سایه های ناپیدای تبعید جنسیتی_حکومتی زنان در دور دوم ارتجاع امارتی!
آترین آشوب
در خوانش سرنوشت تبعیدی چند زن از افغانستان در پاکستان درخواهیم یافت که بخش بزرگ ستم جنسیتی طالبان بر زنان تبعید شده و یا جنسیتهای تبعید شده از افغانستان در پاکستان چه سرنوشتهای وحشتناک و تلخی را رقم زده است.
در اینجا با زنان بیشماری مواجه شدم که جمعآوری و مستندسازی سرنوشت تمامی آنها تقریباً کار سادهی نخواهد بود، بناً بهطور نمونه با چهار زن از طبقات و پایگاههای متفاوت اجتماعی، اقتصادی، قومی، مذهبی و هم چنان بگروند فکری خانوادگی صحبت نمودم و امیدوارم بهقدر کافی معضلات و ستم غیر قابل تحمل بر زنان را در این نوشتار، درشت و قابل خوانش کرده باشم.
سارا* زن جوان ۲۶ساله متعلق به خانواده طبقه متوسط قبل از حکومت امارت اسلامی بود؛ برخلاف سارا که خیلی روشن، متفکر، کتابخوان و حامی برابری جنسیتی است، خانوادهاش با یک تفکر ضد زن، سنتی و مردسالارانه استوار است. سارا در پاسخ به سوال نخستم، که علاوه بر سختیهای مهاجرت که زنان و زنانگیشان را دوچند مردان هدف قرار میدهند، فشار زندگی سنتی و مذهبی چقدر بر فشار زن بودنش افزوده؟ چنین پاسخ داد: راستش بینهایت! من بهعنوان زنی که سنت، مذهب و قومگرایی را به دلیل ماهیتهای ضد زنشان پشت پا زدهام، خیلی برایم سخت است با افرادی در این مورد کنار بیایم و سکوت کنم که اعضای خانواده من استند؛ اما من با تمامی سختیها جنگیدهام و تا کنون حاضر به کنار آمدن نشدم. زمانی که در این جا مهاجر شدیم، حدود یکسال حتا از خانه به ندرت میزدم بیرون، بلدیت با زبان اردو و محیط غیر صمیمانه آنها با مهاجرین افغان را نداشتم، اما هنگامی که با توتالیتریسم نرانه پدر و برادر در خانواده مواجه میشدم، به راستی خیلی دلم میخواست از آن جا حتا برای چند لحظه و ساعتی بروم بیرون تا از غُرش صدای بلند و احساساتی آنها دور باشم اما حتا همان هم مساعد نبود. در اوایل هر جا که نیاز به رفتنم میشد، پدر صدا میزد باید با برادرت آن جا بروی، تا این که بعدها با ایستادگیام در برابر این محافظ فرستادن، دست از آنکار برداشت.
