«جراحی»

پریسا منصوری

این یک داستان نیست

درد است که برون می‌ریزد به شکل واژه

نه، من زنی سی‌ساله نیستم. دخترکی شش ساله‌ام که انتخابی برای کجا بودن و رفتن ش ندارد و مهمان خانه یکی از فامیل است که در مناسبات شرعی و عرفی می‌گویند هفت نسل‌اش محرم است. می‌روم، می‌آیم، می‌نشینم مثل هر کودکی. همه مشغول حرف و پذیرایی‌اند. به اتاق‌های خواب می‌روم. هر دو پنجره‌هایی رو به حیاط دارند. یکی از اتاق‌ها اما پنجره‌اش سرتاسری است. می‌روم پشت پرده و دست‌های شش ساله‌ام را می‌گیرم کنار چشم‌هایم و به حیاط نگاه می‌کنم. گلدان دارد. انباری در گوشه است. شلنگ، درخت. او به پهلو خوابیده روی تخت تک نفره‌اش. من نمیدانم که زیر نظر داردَم می‌خواهم از اتاق بروم که مجسمه یا ساعت یا نمی‌دانم چه باعث مکثم می‌شود. چشم‌های‌اش را باز می‌کند. لبخند می‌زند. به در که نیمه باز است اشاره می‌کند که: «ببند».

او بزرگ‌تر است، اتاق‌اش است و می‌گوید ببند و می‌بندم. باز لبخند می‌زند. می‌گوید: «بیا».

نزدیک‌اش می‌شوم. دستم را می‌گیرد. چیزی می‌گوید. نیم نگاهی به در می‌اندازد و دست کوچک شش ساله‌ام را با دست‌اش می‌کند در شلوارش. نمی‌دانم چه کار دارد می‌کند. هیچ جوابی در ذهن شش ساله‌ام ندارم. دستم به چیزی داغ می‌خورد. می‌دانم دست‌اش نیست اما نمی‌دانم چیست. از گرمای‌اش بدم می‌آید و دستم را از دست‌اش می‌کشم بیرون. نمی‌دانم چرا ولی چند قدم به عقب می‌روم. حتی نمی‌دانم ترسیده‌ام یا چه فقط از آن گرمای زیر دستم بدم آمده. او دست‌اش را در نیاورده و نگاهم می‌کند. من هم نگاه می‌کنم. آرام می‌گوید: «نترس، بیا، بیا ببین» و جلوی شلوارش را پایین می‌دهد. یک چیزی را بیرون می‌آورد. نمی‌فهمم چیست. قرمز است، سیاه است، عجیب است. بوی‌اش را حس می‌کنم.

بوها آخر من را می‌کشند. از اول هم بوی هر چیز را می‌فهمیدم.

مثل داغی زیر دستم این بو هم ناخوشایند بود.

خودش هم سرخ شده. آرام‌تر از قبل و با نگاه‌های تند تند به در می‌گوید: «بیا جلو، ببین، ببین این چه حالیه». نمی‌دانم چرا ولی می‌روم طرف در که بروم. پشتم را نگاه نمی‌کنم و فقط می‌روم بیرون.

فکرم دیگر درگیر شده. در حافظه‌ی شش‌ساله کم تصویرم چیزی ثبت شده با انواع حس که یکی از آن‌ها هشدار می‌دهد اتفاقی که «نباید» رخ داده و نبایدها رازهای مگو هستند.

طلاق پدر و مادر، جدایی از مادر و کش مکش‌ها و هزار آسیب آن راز را می‌برد پشت پرده‌های پیچ در پیچ ذهنم.

نه، من زنی سی‌ساله نیستم. دخترکی هشت ساله‌ام که در خانه تنهاست و مشغول مشق نوشتن. زنگ می‌زنند. اوست. هر هفته می‌آید تا حساب کتابی را که با مادربزرگ دارد انجام دهد. تا آن روز هر هفته آمده اما همیشه مادربزرگ یا کسی دیگر بوده. چرا تنهایم گذاشته‌اند؟ یادم نیست چرای‌اش را.

آمد نشست. پرسید که بقیه کجا هستند.

