داستانی کوتاه از پریسا منصوری«کوهِ روی دل»زن روی صندلی کنار پنجره‌ی آشپزخانه نشسته و در حالی که جدول حل می کرد، چشمش به پیرمرد خوابیده روی رختخواب کنج اتاق بود.با دستمالی خیس، صورت و گردن و پشت گوش های پیرمرد را تمیز کرد. پتو را کنار زد و پوشک پر از شاش را درآورد. با دستمال خیس دیگری لای پاها را تمیز کرد. پوشک را پوشاند و شلوار را به پایش کرد.همان جا کنار رختخواب نشست. به دست های از دو طرف دراز پیرمرد زل زد. به نظرش دست ها کش آمده بود. در سکوت خانه صدای نفس های بلند و سخت پیرمرد شنیده می شد.آهسته گفت: هیچ فکرش را می کردی؟ هیچ فکر این روزها را...؟ آن روزها که در خانه، پشه بی اجازه تو پر نمی زد؟ آن عصرهای وقت آمدنت که صدای زنگ در، لبخند کودکی‌مان را از هر گوشه و کنار خانه خشک می کرد. آن شب ها که سفره ای را به سقف می کوبیدی که زحمت پهن کردنش را نکشیده بودی. ما می ماندیم و غذای چسبیده به دیوار و صدای قاروقور شکم هایمان.چون مامان، همان اول بهترین قسمت غذا را جلوی سرور نگذاشته یا با صد من عسل به استقبال ریخت زهرمار گرفته ات نیامده بود.گفته بودم بابا؟ شانزده ساله بودم، سر درس خواندن گفتی دختر را چه به این کارها، خواندن نوشتن یاد گرفته‌ای بس است، حالا حتما که نباید دیپلم هم بگیری. آخرش می خواهی کهنه‌‌ گوه توله های شوهرت را بشوری و من که دختر خوبه نبودم، شلوغ کردم، گفتم می خواهم بخوانم، آخرش هرچه بشود باید درس بخوانم.همانجا، دقیقا همانجا که آمدی کشیده را خواباندی در گوشم، با جیغ و داد گفتم. گفتم بزن، بزن اما بدان هربار که جای نوازشت روی بازوی مامان گل کبودی شد، شبش آرزو ‌کردم دستت از ریشه قلم شود. خانه را سکوت برداشت، همه خشک شان زده بود و تو با دو‌چشم گرد شده، مات مانده بودی و مامان کفگیر به دست آمد بین‌مان.اما هیچوقت نشنیدی که مهمانی ها چه خوش می گذشت، وقتی تو نبودی تا با چشم غره‌هایت‌ به هر حرف مامان و تشرهای در گوشی باعث شوی چای از گلویش گره گره پایین برود یا گره کور شود و به سرفه بیفتد و همه ی مادر پر پر بزند در ترس.نگفته ام، نه نگفته ام روزی که در کوچه ی بن بست‌مان لابلای حرف های بچه ها فهمیدم اگر نیمه شب تب کنند مادرشان در حین مریض‌داری آنقدرها هم که ما می کشیدیدم نگران بیدار شدن پدرشان از خواب ناز و فحش دادن ش به عالم و آدم باشد و تازه فاطمه وقتی پدرش که بنّاست و دست های زبری دارد پاشویه‌اش میکند قلقلکش میاید و میخندد، چقدر گریه کردم.آخ که چقدر می ترسیدیم، چقدر میترسیدیم از پدری که تو بودی و چه عجیب که یادم نمیاید دقیقا چه وقت این ترسیدن ها به نفرت تبدیل شدند. سر چه چیز و از چه موقع سرزنش خودم هم از این نفرت ناخواسته شروع شد؟ نفرتی که نمی خواهی باشد، نفرتی که عذابت می دهد، نفرتی که به خاطرش خودت را سرزنش می کنی.صدای زنگ تلفن، زن را که انعکاس صورت پر از اشکش روی شیشه ی پنجره افتاده بود به خود آورد.جواب داد. خواهر بزرگش بود. حال پدر را پرسید و گفت فردا می‌آید برای سر زدن.گوشی را گذاشت. به پدر نگاه کرد. بلند بلند گفت: فردا می‌آید سر بزند. می‌گوید بیشتر نمی‌توانم. چون آن شوهر مارموزش ادا و اطوار بچه شیرخواره ها را درمی‌آورد. انگار اگر زنش نباشد از گشنگی می‌میرد یا از دوری دق می‌کند. مرتیکه‌ی الدنگ بازی درمی‌آورد. بلند شد و ایستاده گفت: لابد الان خود تو هم می گفتی چه می شود کرد؟ خب زن مردم است.دستش را به کمر زد.مرده‌شور ببرد این جور زندگی را. قبل از زن کسی بودن آدم است.از کنار مرد رد شد رفت توی اتاق و ندانست چرا اما ناخودآگاه این را خیلی آرام گفت، جوری که انگار نگفته باشد:تازه فکر کردی شوهر من کم کلفت دارد که بار کند؟ سه سال مادرش را نگه داشتم. گفت مادرم باید خانه‌ی پسرش باشد، وظیفه‌ی پسر است. بهش گفتم آن موقع وظیفه‌ی تو بود و من نگهداری کردم حالا وظیفه‌ی من است و باز من انجامش می دهم و تو کاری نمی کنی. گوشت با من است مشتی؟ فکر نکنی سرکوفتت می زنم، درد دل می کنم. هیچوقت که نشد، نذاشتی درددلمان را پیشت بگوییم. حالا دیگر یک جورهایی مجبوری که بشنوی. از دار دنیا و با پول کارگری، سهمت یک خانه‌ی کوچک شد که بعد از فوت مامان، فروختی تقسیم ش کردی بین پسرهات . اصلا نگفتی شما دخترها هم آدمید. گفتی مرد مسئول خانواده است. شما هم مرد دارید و آن ها مسئولند و خودشان می دانند. من وظیفه دارم اگر می توانم به پسرهایم کمک کنم.دست از مرتب کردن اتاق کشید و تکیه به دیوار داد و نشست. درست پشت سرش، آن طرف دیوار، پدر بی هوش و حواس دراز کشیده بود.حالا پسرهایت کجا هستند؟ آن یکی که همیشه گرفتار است، این یکی هم که زنش وسواس دارد.کاش این خواهر کوچکه این طور نشده بود، کاش عمرش را در زندان نمی سوزاندند. آن قدر اذیت کردند، آنقدر بردند و آوردند، آن قدر تهدید و تحقیر کردند که تو از دق این که دخترت زندانی شده افتادی کنج خانه.گوش میکنی بابا؟ حالا من ول نمی کنم، هر کاری که بشود می کنم، نه به خاطر تو که عمری از دست رفتارهایت عذاب کشیدیم و حالا به این روز افتادی. به خاطر خودش، به خاطر خودم، به خاطر این که هر طرف سر را برگرداندیم سیلی خوردیم، در خانه از تو، بیرون از آن ها. اشک هایش را با پایین بلیزش پاک کرد و بلند شد.غذا را حاضر کرد تا بچه ها که آمدند غذا داشته باشند و سر این چیزها دیگر بساطی روی سرش خراب نشود. لباس پوشید، کاغذ بزرگ لوله شده را از کمد برداشت، شال قرمز جا مانده از خواهرش را سر کرد و از خانه بیرون زد.نشریه هشت مارس شماره ۴۸اکتبر ۲۰۱۹ / مهر ۱۳۹۸