پاکستان آب نوشیدنی کافی ندارد و عموماً خانوادهها کوشش میکنند فلتر آب تصفیه کُن در خانههایشان نصب کنند، و اما برای عموم مردم در جادهها و کوچههای شهر و منطقه فلترهای عمومی نصب شده است، ما هم برای آب نوشیدنی مجبور بودیم از فلتر آب کوچهمان در کپسولهای بزرگ آب بیاوریم، از آنجایی که اصول خانواده مردسالار همین است که امور بیرون از خانه را مردان خانواده انجام میدهند، برادرانم نیز مسئولیت آوردن آب را داشتند، اما سر وقت و به موقع نمیآوردند، خوب من و خواهرم میرفتیم بعدها دیدم که یکی از آنها با مادر دعوا میکرد که اینها نباید آب بیاورند چون این جا پاکستان است و مردها شبیه مردهای افغانستان بد چشم اند. پدر هم همین طور. من هم دعوای کوچکی با او کردم و گفتم دیگر حق نداری مادرم را روی این مسائل فشار بدهی. من به دلیل گذشته دردناک مادرم که یک قربانی محض نرسالاری خانوادگی پدرم بود و است از روی خیلی مسائل کنارهگیری میکنم تا بر درد و رنج او نیفزایم؛ خیلی سخت است لحظاتی که باید در مقابل آن عملها فریاد بزنم، جیغ بزنم و بگویم بس کنید، دنبال روشهایی میگردم که وانمود کنم چیزی را احساس نکردم و نمیکنم، که وانمود کنم ندیدم و نشنیدم؛ در حالی که از درون دارم از خشم فوران میکنم و میترکم، شقیقههایم درد میکنند و درد میکنند، آنقدر از نفرت سرازیر میشوم که حتا به صورت هایشان نگاه نمیکنم و حتا اگر ناخواسته چشمم به پاهایشان هم میفتد از خودم بیشتر نفرت میکنم، از چشمانم که چرا متوجه نبودم و نباید پاهای کثیف آنها (پدر و برادران) را میدیدم. بلی، واقعاً برایم سخت است خاموش ماندن در برابر غُر زدنها و گفتارهای جنسیتزده آن ها، و بیشتر از آن وانمود کردن به این که چیزی را حس نکردی و نمیکنی، واقعاً قابل توصیف نیست این لحظهها!
در ادامه سارا از سیاستهای مهاجرستیزانه و افغان ستیزانه دولت پاکستان و این که چگونه این سیاستها باعث شده زنانی مثل او را به پای همبستری با مردان بورکرات پاکستانی بیندازد، میگوید: از تمامی دولتها متنفرم، اما از دولت پاکستان بیشتر. سیاستهای مهاجرستیزانه این دولت را بازهم ما زنانیم که با تن و آلتمان جبران میکنیم. بر اساس این سیاستها ادارات و بورکراتهای این دولت رفتار خشک و تبعیضآمیزی با افغانها اتخاذ مینمایند و بلخصوص این که مرد باشید. هرچند با زنان نرمتر رویه میکنند اما همه جا این طور نیست. مثلاً؛ در اسناد خواهرم و برادرم مشکلاتی پیش آمده بود و از آن جایی که میدانستیم مردان را اصلاً تحویل نمیگیرند، من گفتم میرم و انجامش میدهم، زمانی که رفتم خیلی سریع کارم را یکی از ماموران آن وزارت انجام داد و اسنادی را که نیاز بود، از طریق واتسآپ خواست بفرستم و بدین شکل راهی برای ارتباط گذاشت. بعد از گذشت چند روز دوباره برایم مسج داد و پیشنهاد دعوت برای غذای شب را داد، من رد کردم با این بهانه که خانوادهام اجازه بیرون شدن در شب را نمیدهند. بعد برای چند مدت با او تماس برقرار نکردم اما وقتی دوباره مشکلاتی پیش آمد و این بار واقعاً هیچکسی حاضر به کمک نشد من پی بردم که باید این جا کسی را منحیث واسطه داشته باشی تا این سیستمی را که علیه تو منحیث یک مهاجر افغان قرار داده شده، گاهی دستکاری کند و مشکلت را با چنین شیوهای حل کند. بعد از آن با آن مرد رابطهام را حفظ کردم و گاه و ناگاه با هم میدیدیم، هر زمان مشکلی پیش میامد او حل میکرد اما در عوض تنم را میخواست، هرچند رابطه سکس برقرار نمیکرد ولی تاحد ممکن از تنم استفاده لذتمندانه را میبُرد. من هم نمیتوانستم در برابرش مقاومت کنم چون اگر مقاومت میکردم دیگر کسی نبود، که مشکلاتمان را در آن سیستم ضد مهاجر و افغان ستیزانه حل کند. او مستقیماً روی من فشار نمیآورد که باید به او باجدهی جنسی کنم، اما خیلی خوب میدانستم که اگر پا ازین قرارداد غیرمکتوبی و غیر رسمی بردارم و پس بگذارم، چه نتیجهای به همراه خواهد داشت.