می‌خواهم بنشینم سر مشق که می‌گوید: بیا ببینم دختره. چطوری؟ و دستم را می‌گیرد و میچسباندم به شکم بزرگش. لب‌هایم را با لب‌های‌اش می‌گیرد و زبان‌اش را می‌کند در دهانم. با چشم‌های گشاد شده دارم نگاه‌اش میکنم. آخ از بوی دهان اش. آخ که بوها می‌توانند دیوانه‌ام کنند چون هرگز از من نمی‌روند. بوی زبان اش، دندان‌های اش، آب دهان اش… اَه.

چطور تمام شد یادم نمی‌آید. فقط یادم است که از بغل زوردار مردانه و پیرش آمدم بیرون و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است رفتم و مداد را گرفتم دستم و شروع کردم به ادامه مشق نوشتن.

هرگز به روی خودم هم نیاوردم که چه شد. اما چیزی در بدن هشت ساله‌ام عوض شد. چیزی درونم روشن شد. او را سعی کردم فراموش کنم. باز هم رفت پشت پرده‌ها. من ماندم و عذاب.

حسی عجیب و غریب درگیرم کرده بود بدون آن که بدانم درگیر شدم. بدون آن که بدانم چرا؟ بدون آن که بدانم چیست. فقط می‌دانستم «نباید» است و حتما گناه کارم. دلم برای خود هشت ساله‌ام می‌سوزد. آن قدر می‌سوزد که هیچ قدرتی توان خاموش کردن این سوز را ندارد. کودکم و چیزی در من جریان پیدا کرده که بنظر خوشایند است اما چرا بیش از خوشایندی ترس دارد، عذاب وجدان دارد، حس گناه کاری دارد. چرا هر وقت مثل یک جریان سیم نازک از لای پاهایم رد می‌شود حسی عجیب دارم. خوب است؟ پس چرا می‌ترسم؟ پس چرا فکر می‌کنم که نباید چنین باشد؟ چرا فکر می‌کنم تقصیری دارم؟ چرا فکر می‌کنم

چقدر گناه دارد هشت سالگی‌ام. چقدر گناه دارد کودکی‌ام. چقدر

"او" که به بچه‌ای زمین خورده و از مادر گرفته شده لگد زد تا زمین دیگری هم بخورد، هنوز زنده است. خانواده‌ای پرجمعیت دارد و زندگی‌اش را کرده و می‌کند.

سال‌ها پیش آخرین بار وقتی مجبور شدم جلوی دیگران به سلام‌اش بروم چون خبر مرگ‌اش بزرگ‌تر فامیل است به دخترش نگاه فراموشکارانه‌ای کرد و دخترش بلند در گوشش گفت: نشناختی؟ دختر فلانی است (پدرم را گفت که جوان مرد). گفت فلانی؟ بعد زد روی پیشانی‌اش، سرش را تکان داد و شروع کرد به چیزی شبیه گریه!

دختر رو برگرداند به طرف صداها و حرف‌ها. خودم را جمع کردم و دست گذاشتم روی شانه‌اش و سرم را بردم نزدیک سرش. در گوشش گفتم: هیچوقت نمی‌بخشمت. کاش مرگت از مرض خایه باشه.

گیج گیج نگاهم کرد اما ته چشمان‌اش ترس را دیدم.

اما چرا آن ترس آرامم نکرد؟ مسکن کوتاهی بود فقط.

خب فقط او که نبود. مگر "او" و "او" و "او" و "او" و حتی "او" در سوراخ‌های امن خانه و خانواده و فامیل زخمم نزدند؟ مگر به اندازه موهای سرم "او" ها در خیابان، تاکسی، مغازه سیخم نزدند؟

حالا من زنی سی ساله‌ام که می‌داند با یک سطل آب این آتش که خاموش نمی‌شود. که این دردها با مسکن دوا نمی‌شوند.

درمان اساسی لازم است. جراحی، جراحی لازم است. خون و خونریزی و تیغ و بخیه لازم است.

برگرفته از نشریه هشت مارس شماره ۵۴

اکتبر ۲۰۲۱/ مهر۱۴۰۰