نگاهی بر فیلم سنگ صبور

نسیم سعادت

فیلم سنگ صبور به کارگردانی عتیق رحیمی و بازیگری گلشیفته فراهانی، از فوریه 2013 که در پاریس اکران شد، همچنان در شهرهای بزرگ می‌چرخد. اخیراً در نیویورک و لس‌آنجلس بر روی پرده رفت. سنگ صبور دریچه‌ای را می‌گشاید بر جوانبی از دنیای ستم‌گرانه تا جنبه‌ی نامرئی دیگری از زندگی و  رنج و ستم  بر زنان افغان را روایت کند. جنبه‌هایی تکان‌دهنده که می‌تواند روح و جسم هر زن افغان و یا هر زن دیگری که زنجیرهای عقب‌ماندگیِ سنت و فرهنگ و یا  مذهب بر دست و پایش پیچیده است، آزار دهد و آثارش بر نیمه‌ی دیگر رویت نشود. اما این تنها سنگ صبور است که می‌تواند این اسرار غم‌انگیز و خردکننده را تحمل کند و در خود جذب کند و جذب کند تا آن که خود تکه پاره شود.

سنگ صبور در این فیلم مرد میان سالِ بی‌نامی (حمیدرضا جاودان) است که پس از سال‌ها شرکت در جنگ، اینک با گلوله‌ای در گردنش در گوشه‌ی خانه بدون هیچ‌گونه حرکتی افتاده است. با نزدیک‌تر شدن جبهه‌ی جنگ به این روستا در گوشه‌ی نامعلومی از افغانستان، خانواده‌ی شوهر همگی آن‌جا را ترک کرده و رفته‌اند. زنش (گلشیفته فراهانی) که 27 سال دارد به همراه دو دختر خردسالش را آن‌جا گذاشته‌اند تا از او پرستاری کند. او مانده و کوهی از کارهای روزمره در شرایط جنگی که پیوسته کل زندگی خود و بچه‌هایش را به اشکال مختلف تهدید می‌کند، در شرایط بی‌پولی که دیگر داروخانه و سقا و نانوا از او روی گردانند، در شرایط بی‌کسی تنها کسی را که در محل می‌شناسد و احتمال دارد که به او اتکا کند یک عمه است که او را هم به‌سختی پیدا می‌کند. اما سختی‌ها و رنج‌های عظیم‌تری که زن می‌کشد در ابتدا برای ما قابل رویت نیست و در سینه‌اش حبس است، تنها در طول فیلم است که ما از آن آگاه می‌شویم. 

فیلم در اساس مونولوگ طولانی است که از زبان زن در مقابل سنگ صبور بیان می‌شود، آن‌چه که او را در یک دوگانگی دائمی قرار داده است که کدام راه را باید برگزیند، آیا مرد خود را ترک کند و یا این‌که تا آخر در کنارش باشد.

فیلم‌نامه براساس رمانی‌ست که توسط عتیق رحیمی به‌ زبان فرانسوی نوشته شد و به بسیاری از زبان‌های دیگر ترجمه شده است. این رمان در سال 2008 جایزه‌ی کتاب گونکور فرانسه را به‌خود اختصاص داد.

تلاش‌های زن در ابتدا خودبه‌خودی است، او در تلاش است تا آن چیزی را که همیشه به نام وظیفه می‌دانسته است، انجام دهد. او برای شوهرش دارو می‌خرد برایش دعا و نیایش می‌کند، به دعاگو پناه می‌برد، او را تر و خشک می‌کند، تا کسی را که به معنای واقعی هرگز دوست نداشته است، به زندگی برگرداند.

با به سر رسیدن طاقتش شکایت‌هایش با زبان بلند آغاز می‌شود و بدین ترتیب داستانِ تکان‌دهنده‌ی زندگی یک زن با زبان خودش گشوده می‌شود.

او ده سال پیش به ازدواج مردی بسیار مسن‌تر از خود در می‌آید، مردی که ندیده بود و در هنگام مراسم ازدواج در جنگ بود. زنی که دو و یا سه سال بعد از ازدواجش را به‌خاطر این‌که همسرش در جنگ بود با خانواده‌ی وی سپری کرد. زنی که همسرش را نمی‌شناخت و به او علاقه‌ای نداشت. ولی احساسات او برای هیچ‌کس ارزش نداشت.