از سارا پرسیدم که هنوز هم با آن مرد رابطه دارد یا خیر؟ در پاسخ بیان کرد: من اوایل فکر میکردم او مردی نسبتاً خوبی باشد، چون در مورد نزدیک شدن با من از تهدید، نسبت به موقعیت دولتی که داشت و میتوانست با انواع تهدیدها من را وادار به برقراری رابطه جنسی کند، کار نمیگرفت. همین هم باعث شد تا مدتی فریب صادق بودن او را بخورم. ولی دلیل اساسی که باعث شد روابطم را با او قطع کنم نگاههای نفرتآمیز و رفتارهای تحقیر آمیزش بود. همیشه وقتی نزدیک موترش (ماشین) برای داخل شدن میشدم خیلی واضح معلوم میشد عمداً به طرفم نگاه کوتاهی پر از تنفر میکند و بعد رو میگردند سمت دیگری؛ دوم هم این که هر از گاهی قرار ملاقات میگذاشتیم، من میگفتم نزدیک وزارت شما میایم ولی او میگفت نه فلان جا بیا و من بر میدارمت؛ چندین بار بعد کامجویی و صرف لذت، به من میگفت تکسی بگیر و تا خانه برو؛ یک روز چون کرمچهایم از کار افتاده بود و دیگر قابل استفاده نبود، مجبور شدم یک کرمچ اضافی اما خیلی بد شکل دیگری که داشتم را بپوشم همان روز به من گفت نمبر پایت چند است، برایت یک کرمچ برند میخرم، من آن لحظه و روزهای بعد از آن واقعاً احساس تحقیر کردم بلخصوص زمانی که با وجود فهمیدن نمبر پای من هم حاضر نشد آن را برایم بخرد. البته من توقع نداشتم چیزی برایم بگیرد با این که وضع اقتصادی من خیلی بد بود اما با آنهم هر زمانی از خرید لباس و بوت و ضروریاتم یاد میکرد میگفتم واقعاً نیازی ندارم و نمیخواهم یک روپیهاش را هم برایم مصرف کند. بالاخره عزت نفس و غرورم در برابر همه این رفتارهایش زمانی انقلاب را در وجودم مبنی بر قطع رابطه با او آغاز کردند که داشت بهطرف انگلستان برای سفر کوتاه دو هفتهایی میرفت و قبل از آن گفت باید ببینیم، طبق همیشه من را در جادهای دور برای برداشتن به موترش دعوت کرد و موقع بالا شدن به موترش بازهم آن نگاه نفرت آمیزش را دیدم و بلخصوص زمانی که داخل اتاق شدیم، گفت اول نماز میخواند، گفتم درست است، بعد از نماز خیلی صمیمانه به پایم نشست و حیران ماندم چطور او این قدر خوب شده است، بعد گفتم از زمین برخیز و بیا سر کوچ بشین دیدم دوباره رفتارش سرد شد و خودش را مصروف مبایل کرد، دریافتم هدف او فقط نزدیکی و کامجویی و شهوت است نه چیزی دیگر. خوب خیلی صبر نتوانست و دوباره گفت پرده را کش کنم و بریم سر تخت، بعد از ختم شهوتش گفت باید دفتر برود و اصلاً یک لحظه را هم نخواست با من سپری کند، در مسیر راه هم گفت باید تکسی بگیرم و پرتم کرد از موترش بیرون. بعد از آن روز گفتم میمیرم ولی دیگر حاضر نمیشوم با آن کثیف یک لحظه را هم سپری کنم. اکنون خیلی هراس دارم که مبادا عقده بگیرد و همه خانوادهام را با خودم یکجا به افغانستان دیپورت کند. اما هر چه شود دیگر حاضر نخواهم شد با او یکجا شوم.
