بخشی از شعر بلند سنگسار

 بخشی از شعر بلند سنگسار

 شعر سنگسار را هفده سال پیش سروده‌ام این شعر شاید اکنون در نگاه ویرایشگر من بسی‌ کم بیاورد ولی‌ آنچه که هنوز مهم و استوارش نگه می‌‌دارد همین یک مورد است این اولین شعر سنگسار تاریخ ادبیات فارسی‌ ست و آغاز پیوند من با جان‌های سوخته و زنان دلیر سرزمینی در باد

 مینا حق شناس یکی‌ از آن زنان بود او‌ آن هزارزن

یادش گرامی‌ باد

 

سپیده ی صبحم!

می نشینی یا که می گریزی!؟

چلچله ی تیز پرم!

به لانه باز می آیی

یا به آسمان پر می گشایی؟

سکه ی نقره فامم!

شیر می نشینی یا خط؟

کاج سرسبزم!

زمستان است یا بهار؟

 

خواهرانت آمده اند

برادرت اینجاست

من اینجام

تو کجامانده ای

کجا؟

چرا نمی آیی؟

که ببینی برای مغز بادامم پاپوشی از ابریشم بهاره بافته ام

پیراهن سرخی از گلبرگهای دلم

 

برادرت از ریشه های جانش ننو ساخته برای آهو تودلی ات

و خواهرانت از گیسوانشان بالش

 

نگاه ها چقدر مهربانند با من امروز

این مهربانی شرمگین آزارم می دهد

های آهو جانم آهو!

همه هستند

تنها تو نیستی

 

می خواهم چون دامی در آغوشت بگیرم

تا دیگر هیچگاه از مادر دور نشوی

نه    نه     چه می گویم!

آهوی من هیچ چیز نمی خواهم هیچ!

آزادانه در هر دشتی که می خواهی بتاز!

هر جا که می خواهی برو!

با هر که می خواهی بنشین!

برو!

گریز پا آهوی پاسپیدم!

همه آمده اند    همه اینجایند

 

تو نمی آیی و غمت سیلی ست

که بر هستی ام می تازد

 

من نه آوارم که فرو ریزم

نه درختم      که در سیل شناور شوم

پوست و استخوانی بیش نیستم      له شده ام!

تنها دل ِوحشت زده ای از من به جا مانده

که ساده لوحانه باور نمی کند هنوز

سیل خانه را برده ست

 

این هم آفتاب      آن هم گل ِمریمی که آبش می دادی

این هم چارقدِ گل داری که عید برایم خریدی

واین     همان دفتری ست که نیمه باز گذاشته بودی

دفترت را که می بستم

ستاره ای بیرون پرید و بر گلویم نشست

راهِ گلویم را ستاره بست

 

دیشب گرگ ها زوزه می کشیدند

زوزه ی گرگ ها را شنیدم دیشب

پیراهن تکه تکه ات را آوردند

پیر هن ِ چهار خانه ی آبی ت را که عمه دوخته بود

دستِ عمه بشکند

پیراهنت سرخ است

و چارخانه هایش پیدا نیست

گفتند دامن شان پر از سنگ بود

پر از سنگ بود دست و دامنشان

از همه جا سنگ می بارید

از همه جا سنگ می بارد

مادرت بمیرد آهو

مادرت بمیرد

 

 

 

دَم بودم و باز دَمم بودی

نیمه کاره مانده نفس هایم

دم     دم      دم

باز دمی نیست

چرا که نیستی    نمی آیی     می دانم!

همه چیز چون نفس هایم نیمه کاره می ماند

و می ماند     تا خاک      آغوشم را از تو پُر کند!

 

    زیبا کرباسی 1994