اما اینک زن می‌توانست در برابر جسم بی‌حرکت همسرش هر چیزی را که می‌خواهد به او بگوید، بدون آن‌که از او بترسد و یا مورد اهانت قرار گیرد. زن برای اولین بار لب به سخن می‌گشاید.

حرف‌ها و کلمات تیز و برنده، اما ساده، به آرامی از انبان و عمق سینه‌ی زنی بیرون می‌آید که ذرات وجودش به او نهیب می‌زنند که زن بس کن! بیش از این مجاز نیستی، دیگر جلوتر نرو! حتی به این جسم بی‌جان این‌ها را نگو! این نهیب‌ها بی‌تاثیر نیز نبودند و برخی لحظات مانع می‌شدند. گاهی او ناگهان خود را سرزنش می‌کرد و سراسیمه به‌دنبال قرآن می‌رفت تا خود را  از "گناهی" که انجام داده بود پاک کند و گاهی خود را به‌خاطر این گفتار سرزنش می‌کرد، اما دیگر دیر شده بود و دیگر طاقت بسر رسیده بود و حرف‌های ته‌نشین شده به غلیان آمده بودند و دیگر حتی اگر هم می‌خواست نمی‌توانست جلوی آن‌ها را بگیرد. تو گویی آرامشش تنها با خالی کردن خود و با ادامه‌ی این حرف‌ها بازیافته می‌شد.

در این میان بر تنها کسی که می‌توانست اتکا کند، عمه‌اش (هسینا برگن) بود که اینک از دو دختر او نگهداری می‌کرد. عمه‌اش که خود قربانی ستم‌های ظالمانه‌ی پدرسالارانه بوده، از خانه‌ی شوهر به‌خاطر عقیم بودن طرد می‌شود و به خانه‌ی پدر و مادر شوهر عملاً برای خدمتکاری فرستاده می‌شود، اما پدر شوهر وقتی که می‌فهمد او عقیم است، هر شب به او تجاوز می‌کرده تا این که او تصمیم می‌گیرد پدر شوهر را بکشد و فرار کند، اما عاقبتش به تن‌فروشی می‌انجامد. او برادرزاده‌اش را از نصیحت‌ها و تجارب خود بی‌نصیب نمی‌گذارد و نقش راهنما را برای وی بازی می‌کند. او هر بار بعد از دیدن عمه‌اش با اشتیاق بر می‌گردد، تا بتواند قصه‌ی زندگیش را برای سنگ صبور باز گو کند.

در کنار این وقایع، جنگ هم‌چنان ادامه دارد و هر آن او را غافلگیر می‌کند. گاه با صدای خشن و ناهنجار و هولناک توپ و تانک در کوچه و خیابان و گاه هنگامی که آثار آن تا حیات خانه کشیده می‌شود؛ و او و همسایه‌ها را سراسیمه به زیرزمین خانه می‌کشاند. اما بازهم نزدیک‌تر می‌آید و این بار گروه‌های مسلح جهادی وارد خانه‌ها می‌شوند و به دزدی و قتل دست می‌زنند. خانه‌ی همسایه تار و مار می‌شود، ساکنان آن به نحو وحشیانه‌ای به قتل می‌رسند تا بالاخره وقتی که به خانه او می‌ریزند و او را که زن جوانی است سؤال‌پیچ می‌کنند؛ برای نجات از تجاوز مجبور می‌شود در مقابل یکی از قوماندانان بگوید که او برای گذراندن زندگی "جانش را می‌فروشد" فرمانده با انداختن تف او را یک فاحشه می‌خواند. زیرا به‌قول عمه‌اش تجاوز به یک "فاحشه" برای فرمانده‌ی جهادی افتخار آفرین نیست. او باید به دختران باکره تجاوز کند تا مردی‌اش را ثابت کند. اما یک عضو جوان گروه که او را باور می‌کند، روزی مخفیانه با پول در دستش بسراغش می‌آید.

صحنه با تجاوز آغاز می‌شود، اما این آغاز با ایجاد یک رابطه بین آن‌ها ادامه می‌یابد، چرا که سر و کله‌ی جوان جنگجو بازهم پیدا می‌شود. هنگامی‌که زن می‌فهمد این جوان خود مورد سؤاستفاده‌ي فرمانده قرار می‌گیرد، "که روز به او کلاشینکف می‌دهد و شب به پایش زنگوله می‌بندد" او  به خشم می‌آید و با او احساس نزدیکی می‌کند، این‌جاست که به شوهرش که گویا از فرماندهان جهادی بوده است می‌ستیزد، او را بی‌شرم و کثیف و... می‌خواند.