راستش من در عمر خود هم تصور معامله تنام را اینطوری نکرده بودم اما حالا دریافتم که واقعاً تنفروشی برخلاف تصورات و افکار زنستیزانه، قبل از آن که که میل و سلیقه زنی باشد، اجباری است که حکومتها و نظامهای مردسالار آن را بر زنان تحمیل میکنند و بهره آن را مردان مردسالارند که میبرند. هیچ زنی حاضر نیست تنش را محل معامله برای بهدست آوردن چیزهای کند که حق مسلمش است اما آن جا که حق از تو بر اساس جنسیتت ساقط میشود، مجبور میشوی وارد معاملات تن و بدنت شوی.
زنان آگاه زیادی شبیه سارا در مهاجرت فشار چهار وجهی را همزمان تحمل میکنند، فشار خانوادگی، فشار مهاجرستیزانه دولتی کشور میزبان، فشار حکومت کشور اصلیشان علیه زنان و فشار آینده تاریک و نامعلوم. سارا با آگاهی نسبتاً خوبی که داشت و در برابر ظلم دولتهای ضد زن افغانستان و پاکستان هنوز دم از مبارزه میزد، برای من انرژیزا و هیجانانگیز تمام شد؛ سارا در دقایق آخر گفتارهایش چنین گفت، هنوز زندهام و میجنگم، من به زن بودنم باور دارم و برای آن زن بودنی که حقم است و حق بقیه زنان است خواهم جنگید.
نگین زن دیگری از افغانستان در پاکستان است، او هم چنان از خانواده طبقه متوسط میاید، او قبل از مهاجرت و حکومت طالبان، کارمند برحال وزارت فواید عامه بود و با آن معاش سرپرستی مادر، سه برادر و دو خواهرش را بر عهده داشت؛ اکنون نیز شبیه آن زمان، سرپرستی خانوادهاش را پیش میبرد اما از راه فروش تن. نگین از فشارهای مهاجرتی که عمدتاً زنان را در فشار و جبر مضاعف قرار میدهد، چنین بیان میکند: در کابل معاشم هر چند خیلی بالا نبود اما برای گذشت یک زندگی نسبتاً متوسط کفایت میکرد و در کنار آن طبقه اول خانهمان را نیز به کرایه داده بودیم بالاخره میشد با معاش و پول کرایه خانه زندگی مناسبتری داشت.
زمانی که طالبان آمدند، دوباره کارمندان وزارت خانهها را فراخواندند من هم رفتم اما یکی از مقامات آنها به من گفت بهشرطی میتوانم بهکارم ادامه بدهم که حاضر به ازدواج با او شوم، آن روز تنم لرزید و بدون هیچ اما و اگری تصمیم به خروج از افغانستان گرفتم؛ عاجل با شرکتهای خصوصی صحبت کردم و پاسپورتهای همه اعضای خانواده را برای ویزای پاکستان به آن جا بردم تا یک ماه از آن جا بیرون شدیم. هرچند مادرم و بقیه اعضای خانواده موافق مهاجرت نبودند ولی من میدانستم که اگر از آن جا سریع بیرون نشویم سرنوشت من و سه خواهرم برای ابد به دستان انتحاریان طالبی خواهد افتاد و برده جنسی آنها خواهیم شد. زیرا با وجود انصراف من از ادامه کار در وزارت آن مقام طالبان گاه ناگاه با نمبرم تماس میگرفت و من هم برای این که او حالت ضدی و قهر را نگیرد و اقدام فوری نکند، رسماً پاسخ منفی نمیدادم و میگفتم مادرم مریض است همین که او بهتر شود میتوانیم عقد کنیم. بههرحال، حدود یکماه و نیم بعد از آن جا بیرون شدیم، به پاکستان مهاجرت کردیم، حویلیمان را در بدل ده هزار دالر به گرو گذاشتیم و این ده هزار دالر هم چند ماهمان را کفایت کرد اما به زودی تمام شد، من