روایت‌های زنان پناهجویی که قربانی خشونت شده‌اند!

سوما نگهداری نيا

سوما نگهداری نيا، روايتهای زنان پناهجويی را منعکس میکند که قربانی خشونت شدهاند. زنانی که مجبور به فرار از جهنم پدر/مردسالاری شدهاند و برای نجات خود و فرزندشان مسير پر خطری را طی کردهاند که جای امنی در اين جهان برای خود جستجو کنند!

«روژان»

روژان ٢۴ سال دارد و اهل عراق است. او بعد از سه سال زندگی در ترکيه، دو سال پيش همراه دخترش و به کمک قاچاقچيهای انسان و از راه دريا به يونان آمده است. روژان يک مادر مجرد است و میگويد روزی که تصمیم گرفت با دخترش که آنزمان تنها يک سال داشت از عراق فرار کند، هرگز تصورش را نمیکرد که زندگیای تا به اين اندازه تلخ و سخت پيش رو خواهد داشت.

او از کابوسی همیشگی که اغلب شبها خوابش را بر هم میزند، برايم میگويد؛ از اينکه خيلی شبها خواب میبیند همسر سابق و برادرش، او و دخترش را پيدا کردهاند. میگويد با گذشت بیش از پنج سال، اين ترس هنوز دست از سرش بر نداشته است. روژان از خانواده و دوستانش بیاطلاع است و در تمام اين پنج سال از بیم اينکه کسی از محل زندگی او و دخترش باخبر نشود، هرگز با کسی تماس نگرفته است.

روژان میگويد: «اوايل برايم غير قابل تحمل بود. تنها بودم. زبان نمیدانستم و هيچ کار و درآمدی هم نداشتم. دخترم بسيار کوچک بود و به مراقبت احتياج داشت و به همین دليل کسی قبول نمیکرد که به من کار بدهد. اما از طرفی چارهای نداشتم. تمام پولم را به قاچاقچيها داده بودم تا بتوانم به ترکيه برسم. دخترم گرسنه بود و برای هفتهها چيزی به جز نان نداشتيم.

او میگويد که بالاخره بعد از ۸ ماه در يک رستوران کاری پيدا میکند. جايی که مجبور است روزی ده ساعت بیوقفه ظرف بشويد. روژان میگويد که صاحب رستوران شرايط او را پذيرفته بود و اجازه داده بود که دختر کوچکش همراه او در طول روز در رستوران بماند و او برای اينکه دختر کوچکش را کنترل کند، او را به پايه يکی از میزها در آشپزخانه رستوران میبست. روژان میگويد: «اکثر وقتها آنقدر گريه میکرد تا خوابش میبرد. با اين حال چارهای نداشتم و اين شرايط تا زمانی که او کمی بزرگتر شد و من کار بهتری در خياطی پيدا کردم ادامه داشت.

روژان يکی از قربانيان قتلها و تهديدات «ناموسي» است. او که در ١۶ سالگی مجبور به ازدواج با مردی ۴۸ ساله شده است، از مشکلات اقتصادی خانوادهاش و زندگی که او را به آن مجبور کردند، برايم میگويد و از ماجرای عشقی که درگيرش بوده و از اينکه چطور همسرش متوجه ماجرا میشود. میگويد از اينکه او از بیم جانش مجبور میشود از عراق بگريزد و در اين بین کسی که به گفته روژان با اظهار عشق او را فريب داده بود، او و دخترش را تنها میگذارد و خودش فرار میکند.

داستان روژان و جزئيات هراسانگيزش در مسير رسيدن به ترکيه جزو عجيبترين داستانهايی است که تا کنون شنيدهام. او میگويد از آن روز به بعد هرگز خودش را درگير رابطه با هيچ مردی نکرده است و با اينکه در تمام سالهايی که در ترکيه زندگی میکرده، به شدت از سوی جامعه پناهندهها تحت فشار بوده است و تنها به اين خاطر که او مادری مجرد است بسياری از خانوادهها حاضر به معاشرت با او نبودند، اما حاضر نشده تا يکبار ديگر زندگی خود و دخترش را قربانی اعتماد به مردی ديگر بکند.

اما حالا يونان برای او و دختر شش سالهاش، سرآغاز فصل جديدی از مصيبتهاست. روژان از اينکه دخترش نتواند تا سال آينده تحصيل در مدرسه را آغاز کند، نگران است. او میگويد که کمپها برای کودکان و مخصوصاً دختربچهها به شدت ناامن است و آنها هيچ تفريح و سرگرمی ندارند.

روژان از افسوسهايی که هرگز از ذهنش نمیروند، برايم میگويد و از اين تصمیم که شايد هرگز حقيقت زندگیاش را به دخترش نگويد. او میگويد از اينکه زندگی دخترش را اين طور به مخاطره انداخته است، عذاب وجدان دارد و با گريه می گويد که چارهای جز اين نداشته: «يا بايد در عراق میماندم و کشته میشدم و يا اينکه فرار کنم». او دخترش را با خودش آورده است، چون به باور او آيندهای که در انتظار او بوده، چيزی جدا از زندگی بقيه زنان در عراق نيست.

اما روژان مدام بین گريههايش میگويد که شايد دخترش روزی با شنيدن داستان او ترکش کند و هرگز او را نبخشد.

روژان از من میخواهد که داستان زندگیاش را برای زنان جوان بنويسم، چرا که میخواهد آنها بدانند که چطور جامعه و انتظارات ديگران زندگیاش را از او گرفت.

