دلم برایت تنگ می شود

....

خبر مرگ در راهت را خودت به من دادی... چند روز پیش در آخرین گفتگوی مان . با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتی که دیگر از کسی کاری بر نمی آید... و من بر سر زنده ماندنت با تو چانه زدم: تو که این همه سال توانستی باز هم می توانی.: نه این بار شوخی بردار نیست... همه جایم را سوراخ کرده اند و همه ی تنم لوله کشی ست ... این آخرین باری ست که با هم حرف می زنیم... باید بروم با همه ی عشقی... که به ماندن دارم.

از اولین روزی که ترا دیدم نه به حزب و سازمانت نگاه کردم و نه به نوع مبارزه ات... خود خودت را دیدم و به تو اعتماد کردم. نوشتن در باره ی ترا که چه کسی بودی و چه کردی به دیگران وا می گذارم و به سود و زیانشان... و خود خواهانه به خودم فکر می کنم که دیگر ترا ندارم ... می خواستم زنده باشی ... باشی و نفس به کشی... با آنهمه زخم که بر جان و تنت داشتی. عزیزی بودی که بودنت برایم بهایی گران داشت... پیش از تو کسی را ندیده بودم که این چنین با خاموشی جدال کند. و برای هر لحظه ی زیستن، به مرگ، چنگ و دندان نشان دهد. فکر می کردم که اگر تو باز هم بایستی و تن ندهی راهی برای رهایی تو از این درد جانکاه پیدا می شود... دریغا که مرگ، آن راه بود.

آذر جان دلم برایت تنگ می شود.... مینا اسدی- استکهلم