دنبال کار در همه جا میگشتم و متاسفانه بهخاطر این که زبان بلد نبودم و افغانی بودم کسی حاضر نمیشد کاری به من بدهد. البته جاهایی میتوانستم کار کنم، کار نهایت طولانی و سخت اما با دستمزد دههزار کلدار که ۲۵ دالر آمریکایی میشد و این واقعاً به زحمتش نمیارزید. روزی دنبال کار در مارکیتها و بازارهای پاکستان بودم که با رئیس یک رستورانت سر خوردم، شرایط خودم را برایش توضیح دادم و برخلاف بقیه گفت کار است اما نه بهعنوان آشپز، مدیرمالی، یا بخش کارمندان رسمی رستورانت؛ شما باید به شکل کارمند غیر رسمی کار کنید مثلاً میتوانید روزانه حدود سی هزار کلدار یا صد دالر از چهار مشتری درآمد داشته باشید. من خیلی با قهر آن جا را ترک کردم و آن شب از رنج و خشم حتا پلک هم نزدم و خواب از چشمانم پریده بود. تمام شب در این ترس بودم که مبادا سرم بترکد یا سکتهی مغزی کنم. تا یک هفته اصلاً برای کار بیرون نرفتم، اما آخر هفته صاحب خانه تماس گرفت و گفت دو روز از تاریخ تحویل کرایه گذشته و باید پول را تسلیم کنیم، از آن طرف در خانه خوراکی هایمان تمام شده بود و برادرانم که کوچک بودند و تحمل گرسنگی را نداشتند، نمیتوانستند دیگر در برابر گرسنگی تحمل کنند. خیلی فکر کردم و بالاخره جز تن دادن به تنفروشی در آن رستورانت چارهای نداشتم. رفتم و گفتم حاضرم کارم را از امروز شروع کنم، روز اول بینهایت سخت سپری شد، مردهای متنوع، پیر، میان سال و جوان را در یک روز داشتم و چون روز اول حدود ده ساعت تنم را فروختم و بیشتر از سیهزار کلدار بهدست آوردم تا برای خانه مواد خوراکی بگیرم و در ضمن دو روز وقت داشتم پول کرایه خانه را تسلیم کنم، بناً دو روز اول را بیش از حد معمول کار کردم.
تنم درد میکرد، گویا کسی من را خوب با چوب کوبیده باشد، نقطه نقطه بدنم شبیه سنگ سخت شده بود و نمیتوانستم در بستر خواب حتا پشت و پهلو بدهم، واژنم هنگام ادرار خیلی سوزش داشت طوریکه گاهی حتا به گریه میافتادم. مادرم متوجه شده بود که وضعیتم خوب نیست ولی اصلاً متوجه نشد که چرا، گفتم که در آشپزخانه رستورانت کار زیاد است و به همین خاطر خیلی خستهام، چیزی دیگری نیست.
با وجود این همه، درد جسمی و جنسی، برای یک چیز خیلی نگران بودم که مبادا حمل (حامله) بگیرم، هرچند تمامی مشتریان کاندوم استفاده میکردند اما بازهم هراس داشتم و دنبال راه حل مطمئنتری بودم، باید تیوپ ضد حاملگی در میان آلتم نصب میکردم و برای این نزد داکتر رفتم، خوب این مشکل را هم این طوری حل کردم. اما دیگر آن زن جوان قبلی نبودم، از خودم و وجودم نفرت میکردم که تن هر آدمی به آن تماس میکند، آب دهان هر بینظافتی به دهان و وجودم خلط میشود، واقعاً وقتی به این چیزها فکر میکنم دارم از افسردگی و فشار زیاد دیوانه میشم، بغض در گلویم شبیه سنگ سخت گیر میماند و صورتم سرخ میشود، احساس میکنم باید بمیرم و دیگر زندگی نکنم، اما وقتی به مادر، خواهران و برادرانم فکر میکنم میگم باید تحمل کنم و حداقل با قربانی دادن من آنها میتوانند راحتتر باشند.
