوطهی سرد آن تاریک چال به خواب میرود.
صبح روز بعد مادرش وارد اتاق میشود و با تکان جسم بیجان او بلند میگوید: «بخیز، کم کم آماده شو که مهمانها میاین، عقدت است، جنازهات که نیست.»
سوسن که با قلب مضطرب بیدار شده و به این حجم از حس مالکیت مادر و درماندگی خودش فکر میکند، میگوید: «ای کاش جنازهام میبود، که بیغم میشدین.»
به خشم مادرش میبیند، به تصمیمگیری و حس تملک بیسر و تهی که دارد و آن را تنها میتواند بر زندگی دخترش پیاده کند، به تمام اینها میبیند و دوباره خودش را مییابد که بین مشتها و لگدهای مادر تقلا میکند. دوباره خودش را میبیند که با زوزههای بیامان به سمت در اتاق نشیمن کشیده میشود. دوباره خودش را میبیند که چاقوی پدرش مسافتی تا نزدیکیای گلویش را طی میکند. دوباره خودش را میبیند که بین رنگ غلیظ لبهایش و لباس زرین نکاح با ناکامی غرق شده است. دوباره خودش را میبیند که با چشمان حیران به تماشای انسانهای که بدنهای رقصانشان شادکامی خویش را میخواهند، نشسته است. دوباره خودش را میبیند که خنکی بار دستان مادرش را که با تمثیل حمایت روی شانهاش گذاشته شده، به سختی تحمل میکند. دوباره خودش را میبیند که نمادی از صاحب مثلا جدیدش که جدی و پر غرور در کنارش نشسته است، در دست دارد و دوباره به مادرش میبیند که با لبخند خشک رضایت کف میزند و ازینکه کسی دیگری را شبیه خویش قربانی کرده، شادان است.
برگرفته از نشریه هشت مارس شماره ۶۴
آوریل ٢٠٢۵- فروردین ١۴٠۴