اعترافات به‌طور روزافزونی تکان‌دهنده‌تر می‌شوند، از برادرشوهرهایش از این‌که به او نظر داشته‌اند، از این‌که بدن لخت او را در هنگام حمام کردن از سوراخی تماشا می‌کرده و خود را ارضا می‌کرده‌اند، می‌گوید.

تکان‌دهنده‌ترین اعترافش مربوط به بچه‌هایش است. این‌گونه آغاز می‌کند که بچه‌ی اولش را نمی‌خواسته اول تصمیم می‌گیرد که او را همان ابتدا میان دو پایش خفه کند... اعترافی که کل کثافات مناسبات زنگ‌زده‌ی پدرسالاری را رو می‌آورد و رسوا می‌کند. به‌خاطر این‌که دیر حامله می‌شود بقیه تصور می‌کردند که او عقیم است، به همین علت مادر شوهر، اصرار می‌کند که پسرش زن دیگری را بگیرد، اما زن می‌دانسته که اگر شوهرش او را پس بزند دیگران نیز او را پس خواهند زد، حتی پدر و مادر خودش. در نتیجه به‌خاطر عجله‌ای که برای بچه در کار بود، به دنبال راهی می‌گردد، و بالاخره عمه‌اش بدادش می‌رسد.

"می‌خوایی بفهمی چرا من این اولاد را نمی‌خواستم: او اولاد تو نبود... من عقیم نبودم، تو بودی! اما کسی این را نمی دانست، مادرت نمی‌خواست این‌را بداند."

"عمه‌ام گفت به مادرت بگم که یک حکیم است که معجزه می‌کند... مادرت چقدر پسه (پول) خرج کرد، اما به تو نمی‌گفت. با چندبار رفت و آمد پیش حکیم بالاخره شکم‌دار شدم، می‌خوای بفهمی حکیم کی بود؟ حکیم مانده‌گوی (جاکش) عمه‌ام بود. او مرا همراه مردی که چشماشو بسته می‌کرد می‌انداخت در یک اتاق... سیاهی مطلق... فکرمی‌کنم جوان بود قوی..."، "برای دختر دومم نمی‌دانم همان مرد بود یا نی؟!..."

این زندگی زنی بی‌نام بود. بی‌نام بودن زن و یا بی‌نام بودن مرد، منطقه‌ای نامشخص و حتی دوره‌ای نامشخص همگی دلالت بر عمومیت درد و رنج زنانی دارد که در عمق سینه‌هایشان انبوهی از رازها نهفته است. شاید روزی با سنگ صبوری برخورد کنند که بتوانند رازهایشان را بازگو کنند.

پروسه‌ی فیلم بیانگر تضادهایی است که گریبان یک زن را گرفته است؛ و تلاشی که برای رهایی از این تضادها و دوگانگی‌های آن می‌کند. اما در نهایت قدرت و شجاعتی که زن حتی در اوج ضعف از خود نشان می‌دهد زیبایی خاصی را به فیلم می‌بخشد.

در مورد موقعیت زنان در افغانستان بسیار شنیده و بسیار خوانده‌ایم، اما این افشاگری‌ها بسختی از برخی ضرب و شتم‌ها و خشونت‌ها و محدودیت‌های متعارف علیه زنان فراتر رفته‌اند. تمرکز این فیلم بر جنبه‌های جدید و ناگفته در مورد رابطه‌ی خصوصی و رابطه‌ی احساسی میان دو جنس و چگونگی تأثیر مناسبات پدرسالاری بر این عرصه‌ها، قدرتی خاص به آن می‌بخشد. همین مسأله بر جذابیت فیلم می‌افزاید. تأثیرات تکان‌دهنده‌ی آن تا مدت‌ها همراه تماشاگر باقی می‌ماند.