در پايان بايد اشاره کنم که روزهای زيادی درگير روايتهای روژان بودم. داستانش را نوشتم، درست همانطور که او خواسته بود. اما نتوانستم انتهايی برای آن تصور کنم. تنها دوست داشتم در انتها دو زن را ببینم که در انتخاب سرنوشتشان آزاد هستند. و برای انتخابهايی که در زندگی داشتهاند، هرگز شرمسار و خجالتزده نيستند. من داستان روژان و دخترش را با امید به آزادی برای همه زنان با شما به اشتراک میگذارم تا در هر جای جهان که هستيد از «روژان»ها حمايت کنيد.

«نرگس»

به جای زخمهای روی دستهايش نگاه میکنم؛ شيارهای کوچک و بزرگی که به گفته او يادگار زمانی است که مادرش آنها را رها کرد و او، خواهر و سه برادر کوچکش نزد نامادريشان، سالهای طاقتفرسايی را با عذاب و شکنجه گذراندند. نرگس از خاطرات تلخ آن روزها و از فشار کار و مسئوليتهايش در بزرگ کردن برادرها و انجام کارهای خانه میگويد.

نرگس استعداد عجيبی در قصه گفتن دارد، اما به شيوهای که مختص اوست؛ او غمانگيزترين اتفاقهای زندگیاش را با خنده و مثل قصهای خيالی که هرگز اتفاق نيافتاده است، برايم تعريف میکند. از روزهايی که پدرش از ترس نيروهای بعثی (مأموران دولت وقت عراق در زمان صدام حسين) به اروپا میگريزد تا لحظه انفجار بمب در خانه همسايه و ديدن بدنهای تکه تکه شده هم بازیهايش در نه سالگی.

چشمهای نرگس انگاری عمق تمام ترسهای جهان را ديده است، با اين حال از آن رو برگردانده و به زندگی دل بسته. چيزی درون نرگس هست که به دستهايش توان ادامه دادن میبخشد، به دستهايی که در نگاه اول به بینندهاش میگويد «من معنی کار کردن و رنج را میدانم، من نان کودکانم را از زير بزرگترين سنگهای جهان بیرون کشيده ام».

نرگس سی و دو ساله، اهل کردستان عراق است. در شانزده سالگی و در غياب پدر و مادر و به اجبار نامادریاش مجبور به ازدواج شده و سه فرزندش را در عراق به دنيا آورده و به دليل بیماری همسرش، مشکلات پزشکی و عدم توانايی در پرداخت هزينههای پزشکی مجبور شده تا به دفتر سازمان ملل در ترکيه پناهنده شود. نرگس میگويد ناملايمات و سختيهای زيادی را در اين سالها تحمل کرده است، اما با اين حال خدا را شکر میکند که شانس زندگی و مراقبت از خانوادهاش را دارد. او میگويد: «تا وقتی زندهام اجازه نمیدهم فرزندانم از چيزی بترسند».

او از سرنوشت تلخ خواهرش و ناکامی او در زندگی برايم میگويد. برای اولين بار میبینم که اشک از گوشه چشمهايش به روی گونهاش میلغزد. نرگس ادامه میدهد: «روزی که خواهرم خانه را به امید شروع زندگی جديد به مقصد موصل همراه همسرش ترک کرد هرگز نمیدانستم ديدار ديگری در کار نخواهد بود». خواهر نرگس بعد از آن روز هرگز به خانه بازنگشت و کسی از سرنوشتش اطلاع درستی ندارد. نرگس میگويد دو سال بعد از آن روز و با آرام شدن اوضاع جنگ میان آمريکا و حکومت وقت عراق، به واسطه يکی از همسايهها مطلع میشوند که شش ماه بعد از ازدواج، خواهرش به دست شوهرش کشته شده و زندگی او در بحبوحه جنگ نه بهخاطر بمب و موشک بلکه به دليل تعصبهای جامعه مردسالار عراق، قربانی میشود. نرگس عکس دختر جوان را از داخل کمد بیرون میآورد. عکسی که به دقت بین چند لايه پلاستيک و چسب پيچيده شده است. او انگشتهايش را با ظرافت روی عکس میکشد، صورتش را به سمت عکس پايين میآورد و خواهرش را میبوسد و عکس را به سمت من میگيرد. به زنی نگاه میکنم که در تنهايی و ترس جان سپرده است. نگاهم را از عکس میگيرم. از بیپناهی زنی که آن طرف عکس گير افتاده است، میترسم…

برای نرگس، مرگ خواهر و بعد از آن گم شدن برادر کوچک دوازده سالهاش در جريان جنگ، دو مصيبتی است که هرگز از ذهن و روحش پاک نمیشود. اما همین دردهای بزرگ او را به گفته خودش، به ساختن زندگی بهتر برای فرزندانش متعهد کرده است. نرگس هفت سال است که در شهر کوچکی در ترکيه زندگی میکند. او در يکی از اتاقهای خانه کوچک و قديمیاش، نانوايی کوچکی راه انداخته و برای پناهجوهای ايرانی ،عراقي، افغانستانی و سوری نان لواش میپزد و هر ١۷ نان را به قيمت ١۰ لير ترکيه میفروشد و چرخ زندگی خانوادهاش را میچرخاند.

نرگس به خمیر در تشت قرمز پلاستيکی چنگ میزند، رد انگشتهايش روی خمیر میماند و پژواک صدای مادرانهاش در گوش من… چهرهاش در احاطه نور کمسوی صبح و دودی که از تنور چوبی در اتاق پيچيده است را به ياد میسپارم؛ چهره زنی که بسيار بیشتر از يک مادر، همسر و خواهر بود.

نشریه هشت مارس شماره ۵۲

فوریه ۲۰۲۱/ بهمن ۱۳۹۹