از نگین پرسیدم که آیا تنها او در آن رستورانت سرویس جنسی ارائه میدهد یا بقیه زنان هم استند؟
پاسخ جالبی داد: راستش نه؛ حدود نُه زن که سه زن افغان دیگر، من و پنج زن پاکستانی هم مشمول آناند و پنج مرد جوان بهعنوان ارائه دهنده سرویس جنسی حضور دارند. بعضی مشتریان همجنسگرا دنبال همبستری با مردان جوان اند.
پرسیدم آیا در آن رستورانت جایی مخصوصی برای ارائه خدمات جنسی هم دارند یا خود مشتری مکلف به تهیه مکان است؟
نگین گفت: خوب این تنها رستورانت نیست هوتل هم است، اتاقها برای مسافرین و مشتریان هم دارد. یعنی مشتری باید نخست اتاق بوک کند و بعد میتواند پارتنر جنسیاش را داشته باشد.
اغلب مشتریان جنسی شما چه کسانی اند؟
نگین: طبعاً مردان پولدار دولتی و زنان پولداری میایند انسان غریب که نمیتواند دنبال این کارها باشد. عمدتاً مردان و زنان پنجابی و گاهی هم پشتونها استند.
بهنظرت چرا پنجابیها بیشتر دنبال این کاراند و گاهی هم پشتونها؟
نگین: شاید بهخاطر اینکه پنجابیها ثروت بیشتری دارند و قدرت مالی پاکستان هم بیشتر دست آنهاست یعنی آنها استند که پول این کشور را کنترول میکنند. پشتونها خیلی نقش قدرتمند در قدرت و ثروت پاکستان ندارند اما با آنهم در حدی استند که عدهای ثروتمند شان پول خرید سکس موقت را داشته باشند.
نگین جان در میانه صحبتهایت از مشتریان زن هم یاد کردی، میتوانم بپرسم این زنان اغلباً از کدام بخش جامعه میایند و بیشتر دنبال پارتنر مرداند یا زن؟
زنان پولدار طبقه بالا یا به اصطلاح ما از خانوادههای عصری استند که عده انگشت شمارشان دنبال همبستری با زنان استند اما اغلب دنبال مردان جوان اند.
به عنوان سوال آخر، هر مشتری چه مقداری را برای سکس به مدیریت رستورانت میپردازد و از آن مقدار چه سهمی به شما تعلق میگیرد؟ هم چنان اگر زمینه کاری مناسبی دیگر برایت یافت شود، این کار را ترک خواهی کرد؟
نگین: هر فرد باید حدود صد دالر پرداخت کند که از آن پول حدود ده فیصد به تنفروش تعلق میگیرد و بیست فیصد به مدیریت هوتل.
راستش این پول خیلی خوبی دارد، مثلاً روز صد دالر میتوانم کار کنم و این صد دالر در ظرف بیست و شش روز کاری در ماه حدود دوهزار و شش صد دالر میشود. فکر نکنم کاری دیگری در مهاجرت تا این سطح درآمد خوبی داشته باشد، من باید با این پول بقیه خواهران و برادرانم را به مکتب و دانشگاه بفرستم و آینده آنها را تضمین کنم، قطعاً نمیخواهم سرنوشت تلخ من را برای یک لحظه در زندگی بچشند؛ من خودم را برای آینده آنها قربانی کردم و حالا که تا این جا رساندم باید تا آخر ادامه بدهم. اما اگر کاری مناسبی تا این حد دستمزد داشته باشد حتماً تنفروشی را ترک خواهم کرد، چون واقعاً افسردگی و تنفر از وجودم را دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
فرحت زن ۳۷ سالهی دیگریست که با چهار فرزند زیر ۱۸ سالش در اسلام آباد در خانهی بسیار کوچک و نامناسب با کرایهی ۳۰ هزار روپیه پاکستانی زندگی میکند. فرحت میگوید وی قبل از حاکمیت طالبان فعال حقوق زنان در کمیته حقوق بشر افغانستان بود و زمانیکه طالبان حاکمیت مجدد گرفتند او با چهار فرزندش مجبور به ترک کشور گردید، زیرا تحت حاکمیت طالبان زن نمیتواند سرپرست فامیل شناخته شود و بناً در آنصورت فرحت با عقد اجباری طالبی در خواهد میآمد. هنگامی که از وی در مورد حمایت مالی خانوادهاش پرسیدم، گفت: در اوایل مقدار پولی را از افغانستان آورده بودم و فکر میکردم با آن میتوانم برای یک دکانی سرمایهگذاری کنم، ولی متاسفانه آنهم به سرقت برده شد و بعد از آن مجبور شدم به سختی فراوان ترتیبات یک کراچی سیار برای بولانی فروشی را بدهم. اکنون با همین کراچی در هوای سرد و گرم پاکستان کار میکنم. میگوید فرزندانش در مکاتب پاکستانی شاملاند و در اوقات فراغت با مادرشان کمک میکنند.