اما فیلم به‌سختی تلاش می‌کند که سختی‌ها و رنج‌ها را با شادی‌ها درهم آمیزد. فیلم از جنبه‌هایی تلاش می‌کند که تضادهای زندگی را، به‌خوبی در مونولوگ‌های زن به تصویر بکشد، اما در جنبه‌هایی دیگر از آن غافل می‌ماند. تمرکز پررنگ و گاه یک‌جانبه‌ی فیلم بر رنج‌ها و ستم‌ها، این‌گونه می‌نمایاند که گویی شادی به‌کلی از این دیار رخته بربسته و رفته است. اگرچه حقیقتی در این نهفته است، که زندگی در جامعه‌ای که جنگ‌های خانمان‌سوزِ متوالی گریبان‌گیرش بوده و متحمل این همه رنج و مصیبت شده است دیگر رنگی از شادی ندارد، اما نباید دیدی مطلق‌گرایانه بدان داشت، به‌عبارت دیگر غم بدون شادی وجود ندارد. انسان‌ها دینامیک‌تر از آنند، زندگی توده‌ها سرشار از امید است و در عمق سیاهی‌ها، شادی‌ها و امیدهای خود را جستجو می‌کنند و منطق "زندگی ادامه دارد" را از خود بروز می‌دهند. این کمبود از سرزندگی و پویایی فیلم به‌طور آشکاری کاسته است و در مواردی آن‌را به یک بیانیه سیاسی و یا حکایت رنج‌ها تشبیه می‌کند. اگرچه هنرنمایی گلشیفته فراهانی تا حدی این کمبود را جبران می‌کند و به فیلم حیات و روح می‌بخشد اما نمی‌توان گفت که این کمبود کاملاً جبران شده است.

از طرف دیگر از نظر سیاسی گرچه سایه‌ی جنگ بر فیلم به‌شدت سنگینی می‌کند، بگونه‌ای که همه چیز را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد، اما آن‌چه که از جنگ می‌بینیم تنها صدای صفیر توپ و خمپاره و جنگجویان‌ جهادی و وحشیگری آنان است. فیلم علت جنگ را به‌کلی مجهول باقی می‌گذارد. این طرز تفکر نیز از زبان عمه به این صورت بیرون می‌آید که آن‌هایی که جنگ می‌کنند، با عشق بی‌گانه‌اند. در بهترین حالت این بیانی نادقیق و ناصحیح از جنگ است. در حالی که مهم است بین جنگی که علیه مردم تحمیل می‌شود با جنگی که مردم برای رهایی از ظلم و ستم می‌کنند، فرق نهاد. گرچه عشق و جنگ در تضادند، اما تاریخ پر از صحنه‌هایی است که جنگ علیه پلیدی‌ها با عشق پیوندی عمیق داشته است.

اما نتیجه‌ی سیاسیِ منفی و ناصحیح دیگری که به‌نظر می‌رسد فیلم می‌خواهد القا کند، این است که آن‌چه می‌کشیم از خود و عقب‌ماندگی خود است. در حالی‌که آنانی‌که به واقع جنگ را بر مردم تحمیل کردند و آنانی که جنگجویان جهادی را پرورانده و به جان مردم افکنده‌اند، نیروهایی بودند که به‌خاطر موقعیت و منافع منطقه‌ای و جهانی خود از خارج از مرزها، از هزاران کیلومتر دورتر بر سر مردم ریختند. مگر می‌شود از کشوری و درد و رنج‌های‌شان بگوییم اما به جنگ و مسببین آن‌که بیش از سه دهه و به‌خصوص در دهه‌ی اخیر زندگی را بر مردم این منطقه سیاه کرده‌اند، اشاره‌ای نکنیم.

واقعیت مناسبات میان دو جنس در افغانستان و سایر مناطق مشابه غیر قابل تحمل و بغایت ارتجاعی و تنفرانگیز است، اما این مناسبات تنها به‌خاطر بقایایِ سنت، بی‌شکل و معوج نشده بلکه دخالت‌های سیاسی و نظامی قدرت‌های بزرگ در تاریخ اخیر نقشی غیر قابل انکار داشته‌اند، نقشی که هم‌چنان ادامه دارد. 

در آخر باید تأکید کرد که این کمبودها چه از نظر هنری و چه از نظر سیاسی، دست ردی بر به تصویر کشیدن زیبا و پرقدرت زشتی‌های مناسبات میان دو جنس که ناشی از مناسبات عقب‌مانده‌ی حاکم بر این جوامع است نیست. به‌راستی که در این زمینه فیلمی موفق و جنبه‌ای نوین و فرای افشاگری‌های معمول و متعارف است و عتیق رحیمی با تیزبینی خود، برخی از زشت‌ترین مناسبات جامعه‌ای که در آن بزرگ شده است را به نمایش می‌گذارد و توانایی برجسته‌ای از خود در این زمینه نشان می‌دهد. فیلمی که باید دید و عمیقاً در مورد آن فکر کرد.