برای آذر

چشمم تازه گرم خواب شده بود که با صدای تلفن بیدارشدم. رفيقي با صدائی بغض آلود و گرفته، که گویی از ته چاه می آید، گفت : رفت، آذر رفت.

یازده سال با مرگ دست و پنجه نرم کردن، چه نبرد جانکاهی؟ چقدر صبور بود؟ و چقدر قوی؟

به یادمی آورم، آن روزها را، سال 1998 که برای اعتراض به دعوت خاتمی به فرانسه، در هیاهوی میدان تروکادروی پاریس، به دنبال بچه های چپ می گشتم، از دور پرچم های قرمز، پلاکاردهائی با نوشته های فارسی و قیافه های ایرانیانی که برایم نا آشنا بودند را دیدم. از کشورهای دیگر آمده بودند.  فقط مینا اسدی را شناختم که سال 1997 دربرنامه بنیاد پزوهش ها در پاریس، دیده بودم. پوران بازرگان را که دیدم بطرفش رفتم. دو زن جوان در وسط جمعیت، پرشور شعار می دادند. آذر بود و لیلا.

بعد از تظاهرات در یک کافه جمع شدیم و شب بعد در خانه من. فرصتی نبود که با همه صحبت کنم. آذر نگاه مهربانی داشت، ساده و بی تکلف بود. همین خصوصیات برایم جالب بود.

دیدار بعدی سال 2000 بود که با پوران بازرگان و همکاری کمیته ضدسنگسارو سازمان زنان هشت مارس ، روز جهانی زن را برگزارکردیم. در آن چند روز که با هم بودیم، بحث ها در باره موقعیت زنان داغ بود. این فرصتی بود که با آذر بیشتر آشنا شوم و به هوش، ذکاوت و قدرت تجزیه وتحلیل و بیان ساده و صمیمی اش پی ببرم.نظرات آذر در رابطه با زنان خیلی رادیکال و صمیمانه بود. نگاهی تیز و دقیق روی مسایل زنان داشت. مبارزه برای احقاق حقوق زنان را از مبارزه طبقاتی جدا نمی دانست. او یک زن کمونیست بود. ولی این تنها ویژه گی آذر نبود که مرا مجذوب خودش کرد. یکی بودن در حرف و عملش بود. آذر آنچه را می گفت، زندگی می کرد. آنچه راکه در دفاع از آرمان ها و علیه عقب ماندگی های فکری می نوشت و در تظاهرات با صدای بلند فریاد می زد، نشانه هایش در زندگی روزمره ودرتمام روابطش دیده می شد. عطش فراوانش برای آموختن درعرصه سیاست، تاریخ، هنر و ادبیات ، ذهنی باز و خلاق به او بخشیده بود. از طرف دیگر آنچه را که آموخته و می دانست، با بیانی شیرین وساده، به دیگران منتقل می کرد. آذر، توانائی های فکری وعملی دوستان و اطرافیانش را به درستی تشخیص می داد و سخاوتمندانه ازتجربیات و آموخته های خود در ارتقاء این توانائی ها استفاده می کرد.

با تشدید بیماری آذر، دیدارهایمان بیشتر، مرتب تر و دلبستگی ها بیشتر شد. دوستی و پیوندی عمیق تر بین ما شکل گرفت. علی رغم بعضی اختلاف نظرها، بسیار از او آموختم. درس مقاومت ومبارزه، اصرار بر رهائی زنان، صمیمیت در دوستی و درس عشق به زندگی.

آذر عاشق بود، عاشق زندگی، ازدیدن یک گل و از بوی خوش آن ، از یک انجیر کوچک باغچه کوچک من ، از عبور روی پل عشاق در پاریس و پیک نیکی کوچک در کنار جوانها ، مثل یک کودک به وجد می آمد.

آذر عاشق بود ، عاشق رهائی ستمدیدگان و محرومان . عشقش به مبارزه از او یک زن فعال خستگی ناپذیردر جنبش زنان و جنبش کمونیستی ساخته بود. آذر در بستر بیماری تا آخرین لحظه دست از مبارزه برنداشت و مرگ را به چالش می کشید و عقب میراند. روزی که قرار بود در مراسم اهدای جایزه بنیاد پوران بازرگان به کتاب "زنان سال صفر"، شرکت کند، به شوخی به او گفتم: آذر، گلبولهای سفید را هرروز با دستهایت می شماری  تا در تعدادش اشتباه نشود که مبادا نتوانی در جلسه شرکت کنی؟ در جوابم لبخندی زد و گفت زندگی یعنی مبارزه.

آذردر راه مبارزه با بی عدالتی هاِی اجتماعی و علیه سرمایه داری، در راه مبارزه برای رهائی زنان وعلیه خشونت بر آنان ، مرزی نمی شناخت.

آذر در وداع با مینا حق شناس گفت: از دست دادن یک رفیق، یک دوست، سنگینی یک کوه را دارد. آذر، خوب می دانست که باراین غم چقدر سنگین  است و برای همین حتی در آخرین روزهای زندگیش نگران همه ما بود.

آذرنازنینم، نگران نباش که حتی مرگ تو، دوستی آفرین بود. دوستان فراوانی پیدا کرده ایم و در کنار یکدیگر و با یاد تو هستیم.  وترانه ی لری را که همیشه با هم زمزمه می کردیم، برای تو و به یاد تو، دسته جمعی می خوانیم:  ِرفیقوونم خیلین ، هَزار هَزارن. سِی تقاص خین مه سر ور میِ آرن ، سر ور میارن

 

     زهره ستوده – پاریس 8 ژوئن 2012

* - پيام فوق در مراسم گراميداشت رفيق آذر درخشان در پاريس خوانده شد.