از فرحت در مورد سختیهای مهاجرت بهعنوان یک زن پرسیدم که مشخصاً چه مشقتهایی منحیث یک زن او را دنبال میکند.
میگوید: خیلی زیاد اند، اما مشقت اساسی که دنبالت میکند نبود زمینه کاری و مالی قانونی است، کاری که من میکنم از نگاه قانونی مجوز ندارد و خیلی میترسم با پولیس این جا بر سر موضوع کارم مواجه شوم. اینها خیلی ظالم اند، نه تنها که بهعنوان یک مهاجر افغان شما را کمک نمیکنند که حتا انسان هم نمیشمارند. میترسم من و فرزندانم را زندان کنند و سالها در بیسرنوشتی آن جا سپری کنیم؛ اگر بعد زندان به افغانستان نزد طالبان بفرستند چهکار کنم؟ و یا اگر پولیس شرطعدم بازداشت را باجگیری جنسی پیشنهاد کند چهکار کنم؟! من وقتی به این موارد فکر میکنم سرم شبیه سنگ سنگین میشود و راهم را گم میکنم.
در آخرین مورد زن جوانی را دریافتم که سراسرش داستانش به انسان درد میدهد.
مهجبین، زن جوان ۱۹ سالهی است که هنگام حاکمیت مجدد طالبان مجبور شده است افغانستان را با خانوادهاش ترک کند، زیرا پدرش عضوی از ارتش دولت اسبق بوده و از آنجایی که جان نظامیان در خطر تهدید طالبان قرار دارند، خانواده مهجبین نیز مجبور شدند آن جا را ترک کنند. بههرحال؛ مهجبین را پرسیدم چه مشکلاتی بهعنوان یک زن مهاجر او را در این کشور دنبال میکند.
میگوید؛ بیشماراند، کسی نمیفهمد مهاجر بودن یعنی چه و آنهم زن مهاجر بودن یعنی چه؟
قبلاً در افغانستان پدرم مسئولیت مالی فامیل را از طریق وظیفه نظامیاش تامین میکرد و اما این جا هیچ کاری نیست و نمیتواند، بناً، تصمیم گرفت که من را به عقد پسر خالهاش که در آمریکا زندگی میکند و از دیر وقت بدینسو خواستگارم بود را بدهد، من اصلاً از آن مرد خوشم نمیآمد، آدم پولدار، مغرور و گستاخی است و پدرم با وجود این که میدانست من از او متنفرم، حاضر شد برای تامین مالی خانواده، من را به او بدهد اما من مخالفت کردم و وقتی دیدم پدرم اصلاً به من توجه نمیکند و برای فامیل آن مرد لفظ تاییدی خواستگاری را میدهد، از خانه فرار کردم و اکنون در این جا با بدترین شرایط سپری میکنم. وقتی این جا به دفتر پولیس رفتم برای معرفی خانه امن و پناهگاه، چون زبان اردو و انگلیسی را نمیدانستم اصلاً متوجه نشدند چه داشتم میگفتم، حالا در خانهی یک پاکستانی دارم منحیث خدمتکار و آشپز، کار میکنم و اوقات بیکاری را در یک اتاقی تاریک و سرد سپری میکنم.
از او پرسیدم به دفتر سازمان ملل رفته است برای کمک. پاسخ داد، رفتم و مشکلم را گفتم اما هیچ پاسخی مثبتی ندادند، فقط گفتند با من تماس خواهند گرفت، ولی حدود چند ماهی شد هیچ خبری از آنها نیست.
زنان در مهاجرت با فشارهای عدیدهای مواجه استند که مهم ترینشان عدم آشنایی با زبان و مرجع حمایتی حقوقی که در شرایطی اضطراری بتوانند به آنها خدمات سرپناهی، حمایت مالی، حقوقی، کاری، آموزشی و انتقال آنها به کشور امن و مناسبی را فراهم سازند، است. سرمایهداری و دولهای امپریالیستی با برافروختن جنگ و جابجاسازی حاکمیتهای مذهبی مرتجع زنان را از زوایای مختلف مورد فشار قرار میدهد؛ تبعید جنسیتی زنان از افغانستان به کشورهای همجوار، بلخصوص ایران- پاکستان یکی از آن جمله فشارهای امپریالیستی است که زنان را هدف قرار میدهد و حتا به این هم اکتفا نکرده زمینه استثمار تن این زنان را در صنعت فروش سکس توسط طبقه بورژوا و ثروتمند فراهم میسازد. هم چنان زنان در مهاجرت به علت سیستم مهاجرستیزانه و حل مشکلاتشان در دام همبستری اجباری با مردان نظام یا بورکراتهای دولتی میشوند؛ در واقع زنان به این همبستری اجباری زمانی وارد میشوند که سیستم سراپا برخلاف مهاجر و بلخصوص مهاجر زن است، در اینجا نیاز است نیروی بیرونی که همانا مردان بورکرات اند، وارد این سیستم شوند و با دستکاری آن را به نحوی در خدمت مهاجر قرار دهند و این دقیقاً همان جایی است که این مردان بورکرات در بدل انجام این عمل، خواهان رابطه جنسی با زن مهاجر شده و اینطوری وارد معامله دستکاری سیستم در برابر برقراری سکس میشوند. سرنوشت مهجبین بیانگر بحران فروش زنان توسط خانوادههایشان در شرایط بحرانی و اضطراری اقتصادی در مهاجرت نیز است، مطمئناً زنان جوان زیادی ازین طریق به مزایده و حراج گذاشته میشوند، هرچند خانوادهها فروش فرزندان دخترشان را تحت نام ازدواج براعت میدهند، اما در واقع، برگزاری مراسم فرهنگی و مذهبی هیچ سنگی از اساس معامله مالی تن آن زن در برابر مقدار پولی نسبتاً هنگفت نمیکاهد و فروش همان فروش باقی میماند چه تحت مراسم فرهنگی- مذهبی و چه غیر آن.
تنها راه نجات زنان، آگاهی- بیداری- و بیزاری از سکوت است، برای برهم زدن و گردن زدن این مناسبات مرد/ پدرسالارانه نیاز به برهم زدن مناسبات سرمایهدارانه و ایستادگی در برابر پایههای استحکام امپریالیسم که عبارت از ناسیونالیسم و اسلامسیاسی اند، داریم. جامعه طبقاتی اسکلیت نظامسرمایهداری و مردسالاری است. متمرکز کردن مبارزه جنسیتی در قالب و چارچوب مبارزات طبقاتی از اساسات رمز عبور از این اختناق عمیق و فجیع است. و همهای اینها نیاز به تشکل مستقل، انقلابی، دموکراتیک و تودهایی زنان هم در سطح داخل کشوری و هم فرا کشوری دارد.
*مبنی بر تهدیدات امنیتی، اسامی مستعار جاگزین اسامی زنان مصاحبه دهنده شده است.
برگرفته از نشریه هشت مارس شماره ۶١
آوریل ۲٠۲۴ – فروردین ١۴٠٣